معرفی کتاب حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه

درباره نویسنده:

مصطفی مستور سال ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا آمد. وی در سال ۱۳۶۷ در رشته مهندسی عمران از دانشگاه شهید چمران اهواز فارغ‌التحصیل شد و دوره کارشناسی‌ارشد را در رشته زبان و ادبیات فارسی در همان دانشگاه گذراند. وی هم‌اکنون ساکن تهران است. مصطفی مستور نخستین داستان خود را با عنوان «دو چشمخانه خیس» در سال ۱۳۶۹ نوشته و در همان سال در مجله کیان به چاپ رساند. وی نخستین کتاب خود را نیز در سال ۱۳۷۷ با عنوان «عشق روی پیاده‌رو » شامل ۱۲ داستان کوتاه به چاپ رساند.

از دیگر آثار او میتوان روی ماه خداوند را ببوس (رمان) ۱۳۷۹، چند روایت معتبر (مجموعه داستان) ۱۳۸۲، استخوان خوک و دست‌های جذامی (رمان) ۱۳۸۳، من دانای کل هستم (مجموعه داستان) ۱۳۸۳،من گنجشک نیستم (رمان) ۱۳۸۷، را نام برد.

درباره کتاب:

مجموعه­ی «حکایت عشقى بى­قاف، بى­شین، بى­نقطه» از شش داستان کوتاه تشکیل شده است. در این داستان­ها ما اغلب با مولفه­هایى روبه‌رو هستیم که در آن­ها همنشینى نوعى خوانش متافیزیکى با روابط ساده و روزمره­ی انسانى- اجتماعى محور اصلى داستان­ها را تشکیل مى­دهند.

در این مولفه­ها عناصر تکرار شونده­اى مانند سکون سنگین زمان، توجه به جزئیات بى­اهمیت و تبدیل شدن یک ماجرا به پرتره­اى از ناکامى­ها، داستان­ها را کمى «خاص» مى­کند. مصطفى مستور در داستان­هاى این کتاب کوشیده تا با مکث پیرامون یک رابطه­ی خوشایند، شیطنت­آمیز و یا تلخ انسانی زوایایی را روشن کند که زندگی از هم‌گسیخته‌ی آدم­هایش را موجب شده است.

صادقانه باید گفت مهمترین ماده جذب کننده مخاطب در آثار اقای مستور، نام آثار اوست که به نوعی می­توان آن را امضای پنهان نویسنده دانست. وی چنان هنرمندانه و با شیرینی خاصی و البته به ظاهر ساده از دایره لغات در انتخاب یک عنوان برای اثرش استفاده می­کند که مخاطب آن را به نوعی پیچیده و رمزآلود می­بیند. کمتر کسی است که با خواندن یا شنیدن نام یکی از آثار اقای مستور مانند "روی ماه خدا را ببوس" و "حکایت عشقی بی­قاف بی­شین بی­نقطه"، اشتیاق لازم برای خواندن حداقل، نخستین صفحات کتاب را نداشته باشد و این تازه اولین تله است. مخاطب با خواندن اولین جملات به گونه­ای در اسارت راوی افتاده و نمی­تواند داستان را تمام نکرده، کتاب را ببندد، البته داستان هیچوقت تمام نمی­شود و نویسنده پایان ماجرا را بر عهده خود خواننده می­گذارد و این دومین دامی­ست که مخاطب را با خود به اندیشیدن وا می­دارد. "نمیدونم چه شکلی هستی. اینطوری هر شکلی که دوست داشته باشم می­سازمت."

در کتاب حکایت عشقی بی­قاف بی­شین بی­نقطه، که مجموعه­ی شش داستان کوتاه با مضمون تماما احساسی است، نویسنده سعی در باورپذیر بودن ماجرا می­کند. از این روی تلاش می­کند تمام رویدادهای داستان به یکدیگر مرتبط باشند که البته چنین اتفاقی اگرچه باعث فضاسازی بسیار  دقیق و روشنی از لحظه شده است اما گاهی بیش از حد زیاده­گویی و بی‌اهمیت دیده می­شود، که حواس مخاطب را از موضوع اصلی پرت می­کند. در حکایت اول مکث بسیار، جملات مقطع، و با روایت گاها گنگ، خواننده تمرکز لازم برای جای­گیری در دل داستان را از دست می­دهد و البته تلاش نویسنده برای به تصویر کشیدن درماندگی و هراس شخصیت داستان بسیار هنرمندانه و دقیق است. "اکنون تا چشم ها فرو رفته­ام. نفسم را در سینه حبس کرده­ام و منتظرم. دیگر چیزی باقی نمانده است...."  یکی از نا­پیداترین و البته مهمترین عناصر این حکایت همین انتظاری­ست که آن را نا­محسوس بیان می­کند. انتظاری برای پایانی که اتفاق افتاده و دیگر نیست.

نویسنده در بعضی لحظات از زیاده­گویی­ها و شرح اتفاقات به ظاهر بی­اهمیت برای هدف دیگری بهره جسته است. وی به خوبی توانسته با اشاره و بیان بعضی جزییات ریز و به ظاهر کم اهمیت مانند صدای نفس کشیدن گارسون در رستوران، سنگینی زمان و فضای مدرنیته مکان داستان را به مخاطب القا کند. درماندگی مرد و جسارت زن در داستان چند روایت معتبر درباره­ی اندوه­، و شرح دنیای موازی، به نوعی تضاد و تعادل مناسبی در ایجاد حس و حال مخاطب دارد و باعث می­شود که خواننده نتواند روند داستان را حدس بزند، و آزرده­ترین چیزی که می­توان در این حکایت پیدا کرد ژانر تکراری خیانت، عشق و درمانگی و دروغ است که این موضوع جدیدی نیست.

دلیل اینکه چرا نویسنده عشق را در لابه لای کلماتش پنهان کرده و غیر مستقیم به آن اشاره می­کند، می­تواند ترس مردان داستانش از عشق باشد. با وجود متفاوت بودن جنس و رنگ شخصیت­های درون داستان­ها، همگی به نوعی از بیان مستقیم عشق می­ترسند، از وصال و از دست دادن می­ترسند، از شروع یک پایان.

از این عنصر به خوبی برای بیان و به تصویر کشیدن تقابل عشق و جنون استفاده شده است. مانند آنچه در دل داستان مردی که فرزندان خودش را کشته بود و البته خودکشی الیاس که به گونه­ای تلاشی بود برای نشان دادن عمق واجعه و رذالتمرد قاتل در داستان که خود را در آغاز، یک پایان می­دید. در این داستان شخصیت اصلی به شناخت خود از جهان موازی پیرامون تردید دارد. "خوب من خیلی از چیزهای این دنیای عوضی را نمی­فهمم. یکی از آن چیزها همین قضیه­ای است که خبرش را در روزنامه­ات چاپ کرده­ای. یکی دیگر اتفاقی است که سر الیاس آمد". خواننده به فکر فرو می­رود و رذالت مرد قاتل را با رذالت دنیای پیرامون در مقایسه می­گذارد و همچنین مجبور به انتخاب می­شود. امتیاز دیگر این روایت این است که داستان به واقع بی‌پایان مانده است تا مخاطب خودش تصمیم بگیرد و نتیجه خودش را داشته باشد.

نویسنده البته با به تصویر کشیدن صورت دیگری از دنیای موازی، سعی کرده است، مدرنیته را که در داستان مرد و زن داخل رستوران به صورت مبتذل بیان کرده بود، در جاهای دیگر نیز زیر سوال ببرد و این‌بار آن را، دنیای بی‌اعتقادی توصیف می­کند. دنیایی با گرایش به فرهنگ جدید غرب در دل تمدنی مذهبی.

 در داستان "چند روایت درباره خداوند"، شخصیت اصلی مردی­ست که عقاید و دعا خواندن مادر خود را مضحک می­داند و این بار نویسنده دنیای جدید را دور از عقاید مذهبی توصیف می­کند. این نوع نگارش را می­توان یک نوع تابو­شکنی، دانست چرا که برخلاف نویسندگان معاصر، این نگارش کاملا متفاوت است و شخصیت داستان معتقد به مسایل ماورایی و عقاید دینی مانند دعا کردن برای بدست آوردن چیزی یا کسی نیست. "مادرم گوشی را بر می­دارد و می­گوید او را برای عکسبرداری به طبقه پایین برده بودند. از این که نتوانسته دعای بین­الطلوعین را به موقع بخواند از همه شکایت دارد.... می­گوید به هیچ وجه نمی­توانسته آن را عقب بیاندازد. طوری می­گوید به هیچ وجه، انگار به موقع به فرودگاه نرسیده و پرواز را از دست داده است".

نویسنده در جاهای متفاوت از تضاد­ها و مبالغه­های گوناگونی برای به تصویر کشیدن روح و شخصیت داستانش بهره گرفته است. همانند داستان سوفیا و شخصیت گلابی. اگرچه گلابی شخصیتی است نامحسوس و به جذابیت آن اشاره مستقیمی نشده است، اما به خوبی ظاهر خشن و درون مایه لطیف او احساس می­شود. شخصیتی که به راحتی می‌توان به خصوصیات او پی برد. از جمله ساده­بودن درونی، به پاکی یک کودک در عین خشن بودن شغل و کارش. در داستان، دنیای دیگری را شاهد هستیم که کاملا شرقی است و این موضوع را نویسنده با توصیف شایعه­پرداز بودن مردم داستان به طور نامحسوسی گنجانده است. بار دیگر شخصیت مردی که با عشق سر و کار دارد اما بیان و ابراز نمی­کند. راوی در نظر دارد سادگی این دنیای شرقی را به تصویر بکشد که مردمی زودباور و ساده دارد و البته چیزی در پایان داستان بی­نمک به نظر می­رسد، خودکشی گلابی با کوبیدن میخ به کف دست‌هایش و بریدن مچ دست‌هایش با اره، که تصویری مانند ژانرهای وحشتناک فیلم­های ترسناک در بردارد و شخصیت لطیف گلابی را زیر سوال می­برد.

و سرانجام آنچه که با بقیه داستان­ها با مضمون مشابه، متفاوت به نظر می­رسد، نوع نگارش داستان مکالمه دو شخصیت در چت روم است. فضایی جدید و کاملا مدرنیته، در مقابل به ظاهر فضایی خشک و عقب‌مانده. تضاد دو دنیای متفاوت. مهرواره نماد زنانی­ست تجمل­گرا و کاملا امروزی، اهل گردش، تفریح و لذت‌بردن از زندگی، و امیر ماهانی که تا آخر داستان او را نخواهید شناخت. می­گوید تا به حال چت نکرده اما در موقع معرفی، خودش را به صورتی معرفی می­کند که با حرفش در تضاد است. معلوم نیست از کجا سر و کله­اش وسط زندگی مهراوه پیدا می‌شود و ناگهان به بهانه­ای گم و گور می­شود. در دنیایی زندگی می­کند که معلوم نیست کجاست. می­گوید صحبت کردن با زنان ممنوع است. شاید به خاطر عشقی که خودش می­گوید تاب و تحملش را ندارد. بار دیگر عنصر ترس از عشق و کشتن آن. امیرماهان مانند دیگر شخصیت­های کتاب، شخصیتی است که حضورش باعث تغییراتی در زندگی شخصیت زن داستان است اما همانطور که به یکباره آمده، به یکباره نیز ناپدید می­شود. داستان، دوباره پایانی باز دارد. "می­خواهم این جمله را همانطور بلاتکلیف رها کنم. تا کلماتش به التماس بیافتند. برای گرفتن فعلی به زانو در آیند و آنقدر جان بکنند تا بمیرند."

 

 

منابع:

ویکی‌پدیای فارسی. مصطفی مستور. بازیابی شده در 1 اردیبهشت 1398. به آدرس لینک

شهر کتاب آنلاین. حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه. بازیابی شده در 1 اردیبهشت 1398. به آدرس لینک

 

مشخصات اثر:

مصطفی مستور. حکایت عشقی بی­قاف بی­شین بی­نقطه. تهران: نشر چشمه، 1396

درباره نویسنده متن:

الهام حیدری، متولد سال 1355، ساکن تهران، کارشناسی­ارشد علم اطلاعات و دانش­شناسی، کتابدار کتابخانه ملی و دوستدار هنر، یکی از لذت­های زندگی من  خدمت به اهالی فرهنگ و هنر است.