کد خبر: 16784
تاریخ انتشار: شنبه, 03 آبان 1393 - 08:00

داخلی

»

بوی ماه مهر

می خواستم قایقران شوم

آن روز اول مدرسه، و در زمان گوش دادن به اولین درس یعنی «دارا – آذر» (بجای آب – بابای بعدی)  صدای اوهَه و نُچ نُچ نُچ هم ولایتی‌ها را می شنیدیم که همراه سوت، امر به آب خوردن گاوها و خرها و گوسفندان می کردند. صدای آنها همراه با صدای نازنین چارپایان و سگهای آبادی و گاهی صدای خروسی بی محل حواس شش دانگ ما را از «دارا – آذر» به یک دانگ تنزل می دادند.
می خواستم قایقران شوم

 

 

الفبای آموختن آغاز شد. بیش از 50 سال پیش. ابراهیم عمرانی پیش از دبستان، راهی مکتب‌خانه شد.

 

زرند- 1339:

{ابراهیم که تازه از مکتب‌خانه برگشته بود، با عجله به سمت پدر رفت.}

ابراهیم: بابا من دیگه الان می تونم بخونم.

{پدر که کتاب ابن بابویۀ شیخ صدوق را در دست داشت و مطالعه می کرد، نگاه تأیید آمیزی به ابراهیم انداخت.}

ابراهیم: می خوای اسم این کتاب رو بخونم؟

پدر: بله، بخوان.

ابراهیم: صبر کن. اوم م م... چقدر بد خطه بابا... چی نوشته؟!!! ... میخ... آهان... میخ صندوق.

 

و اینک آغاز سال تحصیلی و خاطرات سید ابراهیم عمرانی:

 

قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه، تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟

من فرزند ششم و دقیقا بچه وسطی بودم و زمانی که می خواستم مدرسه بروم فقط یک خواهر قبل از من که دو سال از من بزرگتر بود دانش آموز بود، در ضمن دختر بزرگ خانه بود چون بقیه بزرگترها ازدواج کرده بودند و دیگر مدرسه نمی رفتند. توی ده ما دخترها یا تا 14 سالگی می رفتند منزل بخت یا حرفهای ترشی پشت سرشان زده می شد این بود که چاره ای نداشتند جز این که زودتر خوشبخت شوند. زمانی که 5 یا 6 ساله بودم و با یک برادر که یک سال از خودم کوچکتر بود هم بازی بودیم، خواهر بزرگترم کلاس اول یا دوم دبستان را تمام کرده بود و ما همه مشکلمان این بود که مادر هر جا می رود او را با خودش می برد و ما را نمی برد و همین کار بزرگتر بودن او را در چشم ما فرو می کرد در حالی که خیلی هم زورش از ما زیادتر نبود و من فکر می کردم رفتن مدرسه یعنی بزرگ شدن و بعدش ما را هم به میهمانی با خودشان می برند که باز هم نبردند و سالها بعد مادر گرامی به من گفتند مگر مردم گناه کرده بودند که شما دو تا را با خودم می بردم خونه آنها.

 

 

دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟

من دوره دبستان را در چند جا گذراندم. متولد 1334 هستم و از پائیز 1339 و قبل از مدرسه به همراه بچه های بزرگتر در روستای خودمان به مکتب‌خانه رفتم که این دوره مکتب‌خانه چند صباحی بیشتر نپائید ولی بعدها مکتب‌خانه و ملاباجی را در تابستانها در کرمان (مثل کلاسهای تابستانی امروزی) ادامه دادم. در همان دوره کوتاه ملاباجی زرندو، من ابجد را که به شکلی آهنگین و با حرکات موزون پشت رحل چوبی آموزش داده می شد یاد گرفتم (از حرکات موزون منظور بدی ندارم منظورم عقب جلو رفتنهای منظم وقت خواندن قرآن است)؛ و یاد گرفتم که نزدیک دو جزء قرآن را بدون لمس صفحات قرآن و با "خط بَر" و با لهجه زرندی و به تقلید ملاباجی بخوانم. ولی همین باعث شد که بروم سراغ کتابهای پدرم و سعی کنم که آنها را بخوانم هرچند که هیچ چیز از "شبهای پیشاور" نمی فهمیدم ولی چون کتاب مورد علاقه پدرم بود،‌ ورق زدن آن و پیدا کردن کلماتی که معنای آن را می دانستم به من قدرت و احساس بزرگی می بخشید. کتابهای دیگری هم در طاقچه صندوقخانه داشتیم که بعد ها همه آنها را ورق زدم و هیچکدامشان را نمی فهمیدم. ولی از کشف لغتهایی که در آنها بود و می شناختم دل خوش بودم. البته تصاویر سیاه و سفید کم تعداد کتاب "حسین کرد شبستری" جذابیتهای خودش را داشت. مادرم هم که تهرانی بود و تهران مدرسه رفته بود، دو مجله امید ایران و تهران مصور را آبونه بود که به طرز معجزه آسایی با پست از تهران به زرندو می رسید و با آن مجله ها هم همین بازی را تکرار می کردم.   

 

از این دوره خواندن من جوکهایی هم به وجود آمده بود که تا مدتها در خانواده تکرار می شد و سر به سر من می گذاشتند. یکی از کتابهای پدرم چاپ سنگی کتابی از شیخ صدوق (ابن بابویه) بود که خط عجیبی داشت، من آن را از کنار دست پدر برداشته و به زور اسم نویسنده را خوانده بودم "میخ صندوق". یک بار هم که کرمان آمده بودیم روی دیوار آگهی فیلم «گردن کُلُفتها» را خواندم «گردن کُلفَتها» و چندین اشتباه دیگر که همه موجب سرگرمی اطرافیان بود و اینها همه حاصل باسواد شدن من در دوره اول مکتب‌خانه بود.

 

روستای ما شاید نزدیک ترین روستا به زرند آن زمان (که خود روستایی بزرگ با جمعیت 5000 نفر بود) محسوب می شد. نام روستای ما زرندوئیه (یا همان زرند کوچک به لهجه محلی) بود که به آن زِرِندو می گفتند که الآن با توسعه شهر زرند، تبدیل به یکی از محله های این شهر شده است.

 

مهر ماه 1340 من به «دبستان عمرانی» رفتم. «دبستان عمرانی» زرندو  عبارت بود از یک حیاط با دیوارهای خشتی و کف حیاط هم زمین خاکی، زمین مدرسه در حدود 1500 متر بود و سه اتاق خشتی با سقف گنبدی داشت که یکیش خانه معلم بود، یکی دفتر بود که «گو»ی زنگ ورزش («گو» به لهجه ما همان توپ) هم آنجا بود و یک کلاس درس با چند ردیف نیمکت چوبی. من و  6 یا 7  نفر دیگر در دو ردیف جلو بودیم که کلاس اولی بودیم و سایرین هم به ترتیب در ردیفها بعدی به ترتیب کلاسها دوم تا چهارم بودند.

 

ساختمان مدرسه وسط باغهای پسته و در انتهای کوچه باغی بود که به صحرای فردوس راه داشت. قنات روستا بعد از گذشتن از باغ عمارتی پدربزرگ که در آن سالها عموی بزرگم در آنجا ساکن بود، و عبور از پشت حمام آبادی و پیر سبز و حیاط پر درخت خانه خواهرم از کنار دیوار مدرسه می گذشت و قبل از ورود به باغ بعدی از آبشخور بزرگی عبور می کرد که برای آب دادن حیوانات درست شده بود. اگر الآن بچه ها در مدرسه ها صدای بوق و موتور و لنت ترمز ماشینهای خیابان را می شنوند، ما آن روز اول مدرسه، و در زمان گوش دادن به اولین درس یعنی دارا – آذر (بجای آب – بابای بعدی ) صدای اوهَه و نُچ نُچ نُچ هم ولایتیها را می شنیدیم که همراه سوت، امر به آب خوردن گاوها و خرها و گوسفندان می کردند. صدای آنها همراه با صدای نازنین چارپایان و سگهای آبادی و گاهی صدای خروسی بی محل حواس شش دانگ ما را از دارا - آذر  به یک دانگ تنزل می دادند. می بینید از همان زمان ریاضیاتم هم خوب بوده است.

 

در اولین روز مدرسه با چیزی معادل فقر آشنا شدم که قبل از آن هرگز به آن فکر نکرده بودم. اولین روز مدرسه مصادف بود با ادامه پسته چینی در باغها و حمل پسته ها با الاغ به محوطه خانه ما و رفت و آمد زنان پسته پوست کُن و مردان که از صبح خیلی زود از باغهای مختلف پسته ها را از درخت چیده بودند و به آنجا می آوردند تا زنان پسته ها را با دست پوست بکنند و فکر کنید در چنین روز شلوغ و به هم ریخته ای که برای ما بهشت بود ما باید می رفتیم مدرسه. باور کنید خدا خوشش نمی آمد ولی با دیدن ابروهای بالا رفته مادر از خیر خوش آمدن خدا و پسته پوست کُنی گذشتیم و به مدرسه رفتیم و با کل دانش آموزان که شاید 30 نفر بودیم چند دقیقه ای در حیاط ایستادیم و بعد هم رفتیم توی کلاس. در حیاط متوجه شدم که فقط من و برادر کوچکم (که با اینکه هنوز دانش آموز نشده بود با من به مدرسه آمده بود و به قول آن روزها مستمع آزاد می آمد و در کلاس هم کنار من می نشست) و خواهرم و دختر عمویمان هیچیک از بچه ها کفش به پا نداشتند. من قبلا دیده بودم بچه های ده ما کفش به پا ندارند ولی توجه نکرده بودم و فکر نمی کردم که به علت فقر است، ‌چون خودمان هم گاهی که دنبال سگ و گربه می دویدیم یا می خواستیم از درخت و دیواری بالا برویم، کفشهایمان را می کندیم و از پا برهنه راه رفتن دور از چشم مادر حتی خوشمان می آمد، ولی در مدرسه کفشهایمان را در نمی آوردیم. برای روز اول مدرسه برای من و برادر و خواهرم کفش تازه دوخته بودند. ما را به کرمان بردند و در یک کفاشی نزدیک مسجد جامعه کرمان در فلکه مشتاقیه، پاهایمان را روی کاغذ گذاشتند و با مداد اندازه گرفتند و بعد کفش برایمان دوختند. آن زمان کفش ملی و کفشهای آماده کارخانه ای نبود.

 

نام معلممان را یادم نیست ولی قیافه اش را جلوی چشمم دارم. مرد جوان لاغر قد بلندی بود که ترکه ای از درخت انار هم در دستش بود و همانطور که ما در صف بودیم چند باری آن را به دیوار پشت سرش و به درِ چوبی کلاس  کوبید که ما از همان اول،‌ اوضاع کار را درست ارزیابی کنیم برای همین هم هست که من اینقدر به ارزیابی و کمیته آقای مسعودی در انجمن علاقه مند هستم. آن سال در اول زمستان معلم ما رفت و مدرسه تعطیل شد تا مدتی بعد که معلمی دیگر آمد و او هم تا شب عید ماند و بعد از عید دیگر ندیدیمش. برای اینکه عقب نیفتیم،‌ ما را در مدرسه مرکز زرند ثبت نام کردند و از نیمه فروردین تا نیمه خرداد هم در زرند به مدرسه رفتم تا کلاس اول تمام شود. در آن دو ماه روزهایی که پدرم در ده بود، ‌راننده ما را با جیپ پدر به مرکز زرند به مدرسه می رساند و روزهایی که او نبود و جیپ هم نبود، ‌ما را با دوچرخه به زرند می رساندند و بر می گرداندند. ولی سایر هم مدرسه ایها امکان ثبت نام در مدرسه زرند را نیافتند و امکان رفت و آمد هم نداشتند.

 

 

اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید، را برایمان بگویید.

راستش در مدرسه عمرانی زرندو همه بچه ها یکدیگر را می شناختیم و با هم دوست و همبازی بودیم و بسیاریشان را الآن هم می روم زرند می شناسم و گاهی آنها را می بینم ولی در آن دو ماه مدرسه پهلوی زرند هم خیلی به یاد ندارم که بگویم دوستی در آنجا داشتم یا نه.

از کلاس دوم هم به کرمان آمدیم و فقط پدرم برای کار به زرند و اطراف می رفت و ما در کرمان مستقر شدیم. آنجا با پسرکی دوست شدم که در مسیر خانه با او آشنا شده بودم. ما در یک کلاس نبودیم ولی با هم در حیاط بزرگ مدرسه بازی می کردیم و از مدرسه تا خانه را با هم بر می گشتیم. سالها بعد که کاندیدای مجلس شورای اسلامی از کرمان شده بود دیدمش و یکدیگر را شناختیم. البته رای نیاورد و نشد که ما هم بگوئیم یک نماینده مجلس را از بچگی می شناسیم. از کلاس پنجم دبستان در سال 1344 به تهران آمدیم و از این اولین همکلاسیهای دبستان در تهران چندتائی هستند که با هم رفیقیم ولی با یکی از آنها هست که خانوادگی رفت و آمد داریم و بچه هایمان با هم بزرگ شده اند. که دقیقا یک سال دیگر 50 سال است که ما با هم رفیق هستیم و من صمیمانه به این دوستی افتخار می کنم.

 

بچه که باشی معلم یعنی همه چیز خاصه معلمی که محبوب باشد، معلم کلاس اولتان، خاطرتان هست؟

بله همان جوان قد بلند روستایی را به یاد دارم ولی اسمش را نمی دانم. برنامه کلاسهای ما به علت اینکه چهار پایه در یک کلاس بودیم خاص بود. زنگ ورزش برای هر چهار پایه در یک ساعت بود و معلممان هم در این زنگ با ما بازی می کرد، و من این زنگ را خیلی دوست داشتم به ویژه که اجازه پیدا می کردیم که گو (توپ) را از اتاق او برداریم و بازی کنیم. توپ مدرسه برایم خیلی جذابیت داشت چون تا آن زمان ما برای بازیهایی که توپ احتیاج داشت خودمان مجبور بودیم با توی هم کردن جورابهای پاره پوره و خرده پارچه ها توپ درست کنیم. ولی معلمی که برایم خاص شده باشد در دوره دبستان نداشتم.

 

اگر یک باره دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟

معلمی که برایم خاص باشد در دبستان چون هر روز یک جایی بودم نداشتم ولی اگر برخی از معلمهایم را ببینم حتما دستشان را می بوسم و از ایشان طلب مغفرت می کنم.

 

از «زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین «زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگیتان چه زنگی بود؟

جدی می گویم و شما نخندید. دوست داشتنی ترین کلاسهایم کلاسی بود که درس آن روزش را بلد بودم و بدون استرس کتک خوردن که در آن دوران کاملا ساری و جاری بود سر کلاس می نشستم. و الا واقعا فارسی و ادبیات را به اندازه حساب (ریاضی بعدی) و علم الاشیاء (علوم بعدی) دوست داشتم و در کلاسهای بالاتر که تاریخ و جغرافیا اضافه شد،‌ منتظر درس دادن معلم نبودم و خودم جلو جلو تا آخر کتاب را خوانده بودم. ولی امان از هنر. ما در دبستان در کلاس اول و دوم می بایست مشق خود را  با مداد  و از کلاس سوم باید با قلم فرانسه و دوات مرکب بنویسیم که مکافاتی بود و من که خطم خیلی بد بود (مثل همین الآن) قلم فرانسه هم خوبش نکرد و نقاشی هم بلد نبودم. نمره خط و نقاشیم بد بود و این برایم عقده شد که بعدها با یک نقاش ازدواج کردم. ولی از شوخی بگذریم، دست کم 5 یا 6 بار به خاطر اینکه مشقم را بد خط نوشته بودم صبح اول وقت سر صف کتکم زدند و تنبیهم کردند که با روحیه خوب روزم را شروع کنم.

در مورد خاطره باید بگویم متاسفانه خاطره خوب من مربوط می شود به یک روزی که معلممان نیامده بود: در دبستان خشایار قلهک در تهران در کلاس ششم دبستان یک روز که معلم نداشتیم توی حیاط ول بودیم که به خاطر شکایت از یک همکلاسی که پس گردنم را درست و حسابی نواخته بود و زورم بهش نرسید گذرم به دفتر افتاد که شکایت کنم و ناظم مرا روی یکی از صندلیها نشاند و  گفت: بگیر همین جا بشین و صدات در نیاد و خودش مشغول کارش شد که داشت در دفتری چیزی می نوشت. در دفتر ناظم و در قفسه کنار دست ایشان یک دوره کتاب با جلدهای رنگی بود (بعدها که کتابدار شدم فهمیدم آنها  فرهنگنامه برتا موریس – پارکر بودند که 17 جلد آن ترجمه بود و جلد 18 آن اگر اشتباه نکنم تالیف و درباره ایران بود). من از خانم ناظم اجازه گرفتم که یک جلد آن را نگاه کنم و نمی دانم چه اتفاقی افتاد که نگفت خفه شو یا بتمرگ و در عین ناباوری با سر و دست اجازه داد و خودش دوباره سخت مشغول کارش شد. من یک جلد را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم و بدون آنکه بدانم باید برای بردنش هم اجازه دوباره بگیرم، زمانی که او را به بیرون از دفتر صدا کرده بودند و او در دفتر نبود و من هم حوصله ام سر رفته بود از دفتر زدم بیرون و کتاب را هم با خود بردم و بعد از چند روز که آن را تا ته خواندم آن را پس آوردم. خانم ناظم پرسید این کجا بوده و گفتم خودتان اجازه دادید از قفسه بردارم و وقتی که فهمید آن را از اول تا آخر خوانده ام تشویقم کرد و جلد به جلد به من امانت داد و من هم  آنها را مثل یک کتاب داستان از ابتدا تا انتها در چند ماه خواندم. پس اگر یک روز شنیدید که می شود تعریف کتاب مرجع را هم نقض کرد باور کنید چون من یک دایره المعارف کودک و نوجوان را در دوازده سالگی از اول تا انتها خواندم.

 

از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.

کلاس سوم که از مدرسه کورش در خیابان زریسف کرمان که الآن دانشسرای راهنمایی کرمان است، به دبستان صفاری در خیابان سپه منتقل شدم،‌ فکر می کنم هفته دوم یا سوم مهر بود که به مدرسه صفاری به ریاست آقای یاسایی پرجذبه و اغلب عصبانی رفتم. به فلکه ژاندارمری اسباب کشی کرده بودیم و در مدرسه نزدیک خانه ما را ثبت نام کردند. همان روز اول ورود توجهم به مدالهایی جلب شد که با پرچم ایران به سینه تعدادی از بچه ها سنجاق شده بود. مدالها خودشان یک دایره مثل یک سکه یا مثلث نقره ای رنگ بودند. روی دایره نوشته شده بود شاگرد اول کلاس و روی مدال مثلثی نوشته بود شاگرد دوم کلاس. تشویق خوبی بود و من فکر نمی کردم که هرگز بتوانم درس خوانهای کلاس را پشت سر بگذارم و راستش برای این کار انگیزه ای هم نداشتم. این مدالهای نقره ای رنگ به مدت یک هفته روی سینه شاگرد اول و دوم بود، از صبح شنبه تا ظهر پنجشنبه که سر زنگ خداحافظی به مدیر مدرسه تحویل می دادند.

یک هفته در آخرای پائیز بود که برای من  اتفاق افتاد که نمره 20 حساب را در امتحان هفتگی گرفتم و معلم گرامی یک نمره 20 هم در همان هفته برای حفظ کردن شعر (خوشا مرز ایران عنبر نسیم – که خاکش گرامی تر از زر و سیم)  به من دادند که این نمره شعر باعث بالا رفتن معدل هفتگی من شد چرا که به همه کلاس که شعر را پرسید و حفظ نبودند از دم صفر داده بودند. فکر می کنم که معلم من با این دو نمره فکر کرده بود که ارفاقهایی در درسهای  دیگر هم به من بکند که انحصار شاگرد اولی را بشکند و دیگران هم تشویق شوند. خلاصه با اعلام معدلهای هفته در روز پنجشنبه توسط معلم گرامی کلاس سوم به دفتر مدرسه در صبح شنبه و در میان ناباوری ناظم و مدیر و همکلاسیها و بیشتر از همه خودم اسم من خوانده شد : "عمرانی کلاس سوم ب شاگرد دوم" . اول از همه من خودم تعجب کردم و بعد از من هم مدیر و ناظم محترم. من با حساب و کتابهایی که با ناظم و مدیر داشتم با ترس رفتم از پله ها بالا و مدیر با لبخندی ناباورانه مدال مثلثی شاگرد دوم را به سینه من زد. راستش از همان لحظه تنها چیزی که جلوی چشمم تصویر می کردم این بود که ظهر که می روم خانه مادرم و خواهر بزرگم که شاگرد اول همیشگی همه مدرسه هایش بود با دیدن مدال چکار خواهند کرد. خلاصه با لبخند سر جایم برگشتم و با صف به کلاس رفتم و لبخند معلمم را هم دیدم که تشویقی مضاعف بود برای من.  

و اما تنبیه: من کلا اهل دعوا نبودم و به یاد نمی آورم که دعوا راه انداخته باشم یا وسط یک دعوا حضوری جدی داشته باشم و همیشه وقت دعوا بجای اینکه چوب و سنگ به دست بگیرم، کفشهایم را به دست می گرفتم که اگر اوضاع بیخ پیدا کرد به موقع فرار کنم. ولی قضیه طرف دیگری هم داشت. داستان این بود که اگر دوستی رفیقی، فامیلی همسایه ای دعوا می کرد واسه یک بچه محل افت داشت که وارد نشود و از فردا به قول بچه ها می رفت رو خط خجالت. همان روزی که صبح سر صف به من مدال داده بودند، در زنگ تفریح برای اینکه رو خط خجالت نروم، مجبور شدم اون گوشه و کنار دعوای بچه محلها حضور داشته باشم که ناظم از راه رسید. و بعد از اینکه کلی با ترکه توی سر و کله مان کوبید و بد بیراه گفت، همه را بیخ دیوار ردیف کرد که برایمان خط و نشان بکشد که چشمش به مدال من افتاد و همانجا مدالم را از سینه ام کند و با چهار تا فحش و تو سری رفتم به طرف کلاس. معلممان که دید مدال روی سینه ام نیست و داستان را پرسید و برایش گفتم، فوری به دفتر رفت ولی دست خالی برگشت و من نتوانستم تشویق درس خواندنم را به خانواده ثابت کنم. نمی دانم مادرم بالاخره باور کرد که من یکدفعه شاگرد دوم کلاس شدم یا نه؟

این خاطره هم تشویق بود و هم تنبیه. البته در مدرسه های دوره ما تنبیه ها همیشه چندین برابر تشویقها بود. به ویژه در شهرستانها.

نمی دانم شما تا به حال چیزی درباره تنبیه خود خواسته شنیده اید؟ پس اجازه بدهید این را هم برایتان بگویم. آن زمان مشقی بود به نام کتاب نویسی برای ایام تعطیلات نوروز. معلم تا شب عید همه کتاب را درس می داد و بعد از عید تا امتحان آن را دوره می کرد و دانش آموز موظف بود که همه کتاب را عینا از اول تا آخر رونویسی کند و تازه معلمهای خوش ذوق از ما می خواستند که نقاشیها را هم بکشیم. دو سال پشت سر هم همه تلاشم را کردم که کتاب نویسی ام را تمام کنم و هر دو سال یا به علت تمام نشدن یا بد خط بودن و یا کثیف بودن دفتر کتک را خورده بودم. و همه اینها به قیمت حروم کردن همه تعطیلات نوروز با استرس مشق بود. از سال سوم دیگر ننوشتم. مادرم هم که پرسید مشقات را چرا نمی نویسی به دروغ گفتم همون روزای آخر تو مدرسه نوشتم و او هم کاری به کارم نداشت. روز 14 فروردین دو سال پشت سر هم با دست خالی رفتم سر کلاس سال اول معلم نفر به نفر صدا می کرد و مشقها را می دید، اسمم را که خواند رفتم جلو با یک دفترچه الکی در دست و شروع کردم مِن و مِن کردن و او هم گفت دستهاتو بیار بالا و 20 ترکه زد کف دستم و گفت بتمرگ و من به نیمکت خودم برگشتم. معامله واقعا شیرینی بود که سال بعد هم با معلم دیگری تکرار کردم. اقلا تعطیلاتم را حروم نکردم و حسابی بازی کردم.

 

بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟

مدرسه بیشتر از درس مفهوم  همکلاسی و رفاقت و بازی و ورزش را در ذهنم تداعی می کند و به درس که می رسم به یاد کتک می افتم و فلک و .... این را هم بگویم که در دوره دبستان هیچ نیازی به درس خواندن پیدا نکردم و ریاضیات و ادبیات و تاریخ و جغرافیا را دوست داشتم و سریع یاد می گرفتم. مدرسه برای من جای بازی بود و دوستان و همکلاسیها. همه مدت تحصیل هم در مدرسه های دولتی شلوغ و پر دانش آموز بودم که در آن فوتبال و عنوانهای ورزشی افتخار آفرین تر بود تا قبولیهای کنکور و من شاگرد همین مدرسه ها بودم. بنابراین باید بگویم من همیشه  با مدرسه کیف می کردم و الآن که فکر می کنم سال شاخصی از نظر تحصیلی برایم وجود نداشته.

 

بچه های امروز را که نگاه میکنی، همه همزادپنداری عجیبی با اسپایدرمن، بتمن، بنتن، و ... دارند ما هم دنیایی داشتیم با کلاه قرمزی و مخمل و  الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟

راستش آن سالها اینها نبود. در ده هم با نمایشهای نقالی و درویشها و مارگیرها آشنا می شدیم و بعد هم که به شهر کرمان آمدیم با علی هامون که در پنجشنبه بعد از ظهری در حیاط دبیرستان پهلوی نمایش اجرا کرد که زنجیر پاره می کرد و ماشین ژاندارمری با 10 تا سرباز از رویش رد می شد و وزنه بزرگی را به هوا می انداخت و سینه اش را در برابر آن می گرفت و ....  آشنا شدیم و سال بعدش هم اگر اشتباه نکنم خلیل عقاب چیزهایی شبیه همین را در کلوپ مدرسه پهلوی کرمان اجرا کرد که یکی را توانستیم پول گیر بیاریم و بریم ولی دومی را پول نداشتیم و از پشت بام خانه یکی از همکلاسیها که همسایه مدرسه بود تماشا کردیم. همیشه تا چند روز بعد از این نمایشها تلفات داشتیم. چون همیشه سعی می کردیم تقلید کنیم و خوب به یاد دارم پاره سنگ ترازو را که به هوا انداخته بودم که بر سینه ام بخورد، ‌از بد شانسی صاف توی سرم فرود آمد و در حالیکه خون آلوده گریه می کردم،‌ قبل از رسیدگی به وضع شکستگی و شستن خون از سر و صورت و لباس ‌کتک نسبتا خوبی هم از مادر دریافت کردم. البته تارزان را هم در شهر و از سینما یاد گرفته بودیم که هر وقت به زرندو می رفتیم سعی می کردیم که با طنابهایی که به دو درخت نزدیک به هم می بستیم، از این درخت به آن درخت رفتن را تجربه کنیم که خیلی لذت بخش بود و البته یاد گرفته بودیم که اگر افتادیم و بدترین بلایا هم سرمان می آمد صدایمان در نیاید چون به کتک بعدش نمی ارزید.  

 

احتمالا بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید، آن زمان، دوست داشتید چه کاره شوید؟

درست است فکرش را نمی کردم. من کتابخوان خوبی بودم و هر چه گیرم می آمد می خواندم  ولی چیزی به نام کتابداری نشنیده بودم. راستش در آن دوره دبستان اصلا به اینکه می خواهم چه کار کنم فکر نکرده بودم و در کلاس پنجم دبستان که به ما انشاء گفتند که در آینده می خواهد چکاره بشوید، من با استفاده از شعری که از رابیندرانات تاگور در یکی از کتابهای کتابخانه پیدا کرده بودم و درباره یک قایقران بود، نوشتم می خواهم قایقران شوم و همه دنیا را با قایقم بگردم و جستجو کنم و سعی کرده بودم که بیشتر متنی ادبی بنویسم تا آرزوی شغلی، ولی یادم هست که همه همکلاسیها که آن روز انشایشان را خواندند اصرار داشتند در خدمت جامعه باشند برای همین می خواستند دکتر و مهندس و معلم شوند و دو سه تایی هم از عشق خودشان به خلبانی گفتند. البته معلم ما به من نمره خوبی داد. 

 

در دوره تحصیل در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟

بله همان روزی که قبول شده بودم، منصرف بودم. فکر کرده بودم می روم دانشگاه و سال بعد کنکور می دهم و چون مثل الآن دوباره کنکور دادن مانعی نداشت و من مشکل سربازی هم نداشتم آمدن به کتابداری را موقتی می دانستم ولی در پایان همان سال اول به این نقطه رسیدم  که می مانم و ماندم. و در این تصمیم  تاثیر استادم نوش آفرین انصاری بسیار بالا بود و جمع اساتیدی که ایشان گرد آوردند و مدیریت کردند برای من خلائی را که داشت پر کرده بود. استادانی که هنوز آرزو دارم در محضرش اغلبشان بنشینم  و  یاد بگیرم.

 

اگر زمان برمی گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، ( 17 سالگی چون هنوز قبل ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید؟

نمی خواهم شعار الکی بدهم، باید بگویم نمی دانم. ممکن بود اتفاقی رشته دیگری قبول شوم و در آن رشته علاقه پیدا کنم و انرژی خودم را صرف آن کنم. الآن برایم رشته مهم نیست، مهم این است که هر رشته ای که قبول می شوید، همه وقتتان را صرف آن کنید تا جزئیات بیشتری یاد بگیرید و بیشتر خدمت کنید.

 

به عنوان آخرین سوال، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهاتون برآورده شه، چه آرزویی می کردید؟

آرزوی صلح برای همه مردم دنیا و آرزوی برچیده شدن بساط اسلحه فروشی که مانع توسعه دموکراسی در کشورهایی مثل ماست.

 

اگر مطلبی هست که از ذهن من دور ماند  و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.

آرزوی سلامتی برای شما

 

خیلی ممنون، از وقتی که در اختیارمان گذاشتید بی اندازه سپاسگزارم.

برچسب ها :
جلالی
|
Iran
|
1393/08/17 - 11:29
0
0
بسیار عالی .کیف کردم.یاد قصه های مجید و نوشته های آقای هوشنگ مرادی کرمانی افتادم.دم همه کرمونی ها گرم.چقدر بی ریا و با صفا
حديث
|
United Kingdom
|
1393/08/10 - 11:02
0
0
استاد ب آينده اميدوار شدم منم بچه كه بودم قايقران بودم و آرزوي قايقراني ب عنوان شغل اما حالا كتابدارم
شايد منم در آينده استاد شدم وقتي آرزومون يكي بوده و رشتمونم يكي ....
پوراحمد
|
Iran
|
1393/08/06 - 14:38
0
1
یعنی آرزوی من اینه که یه روز پسرمکتاب دستش بگیره و همینجوری بخونه تند و تند
کتابدار
|
Iran
|
1393/08/04 - 21:03
0
1
مصاحبه جذابی بود واقعا لذت بردم.
شهاب رادی
|
Iran
|
1393/08/04 - 20:20
1
0
خیلی صمیمانه بود که از اولش منصرف بودم واقعا استاد هنوز فکز می کنید کتابداری چیزی دارد که بخواهیم توی دانشگاه حتما بخونیم اونم با این دانشکده های فعلی.
آنچه زین غصه ترا سازد معاف
انصراف است انصراف است انصراف
همکار ایرانداک
|
Iran
|
1393/08/04 - 09:27
0
0
اون قیافه که من از بچگی شما می بینم واقعا گروهش به دعوا نمی خوره. ولی رو خط خجالتش خیلی خوب بود و کفشهای زیر بغل. حالا مگه با کفش نمی شد فرار کرد؟ من این اصطلاح را از پدر خودم هم شنیده ام و نمی دانم چرا با کفش فرار نمی کردید
خیلی خوب بود
مریم24
|
Iran
|
1393/08/03 - 21:34
1
3
خیلی شیرین بود. قایقران شدن هم خیلی برایم جالب بود. اولین بار بود که می شنیدم بچه ای دلش می خواسته قایقران بشه و کلی هم خوشم اومد.
بهر حال آقای دکتر از طرف ما مخاطبها خدارو شکر که قایقران نشدین و وارد جامعه کتابداری شدین که این مایه خوشوقتی برای ماست.
انشالله که خودتون هم از مسییری که توی زندگیتون ایجاد شد و کتابدار شدید راضی باشید.
مریم24
|
Iran
|
1393/08/03 - 21:31
0
3
"جدی می گویم و شما نخندید. دوست داشتنی ترین کلاسهایم کلاسی بود که درس آن روزش را بلد بودم و بدون استرس کتک خوردن که در آن دوران کاملا ساری و جاری بود سر کلاس می نشستم."

آقای دکتر از اون بچه زرنگها بودن. این، فقط می تونه خصوصیت یه بچه ی ایده آل خواه باشه.
کریمی
|
Iran
|
1393/08/03 - 12:14
0
4
بسیار زیبا و دلنشین بود..
عموزاده
|
Iran
|
1393/08/03 - 12:09
0
1
بابا ایشان نوشته نمی دانسته می خواهد چه شغلی انتخاب کند و انشایی بر اساس شعر تاگور نوشته بوده حالا شما همه بنویسید قایقرانی در کویر. آقای عمرانی
موفق باشید. تا آخرش یک نفس خواندم.
پیروز ابراهیمی
|
Iran
|
1393/08/03 - 10:39
0
3
چه رویاهای شیرینی داشتید آقای عمرانی عزیز
رحیم نزاد
|
Iran
|
1393/08/03 - 10:13
0
1
قایقرانی در دریاچه کرمان
یاسین
|
Iran
|
1393/08/03 - 09:18
0
10
این کتابدار که هست کرمانی
کرده است طی مسیر عرفانی
کودکی آرزوی او بوده
تا به دریا کند قایقرانی
آشنا با علوم فن و بیان
ابراهیم نام، کنیه عمرانی
صحت و عافیت و خدمت خلق
بهرشان خواستم ز رحمانی
آقای عمرانی عزیز، زنده و پاینده باشید...
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: