من در مقابل او خاموش ایستاده‌ام

 (لیزنا: گاهی دور گاهی نزدیک 210): زهرا دهسرایی، مدیر سازماندهی منابع ایرانداک:

دوست گرامی، سلام 

به من گفتید که از استادم بنویسم، 

استادم که از امروز دیگر قرار نیست ببینمش 

و از این پس در کتابهایش و آثارش و خاطراتش او را ادامه خواهم داد  

در شرایطی هستم که نمیدانم چه بنویسم که حق مطلب بیان شود.

بسیار متاثر هستم ....

....

هیچ نمیدانم چی برایش بنویسم من نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم 

من هیچی نمیدانم از این مرد بزرگ....

نوشته های زیر به خواهش شما که گفتید باید برای استادم بنویسم بر کاغذ لغزانده شده اند و بس

احترامی به او و منش و شخصیت آزاده او 

دستانم مدت هاست که دیگر برای رقصاندن واژه ها مشتاق نیستند، زیرا هراس آن دارم آنچه در پس این نوشته هاست ....

 

سال 74 به ناگاه و بدون هیچ بازخوردی از کاری که باید انجام می‌دادم گفتند نزد استادی باید شاگردی کنم ...

اتاق قدیمی و میز و صندلی که نشان دهند استفاده زیاد از آنها بود ، اتاقی پر از قفسه و کتاب ....

کتابهای قدیمی و جدید ....

مردی با عینک در حال مطالعه ...

میزی شلوغ و کارت های کوچک،.... یادداشتی های کوتاه در آنها نوشته....

 

وقتی دیدم ترس بر من چیره شد ...

چگونه شاگردی کنم که هیچ نمی دانم

چه بگویم ، ازکجا شروع کنم...؟

 

سلام، من آقابخشی هستم چه کمکی میتوانم به شما بکنم؟

من...!

من دهسرایی هستم تحصیل کرده رشته شیمی محض،  به من گفتند باید نزد شما تجربه کسب کنم ...

آنچه را که در موردش هیچ نمی دانم، نمایه سازی، سازماندهی، همارا، بازیابی، کلیدواژه، پایان نامه، توضیحگر و .... واژه و واژه ...

در ذهنم چندین بار تکرار کردم

واژه... واژه 

این چهار حرف هولناک چه‌ها که می تواند در دنیای انسانها ایجاد کند؟

 

شروع شد گفت از همین امروز، یک مداد، یک پاک کن یک میز کهنه و ده ها پایان نامه در رنگها مختلف....

روزها از پس هم گذشت و دنیایی از نور و روشنایی سو سو زد. از پس آن پایان نامه ها مرا درگیر خود کردند....

آرام آرام، شمرده شمرده ...

روزها گذشت و گذشت ...

 

مرد بزرگواری که ادب و مسئولیت، و تلاش و پیگیری را در من شکوفا کرد....

بسیارکوتاه سخن میگفت....

موجز اما دنیایی از معنا....

 

مرا به خود آورد که باور کنم هر انسانی می‌تواند بهترین را برای سرزمین اش انجام دهد....

خواهان عدالت، صلح و دوستی بود ...

خواهان برابری بود....

نویسنده ای به تمام بود ....

حق مطلب را ادا می کرد...

برای بازنشستگان همیشه نگران بود...

نگران بود و می نوشت: کتابخوان زیاد نداریم....

 

حاصل 23 سال همکاری صمیمانه میان ما در دو اصطلاح نامه ارتقای بهداشت و مدیریت بحران شکوفا شد.

دوست گرامی

اگر آرام شوم خواهم توانست برایشان بنویسم.

مرا عفو کنید و در این ساعات همین کوتاه سخن را از من بپذیرید. 

 

  ************************************

تو و شما

او

بی اختیار

به جای گفتن یک "تو"ی گرم و صمیمی واژه سرد و بی روح "شما" را بر زبان جاری ساخت

و در قلب عاشق من دوباره تمام رویاهای خوشم را بر انگیخت

من در مقابل او خاموش ایستاده ام

نمیتوانم چشم ازشمایل خوب او بردارم

میگویم:

شما چقدر دوست داشتنی هستید

اما تمام وجودم فریاد می زند:

چقدر دوستت دارم

 

*:الکساندر پوشکین

ترجمه علی آقا بخشی