می خواهم در آینده خلبان بشوم

 

«امروز بالاخره رفتم مدرسه. با اینکه خیلی منتظر آمدن امروز بودم، اصلا روز خوبی نبود. آقا معلم واسه خاطر اینکه گچ را با دست چپم گرفتم، با ترکه ای که دستش بود، محکم به پشت دستم زد و گفت که باید با دست راست بنویسم.»

 

«راستش، آقا معلم مان، یک کمی ترسناکه. انقدری که بغل دستی ام از ترس، خودش را خیس کرد. البته برای من که بد نشد. خرابکاری او روی نیمکت راه افتاد و به من رسید. اینجوری شد که امروز، ما دو تا، زودتر از بقیه به خانه برگشتیم. اما... هنوز پشت دستم درد می کند...»

 

این جملات، شرح مختصری از خاطرات یک روز، کودکی دبستانی بود. کودکی که آداب پهلوانی را از لابه لای داستان های شاهنامه فراگرفت. کودکی که تا مدتها شوق پرواز داشت، اما کتابخانه مسجد محلشان اشتیاقی ماندگار در وی آفرید. امروز ایشان، یکی از بزرگان عرصه کتابداری این مرز و بوم است.

 

حالا نوبت شماست، فکر می کنید این تصویر متعلق به چه کسی است؟