آن روزها، اصلا هم فکر کتابدار شدن و یا شغل خاص دیگری را در سر نداشتم

 

 

«آقا معلم ما، فقط معلم نبود. مأمور برقراری نظم و انضباط هم بود. خیلی وقت ها هم با کارهایش ما را می ترساند. مثلا به پای بچه ها چوب می زد. اگرچه، من جزو بچه های محافظه کاری بودم که هیچ وقت چوبش به پای من نخورد.»

 

این جملات شرح مختصری از خاطرات یک روز کودکی دبستانی بود. کودکی که، مهاجرت دوستانش از بند معشور، و ندیدن آنان، بیش از هر چیز دیگری دلگیرش می کرد. کودکی که، حساب درس مورد علاقه اش بود و بعدها که به دانشگاه رفت، درس خواندن در رشته کتابداری برایش بسیار دشوار بود. با اینحال، امروز ایشان از بزرگان و تأثیرگذاران عرصه کتابداری این مرز و بوم است.

 

( توضیحی در پرانتز: با وجود پیگیری های انجام شده، دسترسی به تصویری از کودکی های دکتر زهیر حیاتی میسر نشد، اما خاطرات بسیار شنیدنی ایشان، در ادامه خواهد آمد.)

 

و اینک مهر ماه و خاطرات دکتر زهیر حیاتی:

 

آقای دکتر، قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه، تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟

از موارد ذکر شده ذهنیتی نداشتم، فقط می دانستم بچه ها وقتی به سن خاصی می رسند و بزرگ می شوند به مدرسه خواهند رفت.

 

دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟

دوره دبستان یا ابتدائی در مدرسه عنصری در شهر ماه شهر (بندر معشور سابق) بودم. با توصیه مادرم، برادر بزرگم مرا به مدرسه برد و در آن جا گذاشت و من هم مانند سایر بچه ها راه خودم را پیدا کردم. روز اول که معمولا صرف کلاس بندی و پیدا کردن جا در نیمکتهای چوبی می گذشت. به هر حال زمان طولانی از آن زمان گذشته است و یادآوری خاطرات کمی دشوار است.

 

اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید، را برایمان بگویید.

محیط زندگی من در آن زمان مانند شهرهای کنونی نبود، ما بچه های یک محله که باهم بازی و زندگی می کردیم دسته جمعی به مدرسه می رفتیم. بچه های فامیل هم زیاد بودند. در اکثر کلاسها حداقل سه نفر با فامیل حیاتی وجود داشتند. ما همه با هم دوستی می کردیم و فرد خاصی را هدف قرار نمی دادیم.

 

بچه که باشی معلم یعنی همه چیز خاصه معلمی که محبوب باشد، معلم کلاس اولتان، خاطرتان هست؟

آن روزها از علوم تربیتی و آموزگاران با تحصیلات خاص خبری نبود. معلم در کنار درس دادن و سواد آموزی مامور برقراری نظم و انضباط هم بودند. بیشتر اوقات هم وحشت می آفریدند مثل چوب زدن به پای کودکان هفت ساله. از معلمی با این توصیف چه خاطره ای می توان داشت. البته چوبش بر پای من نخورد.

 

اگر یک باره دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟

نمی دانم که آن معلم کلاس اول هنوز زنده است یا به رحمت خدا رفته است. به هر حال زمانه درسهای زیادی به افراد می دهد و کسانی که روزی چوب می زنند باید روزی هم چوب زمانه را بخورند.

 

از « زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین « زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگیتان چه زنگی بود؟

تاکید برنامه های درسی در زمان من بیشتر بر یاددادن خواندن و نوشتن و ریاضیات بود. من از درس حساب خیلی خوشم می آمد و در بسیاری از زمانها مسائل را در ذهن خود مرور می کردم. در کلاس ششم ابتدائی جواب اکثر مسائل حساب را به صورت ذهنی می دادم.

 

از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.

من جزو بچه های محافظه کار بودم و بدین خاطر هرگز تنبیه نشدم. البته تشویقی هم در میان نبود.

 

بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟

سال به خصوصی مطرح نیست. برای من همه سالهای دبستان مانند هم گذشته است. من زمانی ناراحت و غمگین می شدم که بچه هایی که در کلاس و محله ما بودند به خاطر شغل پدرشان به شهرهای دیگر استان خوزستان می رفتند و دیگر فرصت دیدار آنها دست نمی داد.

 

بچه های امروز را که نگاه میکنی، همه همزادپنداری عجیبی با اسپایدرمن، بتمن، بنتن، و ... دارند ما هم دنیایی داشتیم با کلاه قرمزی و مخمل و  الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟

در آن زمان بچه ها در کانون توجه نبودند. در زمان کودکی من بیشتر مردم مشتری رادیو شرکت نفت بودند که از آبادان پخش می شد. شبهای چهارشنبه روز خاصی بود چون این رادیو فایزخوانی پخش می کرد. فایز شاعر شوریده و محبوب آن زمان مردم خوزستان و سواحل خلیج فارس بود. در آن زمان پدر و مادر من مثل همه کارکنان شرکت نفت که اکثرا مهاجر بودند اشکهایشان سرازیر می شد. زمانی که من در کلاس چهارم یا پنجم ابتدائی بودم تازه تلویزیون به شهر ما آمد که آن هم ما در خانه نداشتیم.

 

احتمالا بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید، آنزمان، دوست داشتید چه کاره شوید؟

در محیط زندگی من همه چیز متعلق به شرکت نفت بود و همه امور زندگی مردم از دکتر و درمانگاه تا مدرسه در فضای فراهم شده توسط این شرکت می گذشت. من به جز شرکت نفت چیز دیگری را نمی شناختم حتی نمی دانستم که به جز شرکت نفت حاکم دیگری هم در مملکت وجود دارد. از قبل از تابستانی که دوره ابتدائی را گذرانده بودم و قرار بود به سیکل اول دبیرستان بروم کتاب را نمی شناختم و اصلا هم فکر کتابدار شدن و یا شغل خاص دیگری را در سر نداشتم. برای من همه مردمی که در میانشان زندگی می کردم مثل هم بودند.

 

در دوره تحصیل در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟

در نیم سال اول دوره فوق لیسانس به من خیلی سخت گذشت چون هیچ تناسبی با تحصیلات و مطالعات قبلی من نداشت. البته این تاثر در حدی نبود که دوره و کلاس را رها کنم مانند نیمی از افراد که چنین کردند. خدابیامرز دکتر ابرامی هیچوقت نمی گذاشت که چنین تفکری در من بوجود بیاید ولی باید اذعان کنم که درس خواندن در رشته کتابداری اولش برایم خیلی دشوار بود چون نمی دانستم که خواندن این مطالب به چه دردی می خورد و از کجا آمده اند.

اگر زمان برمی گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، ( 17 سالگی چون هنوز قبل ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید؟

من در دوران تحصیل در سالهای میانی دوره لیسانس به علوم بازرگانی خیلی علاقه مند شدم ولی امکان تحصیل در این رشته برایم امکان پذیر نشد. دوست داشتم که راهی را می رفتم که مربوط به دولت و سازمانهای دولتی نباشد.

 

به عنوان آخرین سوال، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهاتون برآورده شه، چه آرزویی می کردید؟

گفته اند آرزو بر جوانان عیب نیست. آرزوئی به جز این که خداوند همه را به راه راست هدایت کند که آنهم در این روز و روزگار احتمالش کم است ندارم.

 

اگر مطلبی هست که از ذهن من دور ماند  و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.

مطالب برای گفتن زیاد است ولی تحمل شنیدنش کم است.

 

از وقتی که در اختیارمان گذاشتید بی اندازه سپاسگزارم.