معلم

  (لیزنا، گاهی دور/گاهی نزدیک: ۱۸3): لیلا وکیلی، دانشجوی کارشناسی ارشد رشته علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه شهید بهشتی: کودکی..کودکی..دوران پرواز با بادباکهای  رنگی درآسمان..دوران پابرهنه دویدن درکوچه های خیال بدون ترس، بدون زخمی شدن...روزهای پرخاطره و بی اندوه روزهایی که همه چیز وهمه کس بوی عشق می دادند.

.کودکی من دریک محله قدیمی ومتوسط تهران شروع شد ،کوچه ای به اسم مهربان با اهالی مهربانتر از نام کوچه.خاطره ای که میخواهم بگویم ازدل این کوچه است ، ازماه اردیبهشت  وازخانه باغی زیبا ومردی زیباتر بنام قلی خان.

 قلی خان وهمسرش صفیه خانم از همسایگان اقلیت ما بودند همه فرزندانشان از ایران رفته بودندورفت امدی نداشتند.ما قلی خان را گاه وبیگاه وقتی مشغول شیطنت درکوچه بودیم،می دیدیم پیرمردی موقر با عصایی که درگلویش گیر کرده بود،قلی خان چشمان آبی ارامی داشت با یک نگاه نافذ،نگاهش یکجور خاصی بدل مینشست.همیشه آراسته بود حتی وقتی که برای خرید نان از خانه خارج می شد،کت وشلوار راه راه سورمه ایش را برتن داشت.روزمهربانی قلی خان با بچه ها روز خاصی در اردیبهشت ماه بود

 وعده دیداری داشت با بچه های محله.قلی خان خروس خوان روز دوازدهم  اردیبهشت درخانه اش را به روی بچه های محله میگشود تا بچه ها بی محابا واردخانه شوند واز بوته گل سرخ وسط حیاط خانه که می درخشید ،گل بچینند وبرای معلمهایشان هدیه  ببرند،آن موقعها مثل الان خبری از هدایای رنگارنگ برای معلمها نبود هرچه بود گل اردیبهشتی بودوعطر بهارکه هدیه می شد به وجود نازنینشان.

یادم میاید که قلی خان اراسته توی بهارخواب خانه ش روی صندلی راحتی می نشست وبچه هاراتماشا میکرد،لذت خاصی درنگاهش بود وقتی همهمه وشادی مارابرای چیدن گلهای سرشاخه می دید،به وجد می امد ،گاهی هم با صدای که محبت دران موج می زد فریاد می زد:آهای جوجه ها مراقب دستانتان باشيدخارها باکسی شوخی ندارند...آن روز ،آن روز بخصوص عشق ومحبت وهمه چیزهای خوب دنیا درخانه پیرمرد موج می زد.

.واینچنین بود که دوازدهم اردیبهشت روزمعلم،مدرسه ما پر میشد ازعطر گلهای باغچه خانه قلی خان..

 و امروز .... پس از سالها دلم میخواهد در رویایم پروازکنم، بروم از باغچه خانه قلی خان یک سبد گل بچنیم وبابهترین آرزوهای ممکن تقدیم وجود معلم عزیزی کنم که افتخار کسب علم ومعرفت را در محضرشان دارم.