معرفی رمان مردی به نام اوه

 داستان حضور در کتابخانه و کتابدار شدن و حتی ادامه‌ تحصیل در رشته‌ی مورد علاقه‌ام، برایم همچون رمانی جذاب و پرشور است و هر بار با یادآوریش، قلبم از این تقدیر و سرنوشت لبریز از شادی، عشق و شکرگذاری می‌شود. البته قصه‌ی انس من با کتاب وکتابخانه از خیلی قبل‌ترها شروع می‌شود. یادم می‌آید شب‌ها مادربزرگم رخت‌خوابم را کنارش پهن می‌کرد و برایم به زبان خودش متل می‌گفت داستان‌هایی از پریان و آرام آرام مرا به رویا می‌برد و خوب می‌دانم ریشهی احساس امروزم به کجا بر‌می‌گردد.

 وقتی که در سکوت کتابخانه بین قفسه‌ها و لای کتاب‌ها راه می‌روم و حسی خلسه‌آور سراپای وجودم را فرا می‌گیرد انگار که در دنیایی ماوراء دنیای اطرافم، قدم می‌زنم جایی درست وسط متل های مادربزرگم گویی شخصیتهای درون کتابها جان گرفته و صدایشان در گوشم زمزمه می‌شود. بزرگتر که شدم شاید به سن و سال یک دخترک 5 ساله، مادرم صبح به صبح کیف کوچکم را پر از مداد و کاغذ رنگی و یک ساندویچ نان و پنیر می‌کرد و سوار بر موتورسیکلت پدر می‌شدم و چقدر برایم لذت‌بخش بود وقتی باد از لای موهایم می‌گذشت و گوش‌هایم را قلقلک می‌داد.

در آن روزها بایستی برای رسیدن به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از پل زیبای دزفول -شهرم را میگویم- می‌گذشتیم. خنکای هوا و زیبایی رودخانه‌ی اطراف پل برای من که کودکی بیش نبودم همانند پلی رویایی بود که مرا به شهر قصه‌ها می‌رساند، دقیقا آن سمت پل کانون بود و آنجا خاطره‌ انگیزترین مکان کودکیم بود. پر از کتاب، با پنجره‌ای زیبا که همیشه صندلی کنار پنجره جای من بود. می‌نشستم و همراه مربی شعرهایی را که ازکتاب پیش رویش می‌خواند، با کودکان دیگر تکرار می‌کردم؛ پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگا کن با چشمای قشنگت به منظره نگا کن اون دوردوراها خورشید...

و گذشت تا بزرگتر شدم حال یک دختر دبیرستانی بودم دختری که سرسختانه درس می‌خواند. دوست چندانی نداشتم و اکثر اوقات اطرافیان مرا دختری کتاب در بغل با عینکی دور فلزی نشسته بر چشم‌هایی عسلی و آرام می‌شناختند! اینک نوبت حضور من در کتابخانه بود. کتابخانه‌ی مخبر در آن زمان معروف‌ترین کتابخانه‌ی شهرمان بود و باز هم برای رسیدن به آن می‌بایست از پل رویاها عبور می‌کردم. این پل شاهد هر روزه‌ی عبور یک دختر دبیرستانی با بغلی پر از کتاب و رمان‌های رنگارنگ بود.

تا اینکه زمان کنکور رسید و من که گویی خانه‌ی دوم خود را یافته بودم رشته کتابداری را انتخاب کردم. روزی که اسم خود را در روزنامه دیدم از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم کتابداری دانشگاه امام‌رضای مشهد. مشهد شهری که به خاطر حرمش دوستش داشتم. سخن کوتاه کنم با پدر رفته و ثبت نام کردم و در خوابگاه آرام گرفتم اما امان از چشمان گریان مادر که دلم را لرزاند. او تحمل دوری دخترش را نداشت و بی‌تابی‌اش باعث شد از رشته‌ی مورد علاقه‌ام انصراف داده و طبق خواسته‌ی مادر به خانه برگردم. آنقدر قلبم به درد آمده بود که نخواستم یکسال دیگر پشت کنکوری بمانم و در رشته ای دیگر در شهر خود ادامه تحصیل دادم. باری به هر جهت تمام شد. و اینجا دست تقدیر کار خود را شروع کرد و سال 1387 مرا به سمت کتابخانه‌ی تازه تاسیس غدیر کشاند و از قضا نیازمند نیرو بود و من شدم یارمند کتابخانه‌ی عمومی و با جان و دل و با عشق و نیروی عجیبی شروع به کار کردم. سال‌های سخت اما شیرینی بر من گذشت و حال دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه شهید بهشتی در رشته‌ی مورد علاقه‌ام علم اطلاعات و دانش‌شناسی هستم و کتابدار کتابخانه‌ی عمومی. خدا را شکر می‌گویم که مرا به اینجا رساند. کنار اساتید علم اطلاعات و اینک با دیدی نو و ذهنی روشن به راهم ادامه خواهم داد از استاد عزیز جناب دکتر زین العابدینی سپاس‌گذارم که با قرار دادن این تکلیف کلاسی و نقد کتاب در برگ سپید لیزنا، مسبب مرور این تقدیر زیبای زندگیم شد.

و تقدیر مارا می‌چرخاند و می‌چرخاند تا به جایی که باید از همان ابتدا برای ما رقم خورده می‌رساند.

و چه شد که کتاب مردی به نام اوه را انتخاب کردم؟

اولین‌بار کتاب را در پشت ویترین یک کتابفروشی کوچک دیدم. کتاب‌هایش آنقدر کم بود که می‌توانستی در کمتر از 5 دقیقه تعدادشان را بشماری. آدم‌ها چشمانشان به زیاد عادت دارد کم که باشد بی‌توجه می‌شوند. همین است که تبلیغات انبوه تاثیر زیادی در دید و تصمیم‌گیری افراد دارد و به قول خودمان آدم ناخوداگاه تحت تاثیر جو قرار می‌گیرد حال یکی کمتر و یکی بیشتر و من هم در آن لحظه تحت تاثیر جو خواستم عبور کنم که چشمم به کتاب روی میز فروشنده خورد. مردی به نام اوه که تکه کاغذی کاهی لای صفحاتش قرار گرفته بود. عکس یک پیرمرد که انگار پشت به آدمها کرده و در حال رفتن بود به کجا نمی‌دانستم کنجکاویست دیگر! باید می‌خواندمش تا می‌فهمیدم. پس همان یک کتاب پشت ویترین سهم من شد. به نظر من مردی به نام اوه از جمله رمان‌هایی است که تا انتهای کتاب با شخصیتش زندگی خواهی‌کرد.     

درباره‌ی نویسنده:

فردریک بکمن، متولد۱۹۸۱ در استکهلم، نویسنده و وبلاگ‌نویس سوئدی است. تحصیلاتش را در رشته فقه مسیحی نیمه‌کاره رها کرد و به عنوان راننده کامیون و شاگرد گارسون و کارگر در رستوران‌ها و انبارها شروع به کار کرد. او یک همسر ایرانی دارد و در پردازش شخصیت پروانه در داستانش، از شخصیت همسرش الهام گرفته است. او کار خود را در سال 2007 در روزنامه‌ای نه چندان مهم شروع کردکه این شروع دوره‌ای تازه در زندگی‌اش بود و بعدها بعنوان یک وبلاگ‌نویس مشهور شد. در سال ۲۰۱۲ نخستین رمانش»مردی به نام اوه« را منتشر کرد که همان سال بیش از ۶۰۰ هزار نسخه از آن فروش رفت. دومین رمان وی با عنوان «مادربزرگ سلام می‌رساند و می‌گوید متأسف است» هم بسیار پرفروش بود. از جمله افتخارات این کتاب می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: رتبه یک نیویورک تایمز، پرفروش‌ترین‌های سایت آمازون در سال ۲۰۱۶ و پرفروش‌ترین کتاب سال سوئد. همچنین رمان «بریت ماری اینجا بود» که در سال ۲۰۱۶ چاپ شده، توسط نشرنون و با ترجمه فرناز تیمورازف ازین نویسنده منتشر شده است.

 درباره کتاب:

کتاب «مردی به نام اُوِه» اثر «فردریک بکمن»، در مدت کوتاهی تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های جهان شد. رمان به ترجمه‌ی خانم فرناز تیمورازف در سال 1395 در 372 صفحه توسط نشر نون به چاپ رسیده است. این کتاب تا کنون به بیش از سی زبان ترجمه و منتشر شده است. اما استقبال از آن تنها محدود به علاقه‌مندان به رمان نبوده و سخت‌ترین منتقدان ادبی بارها و بارها درباره این کتاب مقالاتی منتشر کرده و از آن به عنوان یکی از خواندنی‌ترین رمان‌های سال‌های اخیر نام برده‌اند. هفته‌نامه معتبر اشپیگل در معرفی این کتاب نوشته است: «کسی که از این رمان خوشش نیاید، بهتر است اصلاً هیچ کتابی نخواند».

اوه پیرمردی 59 ساله درون‌گرا، سخت‌کوش، عبوس و بسیار سنتی است که معتقد است همه‌چیز باید سرجای خودش باشد. او نماد نسلی است که از تغییر بازمانده اما ارزش‌های اخلاقی را فدای سرعت تغییر نکرده است. سال‌ها با همسرش سونیا که عاشقانه دوستش داشته، زیسته و بعد از مرگ همسرش انگار به آخر خط رسیده است.

رابطه اوه و سونیا بسیار خاص و بی‌نظیر بود به طوری که در قسمتی از کتاب آمده است: »ولی اگر کسی ازش می‌پرسید زندگی‌اش قبلا چگونه بوده، پاسخ می‌داد تا قبل از این که زنش پا به زندگی‌اش بگذارد اصلا زندگی نمی‌کرده و از وقتی تنهایش گذاشت دیگر زندگی نمی‌کند«.

شخصیت اوه، یک شخصیت کلیشه‌ای نیست که پس از تصادف همسرش او را رها کند یا زن دیگری را وارد زندگی خود کند، بلکه او آنقدر سونیا را دوست دارد که اثاث خانه را تا اندازه‌ی ویلچر برای او کوتاه می‌کند. «آشپزخانه را کلاً بازسازی کرد، جای کابینت‌های قدیمی را با کابینت‌های جدید و کوتاه‌تر عوض کرد. حتی توانست در یک مغازه یک اجاق گاز خاص پیدا کند. درها را عوض کرد و لبة پایین چارچوب‌هایشان را برداشت«.

اوه پیرمردی است که امیدش را به زندگی از دست می‌دهد، اما بکمن با قلم شیوای خود آنقدر این ماجرا را طنزآلود بیان کرده که خواننده علاوه بر اینکه کلی به اتفاقات کتاب می‌خندد، به همان نسبت نیز غمگین می‌شود. به دلیل سن زیاد او را اجباری بازنشسته می‌کنند. او فکر می‌کند که دیگر کاری در این دنیا ندارد و می‌خواهد زودتر به پیش همسرش برود پس چندین بار تصمیم به خودکشی میگیرد. اما هر بار که تصمیم می‌گیرد، اتفاقی به طور ناخواسته مانع اینکار می‌شود تا اینکه یک روز صبح ماشین یک زن باردار ایرانی و شوهرش که اوه در داستان او را مغز فندقی می‌نامد و قرار است همسایه‌ی او شوند، به صندوق پستی‌اش کوبیده می‌شود و این آغاز ماجراست...

برای من بسیار جالب بود که کارکتر دوم کتاب زنی ایرانی به نام پروانه است. پروانه جذابیت داستان را دوچندان می‌کند به خصوص اینکه نگاه نویسنده سوئدی را از یک شخصیت ایرانی نشان می‌دهد. در این داستان شخصیت پروانه، زنی خوش‌ قلب و دوست‌‌داشتنی و سخت‌کوش است که مسیر زندگی اُوه را عوض می‌‌کند.

این کتاب به صورت جدی دو داستان را به خوبی روایت میکند: داستان یک عشق ناب و حقیقی و داستان مواجه نسل گذشته با آینده. بکمن در این رمان تراژیک، احساس‌هایی مثل عشق و نفرت را به زیبایی به تصویر می‌کشد و انسان‌ها و جامعه مدرن را در میان طنزی شیرین و جذاب نقد می‌کند.

در قسمتی دیگر از داستان میخوانیم:

»دوست داشتن یه نفر مثه این می‌مونه که آدم به یه خونه اسباب‌کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت‌زده میشه که یهو مال خودش شده‌اند و مدام می‌ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی‌تونسته پیش‌بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب‌هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم‌کم عاشق خرابی‌های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه‌ها و چم‌وخم‌ هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه‌های کف‌پوش تاب می‌خوره وقتی آدم پا رویشان می‌گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی«.

اوه، با اطرافیان خود چه انسان و چه حیوان مدام در کشمکش است. زیرا به نظر او، انسان‌ها بی مسئولیت شده‌اند و اوه دنیای مدرن را نمی‌تواند بپذیرد. حتی با گربه نیز کشمکش دارد. جدال گربه و اوه، یکی از زیباترین قسمت‌های رمان است.

«چند قدم به گربه نزدیک شد. گربه بلند شد. اوه ایستاد. هر دو ایستادند و چند لحظه همدیگر را مثل دو لات و آشوبگر بالقوه توی یک میخانة کوچک محلی ورانداز کردند. اوه در این فکر بود که یکی از کفش‌های چوبی‌اش را سمت گربه پرت کند. ظاهراً گربه داشت بابت این امر مسلم ناسزا می‌گفت که خودش هیچ کفش چوبی‌ای ندارد تا با آن جواب اوه را بدهد

بر اثر حادثه‌ای اوه آسیب می‌بیند پروانه و خانواده‌اش او را به بیمارستان می‌رسانند و بعد از آن با خانواده پروانه و دخترهای او دوست می‌شود، فرزند سوم پروانه که یک پسر است به دنیا می‌آید، اوه کمی با دنیای مدرن آشنا می‍‌شود و گوشی‌تلفن همراه می‌خرد. و وقتی دختر شش ساله‌ی پروانه به اوه "بابابزرگ" می‌گوید اوه ده دقیقه به نقطه‌ی نامعلوم زیر پایش خیره می‌شود. «دختر از راهرو سرک می‌کشد تا مطمئن شود کسی نگاه نمی‌کند، سپس لبخند می زند و اوه را سریع بغل می‌کند«.

کتاب چهل فصل دارد و هر فصل با یک عنوان زیبا و جذاب نوشته شده است مانند مردی به نام اوه یک کامپیوتر می‌خرد که کامپیوتر نیست، مردی به نام اوه و یک زن جوان در قطار، مردی به نام اوه و روزی که دیگر کاسة صبرش لبریز شد و ...نویسنده با لحنی شیرین و البته ساده و روان خواننده را با اوه همراه میکند و آنقدر در شخصیت اوه غرق می‌شوی که در طی خواندن داستان ناخوداگاه، گاه می‌خندی و گاه اشک می‌ریزی و بعد از پایان داستان دلت برای اوه تنگ می‌شود و با مرگ اوه، گویی خواننده یکی از دوست داشتنی‌ترین کسان خود را از دست می‌دهد. در آخر می‌خواهم بگویم اگر دنبال کتاب ساده و روانی هستید که در انتهای شب خوانده و با حسی خوب به خواب بروید »مردی به نام اُوِه« گزینه‌ی مناسبی است.

درباره فیلم:

در تاریخ ۲۵ دسامبر ۲۰۱۵ بر اساس این کتاب، فیلم درامسوئدیبر روی پرده‌ی نقره‌ای رفت. این فیلم به دست هانس هولم نوشته و کارگردانی شده است. رولف لاسگارد نقش اصلی و قهرمان داستان اوه را به عهده گرفته است. این فیلم نامزد شش جایزه در پنجاه و یکمین جوایز گلدبگ شده، ازجمله بهترین فیلم. این فیلم سینمایی به عنوان فیلم منتخب سوئد برای جایزه اسکار بهترین فیلم خارجی‌‌زبان در هشتاد و نهمین دوره جوایز اسکار بود.

 مشخصات اثر:

فردریک بکمن. «مردی به نام اوه». ترجمه فرناز تیمورازف. تهران. نشر نون.1396

درباره ی نویسنده متن:

فاطمه ذات عجم، 34 ساله متولد دزفول. کارشناسی ارشد مدیریت اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه شهید بهشتی و کتابدار کتابخانه عمومی هستم و به کارم بسیار علاقه‌مندم. ارتباطم به‌واسطه شغلم با کتاب بسیار نزدیک است، به کتاب‌ها ‌در زمینه روانشناسی و شعر بیشتر علاقه دارم و سرگرمی‌ام مطالعه و سفر است.