لیزنا (گاهی دور/گاهی نزدیک: 24)، امیرحسین رجب زاده عصارها، کارشناس ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی از دانشگاه تهران:
اپیزود 4 - از کودکی در مقابل لوازمالتحریرفروشیها و لوازمورزشیفروشیها پاهام سست میشد. اصلن از بوی لوازمالتحریر فروشی خوشم میآمد. بویی که ترکیبی است از بوی کاغذ، بوی خودکارهای عطری، بوی پاککنها و البته بوی تازگی. خدا را چه دیدی، شاید یک لوازمالتحریرفروشی یا لوازمورزشیفروشی در سالهای آینده باز کنم. بهزور هم که شده پدرم را میکشاندم داخل این دو نوع مغازه و تا یک چیزی نمیخریدیم، رضایت نمیدادم. البته پدر هوشمندی به خرج میداد و با خریدن یک روزنامه یا مجله (که بیشتر به درد خودش میخورد - در همدان و بندرعباس که بودیم روزنامهها و مجلات بسیار محدودی آن هم در لوازمالتحریرفروشیها فروخته میشد که با عوض شدن مدیریت مغازهها عرضه میشد و خیلی زود به دلیل نداشتن مخاطب بساطش برچیده میشد) سر و ته قضیه را هم میآورد. در لوازمورزشیفروشیها هم گاهی کلاه، گاهی ساق فوتبال، گاهی ساقبند و بیشتر از همه توپ پینگپنگ نصیبم میشد. این روزها هم هنوز رفتن و نگاه کردن لوازمالتحریر و لوازمورزشی برام لذیذ است. البته چندوقتی است که دیگر برای خودم خریدی نمیکنم. از آنجا که یاسی هم عاشق خرید از لوازمالتحریرفروشیهاست، «لذت خریدن لوازمالتحریر ِ» مورد نیازم را به او بخشیدهام. وقتی این لذت همراه میشود با «لذت هدیهدادن» بسیار خوشایندتر است. این است که بهصورت توافقنامهای نانوشته، لوازمالتحریر یاسی را من میخرم و لوازمالتحریر من را یاسی میخرد. طبیعتن هدیه گرفتن یک خودکار از همسر، عزت آن خودکار را تا بهترین خودکار دنیا بالا میبرد. همانطور که الان یک مجموعهی خودکارهای خالی دارم و چون از یاسی هدیه گرفتهام نگهشان داشتهام. هرچهقدر هم که یاسی اصرار میکند این خودکارها را بندازم دور یا حداقل یک مغزی جدید بهشان بندازم، میگویم به او ربطی ندارد. متقابلن یاسی هم مجموعهای از خودکارهای استفادهشده دارد که به من ربطی ندارد. این خودکارها به چرخهی بازتولید برنمیگردند مگر اینکه گم شوند. حالا هم که دارم پرسشنامههام را توزیع میکنم، چند خودکار در جیبم هست تا اگر کسی هنگام پاسخدادن به پرسشنامهها خودکار نداشت به او امانت بدهم. همه این خودکارها را یاسی برام هدیه گرفته. نمیدانم این دوستانِ دانشجوی من، دربارهی یک دانشجو که دارد برای پایاننامهش پرسشنامه توزیع میکند، چه تصوری دارند اما من واقعن نمیتوانم بهازای 348 پرسشنامهام، 348 خودکار شیک بهشان هدیه بدهم. عمومن، بعد از این که پرسشنامه را پر میکنند، از خودکارها راضی بهنظر میرسند. دودلاند که خودکارها را باید پس بدهند یا میتوانند برش دارند برای خودشان. تعارفپذیر نیست، بیدرنگ خواهش میکنم خودکار را پس بدهند. با حسرت و افسوس، خودکار را پس میدهند و نمیدانم در دلشان به من حق میدهند یا فحش. مثل همین پسر ریزنقش که کلی از خودکار تعریف کرد که غیرمستقیم آن را به او ببخشم. بابت تعریفهاش از او تشکر کردم (هرچند که نمیدانستم وقتی یک نفر از خودکارم دارد تعریف میکند، باید تشکر کنم از او یا نه!) و خودکار را پس گرفتم. به زبان آمد: «خودکارُ پس میگیری؟» گفتم «هدیهاس وگرنه قابل نداره» دستبردار نبود: «اوه! پس هیچی! لابد خیلی هم هدیه عزیزیه، شمام نمیتونی هدیهش بدی!» ترجیح دادم جواب ندهم و همینطور که لبخند تحویلش میدادم و خداحافظی میکردم در دلم گفتم «قضیه داشت ناموسی میشدها...».
اپیزود 5 - گفت: «شانس توئه!» حمید حق داشت، اگر بنا به اعتقاد داشتن به شانس باشد، باید بگویم شانس گندی دارم. البته این را به خودم تلقین نمیکنم. گفتم «آره، اگر به شانس اعتقاد داشته باشیم، باید بگم من شانس نمیآرم. البته این رو به خودم تلقین نمیکنم.» گفت: «اولین باره تو این مدت که من اینجا کار میکنم برق میره!» هر چند که به نظر نمیرسید سابقه کار زیادی داشته باشد. برق که رفت، نگاهی به مغازههای پاساژ انداختم و دستگیرم شد که تنها مغازهای که برقش قطع شده، همین مغازهای است که پرسشنامهها را دادهام کپیشان کنند. میخواستم بگویم که زودتر یک کاریش بکند. عجله داشتم. برای همین عجله بود که انتشاراتی شلوغ دانشگاه را رها کرده بودم و آمده بودم سراغ پاساژهای دور میدان انقلاب. پاساژ فروزنده. همان پاساژی که انتشارات انجمن شاعران ایران در زیرزمینش است. گفت: «ببین چهقدش مونده؟» حوصله شمردن نداشتم. دستهام را تا ته جیبم فرو کردم و رفتم بیرون از مغازه، جلوی آینههای تمامقدی که بهصورت سراسری سمت غربی پاساژ را پوشانده بود ایستادم. از آینهها میشد رفت و آمدهای طبقه اول را دید. کمی با موهام ور رفتم. راست میگویند انگار. خانمها نمیتوانند از جلوی یک آینه رد شوند و نگاهی به خودشان نیاندازند. همه زنها و دخترها وقتی رد میشدند خوشان را در آینه میپاییدند. دو دانشجوی پسر، با قیافههای دانشآموزی آمدند، کارشان را از حمید تحویل گرفتند و رفتند. من مثلن خونسرد بودم و دندانهام را داشتم بههم فشار میدادم. حمید هم فهمید حال و حوصله ندارم. چند دقیقهای طول کشید تا شستم خبردار شد که پول برق را ندادهاند. صاحبمغازه که حمید «سید» صداش میزد اینور و آنور میدوید تا پول برق را جور کند. روی صندلی چرخان و نامطمئن مغازه نشستم و در آینه دیدم که سید حمید را برد بیرون و حمید جیبهاش را گشت و مقداری پول به سید داد. برق آمد. بعد از حدود یک ربع. پرینت که تمام شد، دیدم روی برگههای 70گرمی و نامرغوب پرینت گرفته شده. رول پرینترشان هم تمیز نبود و برگهها را لک کرده بود. اینها را به حمید و سید گفتم. ککشان هم نگزید. پول را تمام و کمال حساب کردند. من هم اصراری برای تخفیف نکردم. حمید پرسید: «کدوم دانشگاهی؟» نمیدانم اگر دانشگاه دیگری غیر از دانشگاه تهران بودم حال داشتم به این سؤال جواب بدم یا نه. این که چرا داخل دانشگاه پرینت نگرفتم را هم ازم پرسید. گفتم عجله داشتم. برگهها را گرفتم و پام را که از پاساژ گذاشتم بیرون برق کل پاساژ رفت.
اپیزود 6 - تمامی مراحل انجام کارهای فارغالتحصیلی را در حالی میگذرانم که در آستانهی انفجارم. همهی کارها پیچیده بههم و تقریباً همه کارمندها عذری دارند که کارهای من را به تأخیر میاندازد. باز هم کار تسویهحسابم عقب افتاد. دانشکدهی جدید ما، در پردیس مرکزی دانشگاه تهران، کنار دانشکده حقوق و بالای باشگاه و رستوان دانشگاه تهران است. در ِ ورودی دانشکده حالت عجیبی دارد. اگر از جلوی آن رد شوید مطمئنن آن را در ورودی یک ساختمان متروکه میدانید و شک ندارید که سالهاست این در قفل است. نشان به آن نشان که چندی پیش که داشتم میآمدم دانشکده، چند دانشجوی کارشناسی دم در ایستاده بودند و منتظر بودند نگهبانیکسی بیاید در را برایشان باز کند. من در را باز کردم و رفتم داخل. تازه آنها فهمیدند که بیخودی پنجدقیقه منتظر بودند و این در بازشدنی بوده. از در دانشکده بیرون میآیم. یک دختر و یک پسر که به تیپشان میخورد هنری باشند، دارند با یک گربه بازی میکنند. دختر نمیتواند خودش را کنترل کند و سر آخر، گربه را بغل میکند. گربه که زیاد هم خوشش نیامده خودش را از آغوش دختر آزاد میکند و دو سه متری از آنها فاصله میگیرد. دختر قربانصدقهی گربه میرود: «پیشیمیشی پشمالو مشمالو! بابای!» و مسیر خودشان را در خلاف جهت حرکت من پیش میگیرند. به گربه نزدیک میشوم. حدس میزنم گربه میخواهد من هم باهاش بازی کنم. اعصاب این کارها را ندارم. عوضش پام را جلوی گربه به زمین میکوبم و همزمان صدای سگ درمیآورم. گربه جیغ میزند و باسرعت فرار میکند. بیاختیار سرم را برمیگردانم تا واکنش دختر و پسر را ببینم. آنها بیشتر ترسیدهاند انگار. سرعتشان را بیشتر میکنند و دور میشوند. اگر به آنها نزدیکتر بودم شاید میتوانستم بفهمم حتی بغض کردهاند. به قول مریم «کی گفته من پاچه میگیرم؟ هاپ هاپ!» از دانشگاه بیرون میروم. باید بروم دانشکده روانشناسی. مدیر گروه ازم خواسته بروم و از منشی گروه بابت رفتار بد دیروزم عذرخواهی کنم. سوار تاکسی میشوم. غیر از من دو مسافر دیگر هم هستند. راننده میخواهد منتظر نفر چهارم بماند اما من میگویم نفر بعدی را هم حساب میکنم. هزار و سیصدتومان به او میدهم. یک هزاری، یک دویستی و یک صدی. نگاهی به پولها میاندازد و ازم میخواهد دویستی را عوض کنم. از صبح این دومین رانندهایست که دویستی را برگردانده. دویستی را پاره میکنم و یک دوهزاری به راننده میدهم. خانم مسنی که کنارم نشسته زیر لب میگوید «چه بیاعصاب». من مثلن نشنیدم. بقیه پول را از راننده میگیرم. نمیدانم اگر هزاری را پس میداد باز هم جرأت داشتم پارهاش کنم یا نه. به هر حال، پاره کردن دویستی به حالوروز من میخورد و مزه هم داد. میچسبم به پنجره. موبایل دختری که صندلی جلو نشسته زنگ میخورد. او با «آقای دکتر» صحبت میکند و «آقای دکتر» میخواهد یک آدرس به دختر بدهد. راننده بیکه دختر بخواهد دست میاندازد و مثل قرقی یک خودکار از داشبرد بیرون میکشد و میدهد به او. دختر با دست اشاره میکند که کاغذ هم میخواهد. هیچکدام ندارند. به من و کیف من نگاه میکنند. ناچار میشوم همکاری کنم. کی گفته هر کسی که یک کیف لپتاپ دارد حتمن کاغذ سفید دارد؟ سعی میکنم یکی از پرسشنامههام را از کنار لپتاپ بیرون بکشم. اما گیر کرده و پاره میشود: «بهدرک». حاشیه سفیدش را جدا میکنم و به دختر میدهم. زیپ کیف را که میبندم بقیه کاغذ گیر میکند زیر زیپ. دختر تماسش را تمام میکند و برمیگردد تا تشکر کند. عمدن اصلن نگاهش نمیکنم و تشکرش را هم جواب نمیدهم. زیر پل گیشا پیاده میشم و میروم سمت دانشکده. مدیر گروه نیست. ساعتم را نگاه میکنم. احتمالن نهار و نماز است. روی صندلیهای راهرو مینشینم. منشی گروه میآید داخل راهرو و میرود سمت اتاقش. مرا که میبیند رویش را برمیگرداند. من هم رویم را برمیگردانم. پرسشنامهی پارهشده را درمیآورم. پرسشنامهایست که یکی از اساتید ادبیات ناقص پر کرده است. مدیرگروه میآید و سریع وارد اتاقش میشود. من هم سریع میروم داخل اتاقش. به استاد سلام میکنم. استاد میگوید «در رو پشت سرت ببند». باد میزند، پرسشنامهی نصفه را از روی صندلیها میکشاند و میآورد میچسباند به در بسته اتاق.