(لیزنا: گاهی دور گاهی نزدیک ۲۰3) هادی صفدری، کتابدار کتابخانه علامه طباطبایی شهرستان محلات، استان مرکزی: هر روز صبح، پیش از خروج از منزل و به رسم عادت دیرین، تقویم را مرور می کنم تا از رویدادهای آن روز آگاه شوم. امروز هم مانند بسیاری از روزهای سال، خالی از مناسبت نیست، روز ملی یا جهانی «......» به محل کار که می رسم، پس از زمان کوتاهی سیل تبریک ها به مناسبت آن روز سایت ها و کانال های اداره های شهر را فرا می گیرد، برخی نهادها پا را از این فراتر گذاشته و به همین مناسبت پیام تبریک ویژهای میدهند و برخی نیز ابتکار عمل به خرج داده و به دیدار کارمندان آن سازمان میروند تا به صورت حضوری تبریک بگویند. به سطح شهر هم که میروی، بنرهای خیابان ها و میدان ها نیز به تو می گویند که امروز متعلق به کیست. با خود می گویم این بار همه چیز متفاوت خواهد شد، امسال دیگر مثل گذشته نخواهد بود و همه تو را به یاد خواهند آورد. روزها می گذرد و به روز موعود میرسی، صبح که از خواب برمیخیزی، به یاد میآوری که امروز روز توست، روزی که انتظارش را می کشیدی.
امروز با وسواس بیشتری جلوی آینه قرار میگیری و خود را مهیای رفتن میکنی. هنگام خروج با آنکه میدانی ماجرا از چه قرار است، باز هم چیزی از درون تو را قلقلک میدهد تا به مانند هر روز تقویم را نگاه کنی:
... امروز 24 آبان سال 1396 روز کتاب و کتابخوانی ...
و مثل هر روز اما با احساسی خاص، راهی محل کارت یعنی کتابخانه میشوی.
حس کنجکاوی و نه انتظار، تو را تحریک میکند که هر از گاهی و در اوقات بیکاری نگاهی به سایت ها و کانال ها بیندازی تا ببینی چگونه به تو تبریک می گویند. آن روز هم مانند سایر روزها سپری میشود البته با کار بیشتر، چرا که عضویت در کتابخانه های عمومی در این روز رایگان است و برای مردم کتابخوان و علاقمند به مطالعه! چه چیزی از این جذابتر است؟ کنجکاوی های گاه و بیگاه، نتیجه ای نمی دهد، ساعت کاری به پایان رسیده و زمان بازگشت فرا رسیده است. آن انرژی صبحگاهی از دست رفته و جای خود را به کمی دلسردی داده است. با خود می گویم بگذار گشتی در شهر بزنم، شاید یک بنر کوچک احتمالی کمی دلگرم کننده باشد اما هرچه می گردم، کمتر مییابم تا اینکه ناگهان استند بزرگ شهرداری در یکی از میدان های شهر، نظرم را جلب می کند؛ از دور فقط و فقط یک کلمه از آن را میتوان خواند،
... کتاب ...!
با خود میگویم بالاخره یک نفر به یاد ما بود. جلوتر رفتم تا با دقت به آن نگاه کنم تا ببینم چه سازمانی است که برای ما سنگ تمام گذاشته است و کلی هزینه کرده تا روی استند تبلیغاتی به ما تبریک بگوید. وقتی کنارش رسیدم ناگهان انگار آب سردی روی سرم ریختند، چند کلمه مدام از جلوی چشمم رد می شد و به من نیشخند می زد؛ سی درصد تخفیف، نمایشگاه، تا پایان آذر و ...
پس از این همه چشم انتظاری فقط همین نصیب من شد که صد البته چیزی نبود که انتظارش را می کشیدم. همه اینها به کنار، اگر اتفاقات چند روز اخیر را کنار این داستان بگذاریم، این بی اعتنایی به کتاب، بسیار آزار دهندهتر می شود. ظاهراً این روزها دومین سالگرد تاسیس کانال تلگرامی یک نشریه محلی با حدود 5 هزار عضو است. به جرات می توان گفت که هیچ اداره، سازمان، موسسه غیر دولتی، صنف، NGO یا تشکلی نبود که که این دو سالگی را تبریک نگوید و دهان به مدح و ثنا نگشاید، اینها چگونه سالروز گرامیداشت یاد علامه فقید، محمدحسین طباطبایی و روز کتاب را به یاد ندارند ولی تاریخ تولد یک کانال را میدانند؟ چه بر سر ما آمدهاست؟
با خود میگویم دیگر باید قطع امید کنم، شهر و مردم با کتاب بیگانه شدهاند و برایش وقت ندارند. یاد آن شعر دوران کودکی میافتم، دقیق به یاد ندارم که داخل کتاب درسی بود یا نه. شعری از زبان کتاب که میگفت با او چگونه رفتار کنیم، میگفت میان برگه هایش مداد نگذاریم چرا که تحمل آن را ندارد اما اگر همان کتاب امروز دهان به شعر بگشاید، می گوید: «مداد لای برگه هایم بگذار ولی مرا بخوان، زیر نوشتههایم خط بکش ولی مرا بخوان و ...»
سالها از تصمیم کبری میگذرد، همان کبری که از دیدن کتابش چهره را درهم کشید و پشیمان شد اما حالا چه؟ حالا مدتی است که نه اثری از کبری ها باقی مانده و نه اثری از «تصمیم کبری». چرا که چند سالی هست که با کتابهای درسی خداحافظی کرده و جای خود را به چیز دیگری دادهاست.
اما... اما کتاب حالا دیگر تنها نیست، رقیبهای قدرتمندی دارد که با زرق و برق، گوی سبقت را از او ربوده اند و عرصه را برایش تنگ کردهاند. صحبت از همدم جدیدی است که همه را اسیر خود کرده است. همین گوشی های هوشمندی که قرار بود ابزاری برای رفاه و آرامش باشد ولی با بیظرفیتی خیلی از انسانها، بلای جان شده است. شرایط جامعه به گونهای رقم خورده است که اگر فردی در خیابان، پارک، مترو یا هر جای دیگر کتاب به دست بگیرد و مطالعه کند، میگویند ژست روشن فکری گرفته و برای جلب توجه دست به این کار زدهاست و گاهی دهان به تمسخر و کنایه نیز باز میشود. اصلا چرا باید کتاب به دست گرفت؟ مگر با کتاب خواندن چند لایک بدست می آید؟ مگر با کتاب می تواند خودنمایی کرد و دلبری نمود؟ اصلا مگر کتاب خواندن برای کسی نان و آب میشود؟
با دیدن همه این شرایط، یاس و ناامیدی و ترس از آینده جامعه، آرامش خیال هرفرد آیندهنگری را بر هم می زند. اما در این میان، معدود افرادی هستند که مایه دلگرمی اند، افرادی که جنسشان مانند دیگران نیست، گویی از سرزمین دیگری آمدهاند. همین چند روز پیش یکی از اعضای قدیمی و فعال برای تمدید کتاب هایش آمده بود؛
امروز 15 آبان:
گفتم: آقای باقری، عضویت شما 21 آبان تموم میشه، برای همین تاریخ بازگشت کتابها 20 آبان میخوره، کتاب هارو که آوردی، صبر کن، 24 آبان عضویت رایگان داریم، همون روز بیایید تا عضویت رو رایگان تمدید کنید.
گفت: منظورت اینه که بیستم کتابارو برگردونم و تا 24 صبر کنم و بعد از تمدید دوباره بیام و کتاب ببرم؟ یعنی چهار روز کتاب نداشته باشم؟ یعنی من چهار روز کتاب نخونم؟ مگه میشه؟ اگه میشه همین الان عضویتم رو تمدید کن تا این کتابارو با خیال راحت ببرم.
ـ از نظر من عضویت رایگان برای افرادی مثل شماست که اهل مطالعه هستید
ـ من به این حرفا کاری ندارم، اگه یه روز کتاب نخونم روزم شب نمیشه. الان عضویتم رو تمدید کن که فکرم مشغول این قضیه نباشه...
و چقدر شیرین و لذت بخش است دیدار با آدم هایی از این دست اما صد افسوس که کمیاباند.
به یاد میآورم همیشه میگفتند مطالعه در ساعات ابتدایی صبح، به دلیل شرایط فیزیولوژیک بدن سبب افزایش قدرت حافظه و بهبود یادگیری میشود و مطالعه پیش از خواب شبانه، آرامش بخش است، امروزه افراد با گوشی به خواب می روند. هرچند سحرخیز شدهاند اما برای استفاده از دانلود رایگان یا گیگ های شبانه بسته اینترنتی.
همه اینهارا که کنار بگذاریم، هرچند صدای خش خش راه رفتن روی برگهای پاییزی بسیار دلنشینتر از ورق زدن برگههای کتاب است ولی هوای دلنشین غروب پاییز، خبر از زمستانی سرد و بیروح می دهد اما هوای کتابخوانی نوید بهار می دهد، بهاری روشن و پر از دانایی.