داخلی
»مطالب کتابداری
»گاهی دور گاهی نزدیک
(لیزنا، گاهی دور/گاهی نزدیک: 181): زینب سادات سیدی، کارشناس ارشد کتابداری و اطلاع رسانی و کتابدار کتابخانه علی بن امام محمدباقر شهرستان کاشان:
جهانی فکر کن، محلی عمل کن!
Think global, Act Local!
نخستین روزها!
در اواخر پاییز 89 به استخدام نهاد کتابخانه های عمومی کشور درآمدم . بدینگونه زندگی حرفه ای من آغاز شد. محل خدمتم کتابخانه روستای عَلَوی واقع در شهرستان کاشان بود. کتابخانه ای که سال ها به خاطر نداشتن کتابدار تعطیل و متروکه شده بود. تعطیلی چند ساله، کتابخانه را به یک انبار خاک آلود کتاب تبدیل کرده بود. کتابها بی نظم روی قفسه ها و زمین پراکنده بود. مقداری نیز در کارتن های مهر وموم شده مانده بود.. یک اتاق هم پر بود از مجلات تاریخ گذشته و کتابهای کهنه. وسایل نیز در کتابخانه پراکنده بود.
این منظره ای بود که در اولین روز کارم با آن روبه رو شدم. کابوس هولناکی که تا مدتها خواب و خوراک را از من گرفت. اما یادآوری یک سخن از استادم در اولین روزی که به کارشناسی رشته کتابداری وارد شدم، الهام بخش من شد. فراموش نمی کنم ،در اولین روزهایی که به دانشگاه راه پیدا کرده بودم، ما دانشجویان تازه وارد را به یک جلسه آشنائی با استادهایمان دعوت کردند. در آنجا یکی از استادان دلسوز ومهربان دانشگاه ،دکتر افشار، خطاب به ما گفت رشته ای که پا به آن گذاشته ایم، رشته خدمت به مردم است. هر کس روحیه خدمت کردن به مردم را ندارد از همین امروز تصمیمش را برای ورود به این رشته تغییر دهد. ایشان گفتند: کتابدار باید روحیه خدمت به همه مردم را، بی هرگونه تبعیض داشته باشد.
اما هنوز دانشجوی سال دوم کارشناسی ارشد کتابداری بودم. جز چند ماه کارآموزی در کتابخانه دانشگاهی و عمومی، تجربه ای نداشتم. حالا باید یک کتابخانه را به تنهایی سرپا می کردم! رئیس شهرستان هم اصرار داشت کتابخانه در بهمن ماه در دهه فجر برای استفاده مردم آماده شود تا لابد بتوان آن را در کارنامه درج کرد. من کمتر از سه ماه فرصت داشتم. به علاوه، دانشجو بودم و امتحانات نیمسال اول را در پیش داشتم. حتی همین سه ماه را هم نمی توانستم به تمامی، صرف روبه راه کردن کتابخانه از هم گسیخته خودکنم.
یکی دو هفته مبهوت و سرگردان بودم چه کنم. چگونه می توانم کتابخانه را از آن وضع دربیاورم و قابل استفاده کنم؟
برنامه ریزی من!
با خود فکر کردم بهتر است اول به ظاهر کتابخانه بپردازم و آن را در کوتاهترین زمان سرسامان بدهم و درش را به روی مردم باز کنم. دوم، بکوشم فضای آن را آراسته و شاداب کنم. سوم، بازگشائی کتابخانه را در سطح روستا به گوش مردم برسانم، و تلاش کنم بیشترین تعداد استفاده کننده و عضو را برای کتابخانه جمع کنم. و چهارم امور فنی و تخصصی کتابخانه را به بهترین شکل انجام دهم..
در سر این رویا را می پروراندم کاری کنم که این کتابخانه در ردیف بهترین کتابخانه های شهرستان از نظر ظاهر، عملکرد، مشتری، شناخته شود. این شد برنامه چهار مرحله ای من برای کتابخانه ام!
مطالعات من!
اما پیش از آن نیاز دیدم راجع به کتابخانه ای که قرار است آن را روبهراه کنم چیزهائی بدانم. در انبار کتابخانه، کمدی فلزی بود. در آن مقداری پرونده و نامه از سالهای فعالیتش یافتم. آن کاغذها و پرونده ها را به سالن اصلی بردم و همه را با دقت خواندم. متوجه شدم که اداره ارشاد اسلامی با درخواست های مکرر و پیگیری مردم این کتابخانه را که اینک متروکه شده را در سال 1376 برایشان ساخته است. پنج شش سال جوانهای کانون فرهنگی روستا داوطلبانه و بی مزد و مواجب آن را اداره می کرده اند. اسناد نشان می داد در پنج – شش سال اول، کتابخانه بسیار فعال بوده و از آن بسیار استقبال شده است. برنامه هاو فعالیت های فرهنگی زیاد بوده است و نه تنها مردم روستا، بلکه مردم منطقه به آن می آمده اند. اما با گذشت زمان، به دنبال بی توجهی به درخواست گردانندگان برای استخدام نیروی بومی و افتخاری، منجر به دلسردی آن داوطلبان شده و فعالیت ها به تدریج کاسته شد تا بالاخره کتابخانه تعطیل شد.
همانطورکه گفتم در زمان شروع به کار، دانشجوی ارشد کتابداری در دانشگاه اصفهان بودم. این فرصتی شد برایم تا بتوانم از راهنمایی استادانم در راه اندازی بهترکتابخانه استفاده کنم. به سراغ برخی از آنها رفتم. مسائلم را مطرح کردم و توصیه گرفتم.
به علاوه، در رفت و آمد به اداره شهرستان، با کتابداران متعهد و با تجربة کتابخانه مرکزی شهرستان مان آشنا شدم. از این فرصت استفاده کردم و مسائلم را با آنها درمیان گذاشتم. به ویژه با خانم زیارتی و خانم واسعی ارتباط صمیمی و بسیار گرمی برقرار کردم. تجربیات و نظرات آنهادر ابتدا و طول فعالیتم بسیار موثر و کارساز بود.
حدود دو ماه بعد از شروع به کار، برای کتابداران تازه استخدام شدة نهاد، اردوی ضمن خدمت در مشهد مقدس برگزار شد. در طول سفرم با قطار اصفهان به مشهد با همتاهای تازه استخدام شده استان اصفهان آشنا شدم که به سرعت دوستی و صمیمیت خوبی بین ما برقرار شد. در این جمع دوستانه در مورد وضعیت کتابخانه هایمان صحبت می کردیم و هر کس مشکلات و کمبود و شرایط خود را مطرح می کرد و دیگران در هر مورد نظر می دادند و اگر تجربه ای داشتند بیان می کردند. این صحبت ها نیز برای من بسیار مفید شد.
به جرات می توانم بگویم بیشتر از خود کلاس های که در طول اردو برقرار شد، برای کاری که در پیش داشتم، بودن و گفتگو با همتایانم مفید بود.
بازخوانی کتابهای درسی که در دورة کارشناسی خوانده بودم بی آنکه بدانم کی و کجا به کارم می آیند، اینک لازم می نمود؛ با این تفاوت که این بار آنها را با منظور خواندم و از آنها بیشتر آموختم؛ زیرا مطالب آنها را مستقیماً به مهمترین نگرانی های خودم مرتبط و رهنمودهایشان را راهگشا می یافتم.
اجرای برنامه
گام اول: راه اندازی
طبق ماده اول برنامه، اولین کارم این بود که به انبار به هم ریخته و خاک آلود، ظاهر کتابخانه بدهم. کار سنگینی بود و یک تنه از عهده اش برنمی آمدم.
در بدو ورودم به روستا با محبوبه یکی از دختران خوب روستا دوست شدم. برای راه اندازی کتابخانه که به کمک نیاز داشتم او به کمکم آمد .
در سرمای زمستان – در حالیکه هیچ وسیله گرم کننده ای در اختیار نداشتم، ابتدا با همدیگر سالن اصلی کتابخانه را که در برابر "مخزن" کتابخانه قرار داشت تمیزکردیم .سالن اصلی کتابخانه با یک نیم دیوار از مخزن جدا شده بود(که بر اساس نظر کارشناسان در بازدیدهای استانی این نیم دیوار برداشته و سالن اصلی و مخزن یکدست شدند)
در مخزن کذائی، قفسه ها نامنظم و کتابها در هم ریخته بود. در دو طرف مخزن دو اتاق بزرگ هر یک به وسعت 32 مترمربع که لابد "سالن های مطالعه" بودند، قرارداشت.در سرمای زمستان کتابها را به یکی از این دو اتاق که خالی بود انتقال دادیم. قفسه ها را تمیز کردیم .میز امانت و بقیه لوازم آن را در سالن اصلی چیدیم. تا آنکه دستیار از جان گذشته ام از شدت سرما بیمار شد و دیگر نیامد.
خوشبختانه چند روز بعد، برادرم با پسر نوجوانی که به پیشنهاد مادرش هر روز سه- چهار ساعت در ازای مزد کمی به کتابخانه می آمد، با هم کمک کردند و چند روزی به سروسامان دادن انباری کتابخانه پرداخته شد. انباری به وسعت 17 متر مربع با اتاق مشابه به صورت قرینه در طرفین ورودی کتابخانه قرار داشت. آنجا پر بود از مجلات عامه خوان تاریخ گذشته و کتابهای فرسوده بود. بخش عمده مجلات را دور ریختیم و برخی را که احتمال می دادیم همچنان خواهان داشته باشند، نگه داشتیم.
در یکی از همین روزها روحانی روستا به بازدید کتابخانه آمد و وقتی مرا دست تنها در بلبشوی میزها و صندلی ها و قفسه های به هم ریخته در حال دست و پنجه نرم کردن دید، تعدادی از جوانان روستا را به کمک من فراخواند. به این ترتیب میزو صندلیها از اتاق ها خارج ، و بعد از تمیز شدن، در سالن هایی که حالا نظافت شده با نظم چیده شدند. او یکی از جوان ها را نیز مسئول رسیدگی به مشکلات کتابخانه کرد. از این به بعد پیگیری برای تعمیرات کتابخانه، بیرون ریختن وسایل زائد و کارهایی که انجامشان از توان من خارج بود، به لطف وسفارش روحانی روستا توسط آن شخص انجام داده شد.
اما سخت ترین بخش کار تمیز کردن بیش از ده هزار جلد کتاب خاک گرفته بود. اینها را به تنهایی و به مرور، طی چندین هفته تمیز کردم و به صورت موضوعی در قفسه ها مرتب چیدم.
حالا مرحله اول برنامه چهار ماده ای به موقع انجام شده بود و کتابخانه بعد از چند سال آماده بازگشائی و خدمت رسانی بود.
گام دوم: زیباسازی
طبق ماده دوم برنامه باید فضای کتابخانه را زیبا و شاداب می کردم. از همان آغاز در رؤیایم کتابخانه ای را مجسم می کردم که کودکان و نوجوانان و زنان به چشم جذاب ترین نقطه در روستای خود می بینند و زیبایی و نشاط آن آنها را به خود جذب می کند.
فکر کردم اولین کارم باید بخشبندی سنجیده فضاهای کتابخانه و سپس چینش مناسب قفسه ها و سایر وسایل در کتابخانه باشد. میزها و صندلی ها را بارها جابهجا کردم، وسایل را این طرف و آنطرف کشاندم تا به گمان خودم به چیزی مناسب رسیدم که هم کاربردی بود و هم ظاهری آبرومند داشت.
نگاه بعدی ام به بخش کودک بود تصمیم گرفتم دیوارهای بخش کودک را با تصویرهای مورد علاقه کودکان تزئین کنم، اما بودجه ای برای این کارها نداشتم. پس با سه نفر از اعضای کتابخانه، زهرا ، یاسمن، و مرضیه که می دانستم ذوق هنری دارند، مشورت کردم و به این تصمیم رسیدیم که ابزار و لوازم مانند مقوا و مداد رنگی و ماژیک را تهیه کنم و خودمان دست به کار شویم و چیزهائی را که می خواهیم بسازیم.
برای شروع عکس های از کتاب کودکان را که زیبا و دوست داشتنی بود را انتخاب کردیم. با کمک گیری از مختصر استعدادی که در طراحی داشتم آنها را به صورت بزرگ نقاشی کردم. یاسمن و زهرا نقاشی ها را روی مقواهای رنگی در می آوردند. مرضیه نیز که دیپلم طراحی گرافیک داشت با ذوق و سلیقه خاصی رنگ آمیزی های تصاویر را کامل می کرد. نتیجه کار بسیار شیرین بود ما توانستیم فقط با ده هزار تومان بخش کودک زیبا و شادی را برای بچه های روستا به ارمغان بیاوریم.
برای شاداب سازی سالن اصلی کتابخانه، از گلدان های گیاه استفاده کردم که دو نفر از اعضای کتابخانه به کتابخانه هدیه دادند. در میان گلدان ها، یوکای کوچکی رامادرم به کتابخانه داد. این گیاه قد کشید و بزرگ شد و حالا به در کتابخانه جلوه ای دارد (عکس زیر).
برای زیباسازی سالن مطالعه، هم از پوسترهای معرفی کتاب، که نهاد برای کتابخانه ها می فرستاد، استفاده کردم. پوسترها را در کنار هم با فاصله های یکسان و با رعایت هارمونی رنگ به دیوار چسباندم، و سالن مطالعه را از یکنواختی رهاندم.
گام سوم: جذب مردم به کتابخانه
دغدغه اصلی من در کتابخانه، جذب مردم منطقه به خصوص دانش آموزان، به کتابخانه بود. برای این منظور اول به سراغ معلمان ومدیران مدرسه های روستا رفتم.
در مجاورت کتابخانه، دبستانی با حدود چهل دانش آموز بود. عضوگیری را از آنجا شروع کردم. به سراغ مدیر مدرسه رفتم و برایش از « لزوم ارتباط بیشتر مدرسه و کتابخانه و تاثیرات مثبت آن در فعالیت های آموزشی دانش آموزان» صحبت کردم . سپس از ایشان دعوت کردم که بچه ها را برای بازدید و عضو شدن به کتابخانه بیاورد. آقای مدیر حرفم را زمین نگذاشت و کار به خوبی انجام شد. و اینگونه بود که ارتباط کتابخانه و مدرسه شروع شد. ارتباط من با مدرسه ها به صورت تلفنی و حضوری بود. در این ارتباط با مدیران و معلمان در مورد اهمیت کتابخوان کردن دانش آموزان صحبت می کردم. و از آنها می خواستم برای ارتباط بیشتر کتابخانه و مدرسه همکاری کنند. مثلا از مدیر مدرسه ابتدایی درخواست کردم با توجه به نزدیک بودن مدرسه و کتابخانه اجازه دهند بچه ها زنگهای تفریح هم از کتابخانه استفاده کنند یا گاهی کلاسهای درس شان را در کتابخانه برپا کنند در نیتجه این گفتگوها و همکاری بسیار خوب مدیر مدرسه علاوه بر تشکیل برخی کلاس ها ی درسی در کتابخانه به پیشنهاد مدیرمدرسه زنگ کتابخوانی برای هر کلاس در کتابخانه تشکیل شد.
در زنگ کتابخوانی، در ضمن معرفی کتابهای مناسب ، کتابها را برای بچه ها می خواندم، یا از یکی از آنها می خواستم کتاب را برای بقیه بچه ها بخواند و خود نیز در کنار آنها گوش می دادم. سپس در مورد کتاب با یکدیگر بحث و گفتکو می کردیم . از فایده های دیگر این زنگ برای بچه ها، ارائه راهنمایی لازم برای انجام تحقیق های درسیشان بود. در این مواقع ضمن کمک به دانش آموزان برای یافتن اطلاعات مورد نیاز ، آنها را با روش های یافتن اطلاعات از کتابهای مرجع مانند دایره المعارفها و فرهنگها آشنا می نمودم.
یکی دیگر از کارهایی که با همفکری معلم کلاس اول و دوم انجام شد، برگزاری کلاس های قصه گویی توسط والدین کودکان بود. در هر جلسه از یکی از والدین کودکان دعوت می کردیم که برای بچه ها قصه ای را آماده کند و برای بچه ها بخواند. در این کلاس های قصه گویی کودکان از حضور والدینشان بسیار خوشحال می شدند و مادران نیز از این تجربه لذت می بردند.
یکی دیگر از خاطرات شیرین من از کلاس هایی که در کتابخانه بر گزار می شد، از کلاس "بخوانیم و بنویسیم" بود. در این کلاس بود که بچه ها با خلاصه نویسی آشنا شدند، به این ترتیب که ابتدا من داستانی را می خواندم و از آنها می خواستم هر آنچه را که از کتاب آموخته اند روی کاغذ بیاروند. در آغاز، دانش آموزان مقطع دوم دبستان، چون تجربه نداشتند در نوشتن یک جمله نیز ناتوان بودند. اما پس از مدتی در نوشتن خلاصه مطالب توانا شدند و با وجود سن کمشان چنان از عهده کار برمی آمدند و شیوا و روان خلاصه یک کتاب را می نوشتند که مرا متعجب و مسرور می ساخت.
اینک با همکاری مدرسه، کتابخانه توانسته بود تا حدودی بین دانش آموزان، جا باز کند. من هم برای تشویق بیشتر به کتاب و کتابخوانی، علاوه بر آماده سازی بخش ویژه کودک با طراحی شاد و جذاب ، در برخورد با کودکان به خصوص در برخورد اول و در بدو ورودشان به کتابخانه با رویی باز و گشاده از آنها به گرمی استقبال می کردم. مثلا با لحن کودکانه و صمیمی و نگاه محبت آمیز به استقبال کودکان می رفتم با آنها دست می دادم وحتی گاهی آنها را می بوسیدم. و اینگونه فضای دوستانه و صمیمی برای کودکان شکل گرفت به طوری که کودکان زیر شش سال که هنوز مدرسه نرفته بودند بدون والدینشان هم به کتابخانه می آمدند و با اینکه هنوز خواندن را یاد نگرفته بودند، مدتها در بین کتابها می گشتند و از روی تصاویر کتاب را "میخواندند". کتاب انتخاب می کردند و امانت می گرفتند تا مادرهایشان برای آنها بخوانند (برخی از مادرها با حوصله کتاب را برای بچه ها می خوانند اما شاهد مادرهایی هم بودم که از بچه ها می خواستند کتاب کم بگیرند چون حوصله آن را برای فرزندانشان نداشتند)
دیگر توانسته بودم شرایطی را بیافرینم که علاوه بر محل مطالعه و امانت کتاب، کتابخانه ام محلی برای دیدار دوستان و سپری کردن وقت نیز باشد. . چه بسا کسانی ساعت ها در کتابخانه بودند بدون اینکه متوجه زمان بشوند. در این میان نگاهی هم به کتاب می کردند و فضای کتابخانه باعث می شد که گفتگوی آنها به کتاب هم کشیده شود و باهم از کتابهایی که خوانده بودند صحبت کنند و......)
یک تلاش دیگرم تبلیغ ارزش خواندن بود. وقتی مادری به کتابخانه می آمد با او سر صحبت را باز میکردم از ارزش کتابخوانی بر رشد فکری و عاطفی فرزندانشان صحبت می کردم و از آنها می خواستم به آنها فرصت بدهند کتاب غیر درسی هم بخوانند غالبا مادران با این صحبتها، انگیزه مضاعفی را بدست می آوردند مخصوصا وقتی از ضرورت مطالعه آگاه می شدند اما متاسفانه این شوق و انگیزه دوباره بعد از مدتی فروکش می کرد. مشاوره ها و راهنمایی هایی که به صورت فردی و گاه به گاه به والدین می دادم کافی نبود. فکر کردم باید کار اساسی تر انجام دهم بنابراین تصمیم گرفتم یک جلسه برای آشنا کردن مادران با راه های ایجاد عادت مطالعه در کودکان برگزار کنم. برای این کار در هفته کتاب، دعوتنامه ای را آماده کردم و از طریق مدیر مدرسه ابتدایی ، مادران دانش آموزان را به کتابخانه دعوت کردم. خوشبختانه حضور مادران بیشتر از حد تصورم بود به طوری که در کلاس صندلی خالی باقی نماند. من در این جلسه با استفاده از کتاب "برایم بخوان" اهمیت ایجاد فرهنگ مطالعه در خانواده و روش های عادت دادن کودکان به کتابخوانی را برایشان توضیح دادم. جلسه موفقی شد. در همان جلسه خود و اعضای خانواده شان را عضو کتابخانه کردند.
در این همکاری ها از همکاری خوب روحانی روستا نیز ب بی بهره نماندم. او در سخنرانی های خود، مردم را به استفاده از کتابخانه دعوت می کردند و بسیاری از خبرهای کتابخانه را به اطلاع مردم می رساندند
گام چهارم :کارهای گِل!
گام چهارم -کارهای فنی - مرا با مشکل روبرو کرد. ،تعداد زیاد کتابها، نداشتن تجربه و فرصت کافی، اشتباهاتي که در کارهای فنی از قبل وجود داشت ،و مشکلات کامپیوتر و چاپگر و نرم افزار کتابخانه و.... باعث طولانی شدن کارهای فنی کتابخانه شده بودند. بیش از سه سال با این مشکلات کلنجار می رفتم و اغلب از این کارهای "فنی" خسته و دلزده می شدم. در این مدت، اطلاعات همه کتابها را در نرم افزار کتابخانه ثبت کرد م و بیشتر آنها را لیبل زد م ، اما هنوز حدود نیمی از کتابها لیبل نداشتند و ترتیب کتابها در قفسه ها دیویی نبود .
بارها برای اتمام کارها درخواست نیروی کمکی کردم بالاخره بعد از درخواستهای مکرر، موافقت شد و یک دوست و همکار کتابدار به صورت موقت در ماه مبارک رمضان، که کتابخانه ها کار کمتری دارند، برای به پایان رساندن کارهای فنی به یاری من آمد.
او بسیار پرتلاش و با انگیزه بود. به كمك او یک ماهه با روزی 10 ساعت کار موفق شدیم تمام کارهای به اصطلاح فنی عقب مانده را به اتمام برسانیم. این گونه شاخ غول شکسته شد.
بهار کتابخانه
چشم ها یم را باز کردم. بعد از آن زمستان سخت در کتابخانه، بهار از راه رسیده بود. بهار کتابخانة من بعد از سالها خزان و به دنبال آن رمضان طلایی در اواخر تابستان 93 بود. کتابخانه حالا در روستایی با جمعیت 600 نفر بیش از 250 عضو داشت. بخش کودک کتابخانه در بین دیگر کتابخانه های عمومی شهرستان از نظر شادابی فضا، رونق، ومغنای مجموعه در ردیف بهترین شد به طوری که در آخرين بازرسی استانی از كتابخانه، با 85 امتياز بالاترين امتياز را در میان كتابخانه هاي شهرستان كسب کرد.امتیاز کلی کتابخانه نیز از جمله بالاترین ها در استان شدبود. به علاوه، کتابخانه من تنها کتابخانه در شهرستان (در این مورد، اطلاع دقیقی از استان ندارم) بود که بخش نوجوان مستقل داشت. و می توانست حس استقلال طلبی نوشکفته ارضا کند چنانکه بسیار مهم ورد استقبال ایشان قرار گرفت. اما گفتنی است که هیچ گاه کوچکترین تقدیر و
درسهائی که آموختم!
موفقیتم در راه اندازی کتابخانه برایم شیرین و غرور افرین و دلپذیر بوده و همچنان هست. من توانسته بودن با مدد الهی به برکت انگیزه و هدف و برنامه رسالت حرفه ای خود، و به تَبَع آن هویت حرفه ای خود را تحقق بخشم. . سختی ها و رنج های آن نیز در گذر زمان و با به ثمر رسیدن کتابخانه به فراموشی سپردهم. اما شاید اگر در شروع کارم، برای مدتی کوتاه در یکی از کتابخانه های خوب شهرستان کار می کردم و سپس مرا متصدی کتابخانه ای – آن هم متروکه – می کردند، مشکلاتم، به ویژه در کارهای فنی آنقدر فرساینده نمی شد.
مدیر شهرستان من نمی بایست راه اندازی یک کتابخانه متروکه ، را، بروی شانه های یک نفر – آنهم تازه کار می گذاشت و او را به امان خدا رها می کرد ، درست تر به گمانم آن می بود که کسانی را به صورت موقت به همکاری من می فرستاد -تا به همراه هم در مدتی بسیار کوتاه تر و با خون دل کمتر کتابخانه به آنجا برسد که رسید و کار های گِل به سرعت به انجام برسد.
تجربه به من ثابت کرد، غالبا افراد تازه استخدام شده با تحصیلات کتابداری به خاطر داشتن انگیزه بالا و ذهنی که هنوز "حال و هوای کارمندی" (= اینرسی) به خود نگرفته، می توانند عملکرد خوب و موثر و کارگشا داشته باشند. اما مدیر بالائی با فراهم نکردن امکانات لازم (= پول، تجهیزات، نیروی انسانی، مقررات مناسب)، و گاها توقعات بالا، دانش آموخته تازه کار را به سبب نداشتن تجربه و حجم زیاد کار، دچار دلزدگی و سردی و حتی ناراحتی های روحی و جسمی می شوند.
نباید فراموش کنیم سلامت روحی و جسمی کارکنان کمتر از اهداف سازمان ندارد، بلکه تأمین آن لازمه رسیدن سازمان به اهدافش است. . نیاندازد.
نکته ی دیگری که از طرف مسئولین باید بیشتر به آن توجه شود، تشویق و تقدیر از فعالیتهای کتابداران با انگیزه ای است که خدمات برجسته انجام می دهند و منشأ تغییر و تحول نیکو هستند و برای حل مسائل پیگیرانه تلاش و تدبیرهای موفق به کار می زنند. متاسفانه کم نیست مواردی که می شنویم ومی بینیم که بی توجهی مسئولین و تفاوت قائل نشدن بین کتابدار فعال و با انگیزه با غیر آن، باعث بی انگیزه گی و دلزدگی کتابداران فعال و با انگیزه می شود.
و در پایان: داستان راه انداری کتابخانه روستایی، داستان تنها من نیست. داستان کتابدارانی در گوشه و کنار این سرزمین است، که دست بر زانو گرفته اند و بی هیچ رد و نشانی دلسوزانه در عرصه کتاب و کتابخوانی تلاش می کنند. و گاهی اینها، هیچ چشمی برای دیدن زحماتشان و هیچ زبانی برای تقدیر از تلاششان جز نظر رحمت الهی نمی یابند.
الحمدلله رب العالمین
و من الله توفیق
در فعالیت های فرهنگی و اجتماعی و بسیج و عمرانی و شغل های مرتبط دیده شدند؛اما بیش از بیست سال است گذشته و هیچ امکانات فراغتی،ورزشی و فرهنگی نداریم،به دنبال احیای مجدد و راه اندازی یک کتابخانه با همان نام (امام علی علیه السلام)هستیم!
پیروز باشید و پایدار
خدا قوت همکار عزیز تجربه ای شبیه تجربه شما را من نیز داشتم البته شاید خیلی از همکاران چنین تجربه ای را داشته باشند من نیز اوایل خدمتم به کتابخانه شهری رفتم وقتی رفتم چیزی که برایم جالب بود این بود که همکاران گفتن این جا کاری نیست و فقط امانت البته از این منظر من به هیچ وجه به کتابخانه نگاه نکرده بودم بعد از گذشت چند روز متوجه تفاوت دیدگاه ها شدم آن دیدگاهی که آن ها درباره کتابخانه داشتند زمین تا آسمان با من متفاوت بود برای همین جهت آ؛شنایی با مجموعه شروع به مرتب کردن کتاب ها برحسب رده کردم که متاسفانه کاملا جابجا بودن اما در این حین آنچه نظرم را به خود جلب کرد کاتر اشتباه کتاب ها بود اول کار گفتم شاید یکی دو مورد اشتباه سهوی است اما نه دیدم ای دل غافل کل مجموعه این چنین است طوری که شک کردم با کارشناس صحبت کردم گفتم شاید من اشتباه می کنم ولی نه حق با من بود طی شش ماه که همکارم هم به مرخصی زایمان رفت و من دست تنها شدم و البته مسئول که اصلا کتاب هم فایل نمی کرد بودیم طی این مدت همه کتاب ها را سرو سامان دادم همزمان کودکان هم جذب کتابخانه شدن البته در این مورد کار خاصی نکردم فقط کمی مهربان بودم اما آنچه که مرا ناامید کرد برخورد بد مسئول و ستادی ها بود برخوردی که انتظارش را نداشتم و در آخر کار گفتن حق ندارم کار اضافی بکنم و حتی توبیخ هم شدم البته این کل ماجرا نیست اما برای اینکه انگیزه همکاران کشته نشود و رسم جوانمردی از بین نرود از بازگو کردن آن اجتناب می کنم حتی کار به جایی کشید که تهدیدم کردن و اگر متن به رسم انگیزه کشی آقای دکتر در آن زمان را نمی خواندم واقعا روحیه خود را از دست داده بودم آری حمایت های همکاران، مردم و مسئولین باعث سهل شدن کار می شود حتی اگر کمک فیزیکی نباشد کمک معنوی و روحی خیلی مهم است چیزی که برای من برعکس بود.
آفرین بر شما و همت بلندتان. متن را برای یکی از دانشجویانم که بسیار علاقمند به ایجاد کتابخانه روستایی است فرستادم. شما و امثال شما الگوی خوبی برای دیگران هستید. سپاس از گزارش خوبتان
از لطف همه دوستان بسیار سپاسگذارم . نظرات و سخنان دوستان بسیار برای من دلگرم کننده و ارزشمند بود
پیشنهاد این مقاله از استاد بزرگوار جناب آقای دکتر افشار و با کمک های بی شائبه ایشان بود. که واقعا از ایشان بسیار متشکرم
این تجربه نکاری را سال 1394 انجام شد و حدود یک سال بود که از کتابخانه علوی به کتابخانه دیگری منتقل شده بودم این تجربه نگاری حدود سه ماه وقتم را گرفت. نوشتن خاطرات در شروع کار بسیار برایم غیر ممکن بود اما با جمع آوری استنادات کتابخانه و تمرکز روی کارم کم کم تصاویر گذشته برایم روشن شد
روش نوشتن من بر اساس تجربه نگاری بود که در بین معلمان پژوهنده رواج دارد اما به پیشنهاد استاد و کمک ایشان به قلم بسیار ساده و خودمانی نوشته شد تا علاوه بر انتقال اطلاعات، لذت مطالعه را نیز به همراه داشته باشد
شاید جالب باشد بدانید اوج این داستان، در 2 اسفند سال جاری تحقق یافت وقتی که کتابخانه علوی جز ده کتابخانه برتر کشوری معرفی شد. و این بسیار شیرین بود
مطمئنا همه کتابداران کوله باری از تجربیات تلخ و شیرین دارند از دوستان خوب کتابدار خواهش میکنم تا تلاش کنند تا آنها را مستند کنند تا بر اساس اصول مدیریت دانش ، پایگاه ارزشمندی از دانش کتابداری ایجاد شود
با امید موفقیت های بزرگ برای همه کتابداران و کتابخانه های سراسر کشور
من هم زمانی که ترم 4 کارشناسی بودم به کتابخانه ای حوزوی رفتم که آنجا هم متروک بود و تمامی این مسایلی که شما مطرح کردید را با گوشت و پوست خودم حس کردم هر چند که آن زمان بر اهمیت مستند کردن کارهایم واقف نبودم اما خوشحالم که شما این کار را کردید. در مورد بند آخر مطلبتان هم باید بگویم که من بعد از سه سال کار با انگیزه و بی توجهی گرفتار همان دلزدگی شده ام که شما فرمودید. امیدوارم این داستان برای دیگران اتفاق نیفتد و مدیران اهمیت بیشتری برای اینطور کار ها قائل باشند
از خواندن تجربه تان، بسیار زیاد لذت بردم، فارغ از زحمات خوب، منظم و درستی که انجام داده اید، این که این تجربه هدفمند با ارزش را مکتوب کرده و در اختیار سایرن گذاشته اید، جای تشکر بسیار دارد.
من در طول 22 سال که در حرفه مشغول خدمت بودم و در آرشیو و کتابخانه ها و در آخر درکتابخانه عمومی حسینیه ارشاد، کار کرده ام، مثل شما تجربه های سخت و شیرینی داشته و دارم! که نوشته شما مرا به سالهای آغازین کارم برد.
از شما دعوت می کنم به کتابخانه ما بیایید و امیدوارم روزی همدیگر را ملاقات کنیم.
با احترام
مهرناز خراسانچی
کتابداران واقعا با عشق کار میکنند. گرچه از از نظر (عامه ) کارهای یک کتایدار در (اکثر موارد )به چشم نیاید. اما بهر حال کار و فعالیت شما ستودنی ست. . موفق باشید.
آفرین به همت و تلاش خستگی ناپذیر شما.و به امید موفقیت روز افزون همه کتابداران.
بابت این روحیه و تلاش خستگی ناپذیر، بابت نگارش خوب و انتقال تجربه به شما تبریک می گویم و برای شما موفقیت بیشتر آرزو دارم.