دوست دارم آتش نشان بشوم

 

 

«تا دیروز، نام مدیر مدرسه که می آمد، مو به تنم سیخ می شد. فکر می کردم، ناظم هم شکنجه گری است که هر روز منتظر است تا بچه ها را به خاطر موی بلند و ... کتک بزند. و خب معلم هم، حتما همدست آنها بود.

اما امروز که رفتم مدرسه، خیلی دوستش دارم. مدرسه قشنگی داریم، کلاس های دلباز، پنجره های چوبی، تخت سیاه و گچ هایی که فراش مدرسه مان خودش می سازد... اما از همه بیشتر صبحانه مدرسه را دوست دارم. نان قندی و یک لیوان لعابی پر از شیر.

راستی امروز با محسن دوست شدم. برعکس من، او خیلی آرام و خجالتی است.»

 

این جملات شرح مختصری از خاطرات یک روز کودکی دبستانی بود. کودکی که با شنیدن قصه های حسین کرد شبستری و امیر ارسلان به خواب می رفت و برای دیدن زورو و شزن در سینما لحظه شماری می کرد. کودکی که هر چند دوست داشت آتش نشان شود، اما اشتیاقش به حرفه کتابداری از سوم دبیرستان آغاز شد. ایشان، امروز یکی از بزرگان عرصه کتابداری این مرز و بوم است.

 

حالا نوبت شماست، فکر می کنید این تصویر متعلق به چه کسی است؟