درباره نویسنده
کتاب نحسی ستارههای بخت ما (2014)، یکی از کتابهای معروف جان گرین نویسنده مشهور آمریکائی است. جان گرین در سال 1977 در ایندیانا پولیس به دنیا آمد. وی آثار معدودی را تا به حال منتشر کرده لیکن توانسته از طریق همین کتابها و فعالیتهایش در تولید فیلمهای آموزشی به شهرت زیادی دست پیدا کند. تا جایی که در سال ۲۰۱۴ نام او در بین 100 نفر از افراد تاثیرگذار درجهان توسط مجله تایم انتخاب شد. از دیگر فعالیتهای این نویسنده معروف آمریکایی میتوان به ویراستاری، وبلاگ نویسی، تهیهکنندگی و بازیگری اشاره کرد. آثار تالیف شده جان گرین به ترتیب زمان چاپ عبارتند از: در جستجوی آلاسکا، غیبت کاترین، شهرهای کاغذی و نحسی ستارههای بخت ما.
اگرچه که تمامی کتابهای وی در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورکتایمز در بخش نوجوانان قرار داشتند ولی وی بیشتر شهرت خود را مدیون کتاب آخرش (نحسی ستارههای بخت ما) است. از میان آثار او سه کتاب تبدیل به فیلم شده (شهرهای کاغذی و نحسی ستارههای بخت ما که در فارسی به بخت پریشان ترجمه شده است[1]) و تقریبا تمامی آثار تالیف شده جان گرین حداقل یک جایزه ادبی برنده شدهاند.
درباره کتاب:
قصه عشق دو نوجوان شانزده و هفده ساله مبتلا به سرطان، همین. اینها اولین جملهایی بود که از زبان دوستم که این کتاب رو برای خواندن بهم معرفی کرده بود، میشنیدم. البته ناگفته نماند که گفت: مطمئنم از خوندنش لذت میبری، و بردم.
وقتی کتاب رو باز کردم و چند صفحه از اون رو خوندم احساس کردم که سالهاست که هیزل گریس رو میشناسم و با خانواده و حتی کلونیهای سرطانیش که روز به روز اوضاع ریهاش رو خراب تر میکرد، آشنام. مدتها بود که در حلقه گروه حمایتی بچههای سرطانی شرکت میکردم و به جملات امیدبخش و انگیزشی پاتریک (سرپرست گروه) گوش میدادم. نمیدونم همانجا بود یا چند صفحه بعد که متوجه نگاههای گرم و جذاب پسری خوشتیپ با هیکل عضلانی و موهای صاف و ماهونی رنگ به هیزل شدم. فکر کنم هیزل زودتر از من متوجه این حجم از توجه و نگاه شده بود. من بیرون کتاب ایستاده بودم و منتظر بودم ببینم چه اتفاقی در حال رخ دادنه. عجله خیلی زیاد من برای فهمیدن کل ماجرا که شاید بخاطر ماه تولدم (خرداد ماه) باشه باعث میشد که تندتر و تندتر این ورقهای پر از اتفاقهای خوب، بد، هیجان برانگیز و گاهی کسلکننده رو بخونم. تو همین ورقهای پر حادثه بود که با آگوستوس واترز (همون پسری که به هیزل علاقه زیادی داشت) آشنا شدم. هفده ساله بود و یک سال و نیم پیش مبتلا به سرطان استخوانی استئوسارکوما شده بود ولی امروز بجز همون یک پایی که سال قبل براثر این بیماری از دست داده بود هیچ ناراحتی دیگهای نداشت.
روزها رو از دور با هیزل و آگوستوس سپری میکردم، باهاشون کتاب خوندم و تو اتاق آگوستوس فیلم نگاه کردم. یکی از نکات جالبی که خیلی نظرم رو جلب کرد این بود که این بچهها برخلاف اون حس ضعف و ترحمطلبی که دیگران از بچههای سرطانی انتظار دارن، بسیار قوی هستن و میتونن با شرایط روحی و جسمی خودشون کنار بیان و حتی در شرایط خاص و بحرانی به کمک دوست خود بروند.
روزها تو ایندیانا پولیس خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم میاومدن و اتفاقات جدید رو با خودشون رقم میزدند. جلسات گروه حمایتی با اعضا متغییرش برگزار میشد و متأسفانه هرچند وقت یکبار یکی از اعضا رو بخاطر پیشرفت بیماریش دیگه درجمع بچهها نمیدیدم. ولی بازهم زندگی ادامه داشت.
نکته دیگهای که هنگام خواندن کتاب خیلی خودنمایی میکنه و آدم رو به تحسین وادار میکنه، حس دوست داشتن واقعی اونم از نوع آگوستوسواره. آگوستوس هم مثل تمام بچههای سرطانی فرصت برآورده شدن یک رویا رو داشت. ولی، این تنها فرصت استثنائی رو در اختیار هیزل قرار داد و امکان سفر به آمستردام و صحبت کردن با نویسنده کتاب محبوبش (یک مصیبت باشکوه) رو فراهم کرد. اون میدونست که این هدیه چقدر میتونه هیزل رو خوشحال کنه و اون میتونه بعد از سالها به تمام پرسشهایی که تو ذهنش با خوندن این کتاب به وجود اومده، پاسخ بده.
راستش نمیدونم خواندن این کتاب سختتره یا نوشتنش؟ مطمئنم موقعی که جان گرین مشغول نوشتن این بخش از کتاب بوده، حتما قلبش مثل قلب تمام خوانندگان کتابش به درد اومده. به هرحال همانطور که در خواندن بیشتر رمانهای عاشقانه منتظرش هستیم، بالاخره اون اتفاق تلخ افتاد. ولی باید اعتراف کنم این اونی نبود که من از اول منتظرش بودم.
وقتی آگوستوس بالاخره از دردهای جدیدی که توی پای چپش احساس میکرد به هیزل گفت و همچنین از نتیجه اسکن پت[2] که در اون یک خط نورانی از سینه اش عبور کرده و از کبد به ران پای چپش رسیده صحبت میکرد، من فقط به هیزل فکر میکردم و به اون لحظهایی که آگوستوس گفت: " تقریبا همه جای بدنم".
چقدر جو این صفحه از کتاب سنگین بود. سعی داشتم با زودتر خواندن کلمات و عبور از اون هوای معلق بین هیزل و آگوستوس یکم از اون فشار کلمات خارج بشم، که نشد.
یک نکتهایی که در این کتاب حتما توجهتون رو به خودش جلب میکنه اینه که اتفاقات خیلی سریع رخ میده و تقریبا شما رو مجبور به کنار اومدن با خودشون میکنه. به هرحال روزهای سخت بازگشت بیماری آگوستوس واترز خیلی سریعتر از داستان عشق بین این دو نوجوان سپری شد.
قسمتی از کتاب:
از اینکه اصلا آگوستوس حق استفاده از آرزو را داشت غافلگیر شدم، به هرحال داشت مدرسهاش را میرفت و یک سال هم بود که وضعیتش رو به بهبودی بود. باید خیلی حالت بد باشه که غولهای چراغ جادو به تو حق استفاده از یک آرزو را بدهند.
توضیح داد: «همون موقع که پام رو از دست دادم در ازاش اون رو بهم دادن.» نور شدیدی روی صورتش افتاده بود، برای همین مجبور بود با چشمهای نیمه باز نگاهم کند و بینیاش هم به شکل بانمکی چین خورده بود. «حالا فکر نکن قراره همینجوری آرزوم رو بدم بهت. منم خیلی علاقه دارم پیترفن هوتن رو ببینم، و واقعاً نامردیه که این کار رو بدون دختری که منو با کتابش آشنا کرد، انجام بدم.»
سخن پایانی:
مطمئنم هرروز اتفاقات زیادی پیرامون هریک از ما رخ میدهد که هیچکدام حتی ذرهایی به آنها فکر نمیکردیم. اتفاقات خوب، بد، شیرین و یا حتی نحس. ولی نحسی ستارههای بخت ما از اون دسته اتفاقاتی است که به شما امکان میدهد که فارغ از هر فکر و خیالی، فقط و فقط به همراه چند نوجوان مبتلا به بیماری سرطان زندگی کنید، با آنها برای امید به زندگی و سلامتی بجنگید و از همه مهمتر عاشق شوید. بله عاشق...
منابع:
زندگینامه و معرفی کتابهای جان گرین. منتشر شده در وبسایت کتابیسم به آدرس: https://ketabism.ir/
مشخصات اثر:
نحسی ستاره های بخت ما/ جان گرین؛ مترجم آرمان آیت اللهی. تهران: نشر آموت، 1395. (316 صفحه)
درباره نویسنده این متن :
مرضیه براتی، متولد 1362(تهران). دانشجوی مجازی کارشناسی ارشد مدیریت اطلاعات دانشگاه شهید بهشتی تهران. در حال حاضر مدیر یک شرکت تجهیزات پزشکی هستم. عاشق رمانها هستم و اوقات فراغتم را موسیقی گوش میدهم و فیلم نگاه میکنم.
[1] ویکی پدیا: فیلم بخت پریشان
[2] پت اسکن: تصویربرداری پزشکی هسته ای، به منظور تولید 3 بعدی تصاویر رنگی از فرایندهای عملکردی در درون بدن انسان است