کد خبر: 14247
تاریخ انتشار: سه شنبه, 06 اسفند 1392 - 11:17

داخلی

»

نیش و نوش

»

طنز مکتوب

مورد عجیب خانم سهیلا سوزنی

مورد عجیب خانم سهیلا سوزنی

لیزنا، سینا خودسوز: والله بالله ماکسی نیستیم که بخواهیم مثلا موارد عجیب و غریب نسوان محترم را کشف کنیم. به خدا در جایگاهی نیستیم که بخواهیم مزاحم این سرکاران عالیات شویم. نه آقا، نه برادر من، از این عنوان غلط انداز هوا برت ندارد که یکی خواسته سر به سر خانوم ها بگذارد و از این خنک بازی ها. ما احترام و حقوق بانوان محترم را از همه بهتر و بیشتر و پیشتر و چیزتر می شناسیم، باور ندارید بروید همین مقاله اوّلمان را بخوانید تا بفهمید ما چقدر مودب و موجّه هستیم.

 

اما چه کنم، چه بگویم که سردبیر محترم این یک وجب زیرپله را به ما اجاره داده تا زیادی آن بالاها آقتابی نشویم و سربه‌سر نویسندگان محترم نگذاریم. البته شرط کرده که هی تند تند مطلب تویش بگذاریم! ما هم که اگر حرف نزنیم یک چیزیمان می شود. فلذا در راستای منویات ایشان عرض می نماییم که همین چند روز پیش با خانم سهیلا سوزنی روبه رو شدیم و داستان پرآب چشم ایشان من را مجبور کرد اینجا مصدّع اوقات عزیزان شویم:

 

همین دیروز پریروزها محض تمدد اعصاب و به دلالت مشاوران عزیز خانواده گلاب به رویتان محض غسیان عاطفی گفتیم قبل از رفتن به خانه سری به باغ فاتح بزنیم و هوایی تازه کنیم و افکار مسموم و مشکلات موجود را با خودمان به خانه نبریم. خلاصه چه دردسرتان بدهم داشتیم همینجوری دست به جیب و ول و یله توی باغ کذا قدم می زدیم و سیر آفاق و انفس می کردیم که یکهو صدایی عینهو میخی که به آستین کت گیر می کند، مارا سرجایمان میخکوب کرد: "آقا میشه خواهشی ازتون داشته باشم؟" دوستان عزیزی که اون بالا شدیدا مقیّد به رعایت نشانه های سجاوندی هستند البته اگر نوشته ما دستشان بود یک دوجین علامت ! جلوی این نقل قول می کاشتند و بعد هم خیلی نزاکت‌مندانه و مؤدبانه توصیه می‌کردند "اگر صلاح دیدید و دلتان خواست می توانید اِعمال کنید". بگذریم، بنده همانطور که عین نجات یافتگان قوم لوط ابدا به پشت سرم نگاه نمی کردم، صدا را در ذهنم حسابی تجزیه و تحلیل کردم:

 

یک صدای ظریف و آمیخته به بغض و قدری بم بی بروبرگرد متعلق به یک خانوم جوان... فکر نکنید ما نابغه ایم ها... از این فکرها بکنید ما چشم می خوریم... نه، از بس که در بخش مرجع کتابخانه با موتور جستجو و تحلیل پرسش مرجع و تحلیل استنادی سروکله زده ایم، مرض تحلیل به جانمان افتاده همین جوری همه چیز را تحلیل می کنیم: صدا باید متعلق به یک دخترخانوم بیست و پنج الی بیست و شش ساله باشد، به تُن صدا می آید که صاحب صدا، خیلی صاحب کمالات باشد. خدا را شکر گدا هم نیست که مثلا نسخه به دست یا فیش بیمارستان به چنگول بخواهد مردم را با اشک و آه دروغین تلکه کند... پس یحتمل آدم حسابی است، برگرد سینا جان ببین چی می خواهد از جانت.

 

برگشتیم و صاحب صدا را تماشا کردیم: به چشم برادری خانوم باکمالاتی با تیپ نیمه اسپرت،  و ژاکت شیری رنگ کنار گلهای داوودی حاشیه چمن ها ایستاده بود. سرکار خانوم با آن کوله پشتی مارک وایوو، نگاه بافراست، هاله کبود دور چشمهای گود رفته و آرایش ساده داد می زد که یا دانشجو است از نوع تحصیلات تکمیلی یا دانش آموخته ای که هنوز از زیِّ طلبگی ببخشید دانشجویی در نیامده اند! خانم مزبور که ما از خزانه غیب اسمش را سرچ کردیم و دریافتیم که "سهیلا سوزنی" است داد می زد که غمی بزرگ تر از پایان نامه و مقاله در دل دارد و  گلاب به رویتان از ریملهای فروریخته بر رخساره اشان برمی آمد که همین یک ساعت پیش یک دل سیر اشک ریخته اند.

 

بعد از ورانداز چند ثانیه ای سهیلا خانوم و خطور تحلیلهای ماورایی فوق الذکر ، به تانی و با صدایی پر از استفهام  به ایشان گفتیم: "بفرمایید سرکار خانوم..."

 

دست سهیلا خانوم به جیب ژاکت رفت و با یک برگه کوچک لای انگشتانش بیرون آمد و به سمت من دراز شد! داشتم باز  خود تحلیلی می کردم که  دست دیگر سهیلا خانوم رفت داخل جیب مانتو و با یک کارت تلفن بیرون آمد. صدای گرفته سهیلا خانوم مرا از توهّمِ توطئه بیرون کشید: "آقا ببخشید، میشه به این شماره زنگ بزنید و هرچی فحش بلدید بهش بگید؟"  خدایا، یعنی به قیافه معصوم و سربه زیر یک کتابدار می آید که از اون فحشها بلد باشد، اصلا به فرض محال که بلد باشد مگر آدم رویش می شود به شخص ندیده و نشناخته از آن حرف ها بگوید؟ با لکنت زبان گفتم:"ببخشید... خا...نو...م... ولی فحش به دهنم نمی چرخه... من از این حرفها به کسی نمی گم".

 

چهره سهیلا خانوم از ناکامی درهم رفت و تند و تیز گفت:"باریکلا به دهنتون"! و راهش را کشید که برود. ما را می گویید چون کتابداریم و خیلی احساس مسئولیت اجتماعی می کنیم و یک جورایی ارادت تمام به مرحوم رانگاناتان و آنتونیو پانیتزی داریم، عذاب وجدان چنگ انداخت بیخ گلویمان. افتادیم پی سرکار خانوم سوزنی و ضمن رعایت فاصله قانونی محتاطانه به ایشان گفتم:"سرکار خانوم، مشکل چیه؟ شاید راه دیگه ای هم برای حلش باشه، می تونم کمکتون کنم؟ اگر فکر می کنید می تونم، لطفا راحت باشید" سهیلا خانوم که از لحن همدردانه و دست یاریگرانه ما در رفتن مردّد شده بود، کمی نگاهم کرد و بعد به تردیدش غلبه کرد و با صدایی بغض آلود گفت: "همسرمه، بهم خیانت کرده!"

 

فلذا یکی از آن لبخندهای دلسوزانه و شدیدا همدلانه عزیزان خدوم مشاور را شبیه سازی کردیم و علی رغم گرفتاری های خودمان از Emotional Labor (به خدا ترجمه اش نمیدونم چی میشه) مدد گرفتیم و با چند سرفه محض لایروبی هنجره گفتیم:"باید خیلی حس بدی داشته باشین الان(چشم بسته غیب گفتیم!)، با من حرف بزنید، البته ایشون کار خیلی بدی کردن، ولی شما کمی به خودتون مسلط باشید، راستی شما این برنامه گلبرگ... پنج شنبه ها رو..."

 

معلوم بود که سهیلا خانوم الان دقیقا به دو گوش شنوا احتیاج دارد تا کمی سبک شود و منتظر است به عرایض خودم که حاصل سالها تماشای زورکی "هزار راه نرفته"، "گلبرگ"، "ماه عسل" و... است پایان بدهم. این بود که حس کردم حرفهایم در باب "بیشتر بهشون اهمیت بدین"، "جسارتا شاداب و مرتب باشید" دارد حسّابی شبیه فرمایشات همین محترم خانوم، همسایه روبه رویی خودمان می شود و انزجار سهیلا خانوم را از اولاد ذکور حضرت آدم (ع) چند برابر می کند، پس دست به دامن مرحوم ویل دورانت شدم تا با چاشنی شوخی قدری از اندوه سرکار خانوم بکاهم:" ای بابا سرکار خانوم، شما که غریبه نیستین ما مردا ذاتا شیشه خورده داریم، شما حتما کتاب لذات فلسفه ویل دورانت رو بخونین اونجا ایشون قریب به این مضمون فرمودن:" مردان را سه چیز از خیانت بازمیدارد: فقر به مقدار لازم، کار و مشغله فراوان، و مراقبت دائمی همسر، ههههههههههه (خنده مصنوعی)"

 

سهیلا خانوم خنده تلخی کرد و گفت: "ای بابا کار ما از این حرفها گذشته. اولش فکر می کردم مشکل از همین هاست ولی آقا  انگار از همون اول برای چیز دیگه ای به سمت من اومده بود. من دانشجوی کارشناسی ارشد ایشون بودم. پر از انگیزه برای ترقی علمی و نوشتن و رفتن تا مقطع دکتری. از وقتی که شدند استاد راهنمای بنده رفت و آمد من به اتاق ایشان چند برابر شد. موضوع خوبی برای کار پایان نامه ام انتخاب کرده بودم و حسابی پیگیر کار بودم. بعد از مدتی ایشان به من پیشنهاد ازدواج دادند و من هم بعد از آشنایی های مقدماتی جواب بله را دادم. دیگر همه چیز را به پای آقا ریختم. هر مقاله ای که تهیه می کردم اسمی از ایشان هم در آن می آوردم. محض ابراز علاقه، بی ربط و با ربط باید به آثار ایشان هم یک ارجاعی می دادم. فکر کنید مثلا من داشتم روی دانه بارهنگ کار می کردم و ایشان روی قوّه نامیه بذر گیاه ماریتیغال و شکرتیغال، دو گونه کاملا متفاوت ولی برای به دست آوردن دل همسر گرامی باید یک جوری ایشان را سورپرایز می کردیم که به مقاله شما هم نظری داشته ایم، وگرنه چه بسا دلخور می شد. حیف آن همه مقاله که خودم نوشتم و سرِ درآوردن جدولهایش از برنامه SAS و Minitab چشمهایم در آمد و مجبور شدم محض اثبات عشق اسم ایشان رو اوّل مقاله بیاورم. در حالی که ذرّه ای با من همراهی نمی کرد و روزهای تعطیلی که من تو آزمایشگاه دانشگاه حبس می کردم خودم رو پای نمونه ها، ایشون با همکاران گرامی مشغول اسکی در پیست دیزین بود و شبهایی که من پای لپ تاپ بیخوابی می کشیدم، ایشون خرو پفش بلند بود.

 

کم کم تحمل من هم پایان گرفت و دیدم در برابر توقعات علمی ریز و درشت آقا نمیشه قد راست کرد. اینها را بگذارید کنار وظیفه خانه داری و شوهرداری. والله اژدها هم که باشی زیر این همه بار مسئولیت کمرت خرد می شود. این بود که چند باری با حضرت آقای دکتر، همسر گرامی، جدی صحبت کردم و ایشان یا خواست با دیپلماسی لبخند ما را از سر خودش باز کند یا با چماق "من عضو هیئت علمی هستم" و "خیلی هم دلت بخواد" مجبور به سکوت کند. بنده هم دیدم که به صراط مستقیم هدایت نمی شود، زدم به سیم آخر. خوراک و خانه داری به راه بود، ولی دیگر مقاله هایم را به اسم خودم می دادم به نشریات و برای ایشان دوزار تره خرد نمی کردم.

 

 اوایل برای هیئت تحریریه نشریات علمی پژوهشی که مقاله هایمان را برایشان ارسال می کردیم، جای سوال بود که چرا این دو زوج رویایی خرج خودشان را سوا کرده اند و خوب چون همکار محترم همسر من بودند، کم کم گوشی را دادند دستش که چه نشستی که همسرت سواسوا مقاله ارسال می کند. ایشان هم به خاطر همون روابط خاص خودشان، کاری کردند که از هر سه مقاله من دوتاش کاملا رد شود و در اولویت چاپ قرار نگیرد و سومیش هم با دو نامه اصلاحات اساسی پذیرایی شود.

 

خلاصه من هم که از دوران پورشور دانشجویی ام مدت زمان زیادی نمیگذشت و در آن دوران عضو شورای صنفی بودم و در چند انجمن علمی و غیر علمی عضو، فهمیدم باید راه مقاومت را پیش بگیرم و باج ندهم: جنگ مغلوبه شد و خانه شد غمخانه!

 

فکر می کنید چه شد. معلوم است خوب، ما ایرانی ها زیر بار زور نمی رویم مگر اینکه زور خیلی زور باشد. خلاصه تحریمهای ما بعد از مدتی علی رغم رجز خوانی های طرف مقابل جواب داد و آقای دکتر حسابی نرم و ملایم شدند  و بعد از مدتها قهر و اخم و تل انبار شدن ظرفهای نشُسته در سینک ظرفشویی و لباسهای اتو نشده روی بند، دیدیم که با گل و شیرینی به خانه تشریف آوردند و با ترانه های شیرین و بهانه های زرّین تلاش کردند دل شکسته مرا به دست آورند. من که فرصت را برای به کرسی نشاندن خواسته های به حقم مناسب دیدم بسته پیشنهادی خودم را عرضه کردم که:

 

-          من بعد باید توی نوشتن مقاله ها شصت درصد کار را برعهده بگیری

-          شستن ظرفها با تو است

-          جنابعالی هم باید در مقالاتت به مقالات من ارجاع بدهی به اندازه کافی

-          من بعد باید اخم و تخمت برای دانشجوهایت باشد نه اینکه آنجا گل از گلت بشکفد اینجا...

-          در مقاله هایی که می نویسیم یکی درمیان باید اسم من اوّل باشد و تازه در مقاله های خودت با دانجشوهایت باید نفر سوم بنده باشم

 

خلاصه آقا که معلوم بود خیلی بهشان سخت گذشته کاملا ابراز موافقت و تمکین کردند و بنده هم بعد از کلی پشت چشم نازک کردن، راضی به آَشتی شدم و زندگی شیرین شد. مدتی به آرامی گذشت و من که در این مدت تنهایی و عزلت خودم با کمک یکی دوتا از همکلاسی ها کتابی را ترجمه کرده بودیم، با نهایت تعجب وقتی کتاب را برای قرارداد با ناشر بردیم، نگاهی کرد و گفت: ای بابا خانوم مهندس، این کتاب که قبلا متنش رو آقای دکتر برامون ایمیل کردن و اسم خودشون پاش هست با یک خانومی به اسم.... مرا می گویید انگار یک سطل آب داغ کنار دوستانم روی سرم ریختند. معلوم شد آقا به لپ تاپم سرک می کشیده و فایل را پیدا کرده و حالا برده به اسم خودش و نمی دانم کی.... با اینهمه سرشکستگی و آبرو ریزی چه کنم. دیگر تحملم تمام شده آقا، مانده ام سر دوراهی، شما می گویید چه کنم؟"

 

فی الواقع نمی دانستم چه جوابی باید داد. راستش اینجورش را دیگر ندیده بودیم. ولیکن چون اینجا بحث یک جوری میان رشته ای شده یعنی باید حتما یک مشاور خانواده و یک مشاور محترم علم اطلاعات و دانش شناسی توامان به ایشان کمک کنند، شخصا به عنوان یک کتابدار مرجع از دخالت در این امور خلع ید کردم و با اجازه دوستان، شماره تلفن مرکز منطقه ای اطلاع رسانی علوم و فناوری را دادیم خدمتشان تا هم یک سفر بروند شیراز و حال و هوایشان عوض شود هم اونجا شاید کسی از دوستان بتوانند به ایشان در احقاق حقوقشان کمک کنند.

 

نمی دانم کار درستی کرده ام یانه. ولی گمانم با توجه به ازدیاد زوج های خیلی تحصیلکرده و خیلی پژوهشگر و عدم وجود بچه برای پر کردن اوقات  این عزیزان، احتمال بروز چنین معضلاتی در آینده نزدیک خیلی محتمل است. فلذا پیشنهاد می کنیم عزیزان مرکز مزبور یا حالا هر مرکز ذیربط دیگر، خودشان آستین بالا بزنند، مطالعات جامعی در خصوص رفع معضل خیانت های علمی-زناشویی انجام دهند، اصلا گرایش جدیدی تحت عنوان «مُشارَوانطلاشناسی»  در مقطع دکتری ایجاد شود و قانونی تصویب شود که دوستان دانش آموخته این گرایش در مراکز مشاوره که بحمدالله کارشان رو به رونق است، استخدام شوند. اینهم از اطلافرینی ما.

برچسب ها :
منور مددی
|
Iran
|
1393/02/18 - 11:48
0
3
سینای عزیز... لذت بردم بسیار ذلنشین ومفرح... سر پرشورتان بسلامت ... کلام شیوایتان پر فروغ
علی خراسانی
|
Iran
|
1393/01/31 - 21:41
5
2
آیا طنز هم باید اینقدر طولانی باشد!!! لطفا ایجاز نویسی را بخاطر وقت خوانندگان مراعات فرمایید
رضا
|
Iran
|
1393/01/26 - 14:30
0
2
خیلی خوب بود پیشنهاد میکنم برای جریده‌های عمومی تر نیز ارسال بفرمایید...
فرزانه
|
Iran
|
1392/12/28 - 00:12
0
1
آره بامزه بود ذهن شما درد نکنه خلاقیت خوبی توش داشت احسنت
شیران
|
Iran
|
1392/12/21 - 16:01
1
1
حالا جناب خودسوز، اینو گفته باشم ما گفتیم این خانوممون بره سر کار که قاتق نونمون بشه نه قاتل جونمون. به جان عزیزت که اگه مقاله بده و به من استناد نکنه، ولله خودشو می کنم استناد، اون استنادم همچین آتیش می زنم که نیم عمرش از نیم عمر مقاله های پزشکی و کامپیوتر هم کمتر بشه. همچین تخته کوبش می کنم که چنان شبیه پله نردبون بشه که همه با اچ انگلیشی اشتباهش بگیرن فکر کنن خود اچ ایندکسه نه آدم با هویت خودش. همه هویتش بشه ضریب تاثیرش نه شعور و اخلاق و سوادش و انسانیتش، بعد میدم که آن ترک شیرازی اندازشم بگیره و بفرستنش به ولوورهامپتون که سنجش جایگزین هم بشه و خلاصه .... رب و ربشو یاد کنه.
پاسخ ها
سینا خودسوز
| Iran |
1392/12/22 - 10:27
شما همسرشان هستید. عجب ادبیات خشنی! طفلک حق داشت گوله گوله اشک بریزه و از من بخواد فحشهای چیزدار دور از جناب، نثارتون کنم. یه کم به اعصابتون مسلح ببخشید مسلط باشید جناب دکتر. لطفا یه ایمیل به لیزنا بزنید دوکلمه حرف حساب باهاتون دارم. حتما بزنید ها اینو جدی گفتم
سوده
|
Iran
|
1392/12/19 - 20:46
0
6
خیلی جالب بود. دست مریزاد به قلم تان.
اگر در مورد چشم و همچشمی های کتابدارانه البته از نوع علمی و مدرک گرفتنش هم بنویسید شاید دردی از جماعت کتابداران کم شود.
م.علایی
|
Iran
|
1392/12/18 - 02:31
0
4
کوتاه و زیبا. با تشکر از این که به فلسفه نویسندگان مقالات اتوبوسی اشاره کردید ..!!!
شیدا انتظاری
|
Iran
|
1392/12/08 - 11:07
0
2
سلام. چقدر این همزمان شده با وبینار آرموک در باره علم سنجی. خیلی قشنگ بود. دست آقای خودسوز درد نکند
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: