بزرگ که شدم قایقران می شوم و همه دنیا را با قایقم می گردم

 

«امروز درس اول کتاب فارسی را خواندیم. آقا معلم که داشت «دارا- آذر» را درس می داد، خیلی سعی کردم حواسم را جمع کنم. اما نشد که نشد. گوسفندها می خواستند بازی کنند و سگ گله هم که عجیب احساس مسئولیت می کند، مدام پارس می کرد. این بود که همگی صدایشان سر به فلک می کشید. تازه، غیر از آنها، حوالی مدرسه خروسی زندگی می کند که اصرار دارد، صدایش را به رخ دوستان کم سن و سال ترش بکشد. خلاصه اینجوری شد که «دارا- آذر» بین شلوغی ها گم، که نه، اما خیلی کمرنگ شد.»

 

این جملات شرح مختصری از خاطرات یک روز کودکی دبستانی بود. کودکی که نمایش های پهلوانی «علی هامون» او را سر شوق می آورد تا فعل «توانستن» را عملا صرف کند. دست آخر هم، جدای از تلفاتی که می داد، باید تلخی کتک را هم تحمل می کرد. کودکی که می خواست قایقران شود و با قایقش همه دنیا را بگردد. ایشان، امروز یکی از بزرگان عرصه کتابداری این مرز و بوم است.»

 

حالا نوبت شماست، فکر می کنید این تصویر متعلق به چه کسی است؟