حسرت کتابهایی که نگذاشتند بخوانیم...

حسرت کتابهایی که نگذاشتند بخوانیم: در پاسخ به یادداشت جناب آقای عمرانی

 

لیزنا (گاهی دور / گاهی نزدیک: 32)، مجید صمیمی نژاد، معاون کتابخانه مرکزی پردیس کشاورزی دانشگاه تهران: مایلم در مورد سیاست های تجویزی خاطره ای را نقل کنم. یک روز خواهرم که دبیرستانی بود، رمانی از عزیز نسین به اسم "آدم های بی شناسنامه" از دوستش امانت گرفته بود و به خانه آورده بود. من آن روزها پنجم ابتدایی بودم و عجیب مبتلا به بیماری کرم کتاب. هر چیز مکتوبی برایم ارزش خواندن داشت و کنجکاوی ام برای سر درآوردن از فحوای هر متنی مهارنشدنی بود. خلاصه در فرصتی مناسب کتاب را از خواهر بزرگتر قاپیدم و خواندنش را شروع کردم. به طرز عجیبی مست ترجمه طنز تلخ و اجتماعی عزیز نسین شدم. خواهرم با این شرط که فردا صبح کتاب را باید تحویلش بدهم، ساعت 8 شب این رمان چند صد صفحه ای را داد دستم و من پیه تنبیه مشق ننوشتن را به تنم مالیدم و جَخت کردم که تا صبح رمان را به سرانجام برسانم. همان طور که در حال بلعیدن کلمات و صفحات رمان بودم، سر و کله عموی ایرادگیر و علیه السلاممان ! پیدا شد که خیلی کبّاده فضل و ادب می کشید و چه خالی می رفت ! عموی گرامی قدری این تلاش بیرحمانه ما را برای تمام کردن رمان در مهلت مقرر ورانداز کرد و چون در هر کاری بی ربط و با ربط دخول می کرد، کتاب را از دستم گرفت و قدری قد و قواره بنده را نگریست و مدتی کتاب را ورق زد و آخرالامر از بالای عینک نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد که این کتاب مناسب سن شما نیست ... ! اصلاً این بیهوده نویسی ها خواندن ندارد ... ! پسر جان برو کتابی علمی، نشد فنی، نشد کمک درسی بخوان و وقتت را تلف نکن ! خلاصه من که از رو نمی رفتم و باز مشغول خواندن بودم، عاقبت با چشم غره پدر و اُشتُلُم خواهر مجبور شدم کتاب نازنین را از دست بدهم. کتاب را دور از چشم خواهر گرامی زیر تلویزیون سیاه سفید کمد دار آمریکایی مان مخفی کردم تا شاید فردا در ساعات مدرسه بتوانم از انتهای ماجرای قهرمان نگونبخت بی شناسنامه رمان سر در بیاورم. صبح که پاشدم دیدم خواهرم به مدرسه رفته. فی الفور زیر تلویزیون را کاویدم و افسوس خوردم. جا تر بود و بچه نبود ! دیگر آن کتاب را ندیدم و در هیچ کتابخانه ای یا کهنه کتاب فروشی ای نجستمش. باور کنید هنوز در ویار خواندن بقیه داستانش می سوزم و استخوانهایم تیر می کشد !!! همین جا از دوستان عزیز خواهش دارم اگر کسی سراغی از این کتاب در جایی دارد مرا به آن برساند تا ناکام از دنیا رحلت نکرده باشم.

این بار اول نبوده که من با این سیاست های تجویزی به نحو هدایتگرانه ای گزیده شده ام. یادم هست همیشه بلای جان کتابدارهای کتابخانه عمومی شهرم بودم. شماره عضویتم (588) همیشه در محاق لیست سیاه بود و اتهام اینکه: زیادی لای قفسه ها می ایستد، زیادی در انتخاب کتاب وسواس به خرج می دهد، زیادی کتاب ها را وارسی می کند، چینش شکیل قفسه را به هم می ریزد و از همه نابخشودنی تر اینکه کتاب هایی را بر می دارد که خیلی حجیم است و از همه بدتر اینکه چرا هر کتابی را یک روزه تحویل می دهد (بلاشک نمی خواند). از قضا اگر ناصح امینی هم در کنار کتابدار نشسته بود و می خواست میانه را بگیرد که کتابدار کم به ما بتوپد، نصیحتمان می کرد که پسر جان خوب زودتر یک کتاب بردار از لای قفسه ها، خوب لااقل یک هفته ای برای خواندنش صبرکن، خوب خواندن سرگذشتنامه دانشمندان بزرگ چون 400 صفحه است برای پدر شما مناسب است نه شما. کسی اما گوش نمی داد به حرف ما که: این منم که تشخیص می دهم چه مناسب من است و از چه محظوظ می شوم؛ نه شما و نه حجم کتاب.

دائما همان عنصر شریف که جناب عمرانی، به حق نگران آنند که بقیه عناصر خواندن مفید را تحت الشعاع قرار بدهد و نیز بیم پدر و مادرها از بازماندن کودکان نسل پرگهر از نمرات عالی، ما را از مسیر خواندن به قصد لذت، خواندن به قصد رفع کنجکاوی و خواندن به قصد بزرگ شدن باز داشته است.

راستش اینها کُپه شده توی دلم و حالا که خودم کتابدارم نمی دانم چرا از هجوم دانشجوها به کتابخانه و علی الخصوص به رده هایP  و B  و DSR و بر جای ماندن قفسه های به هم ریخته همینجوری الکی ذوق می کنم. شما که غریبه نیسیتد، دلم می خواهد جلوی دانشجویان ذکور را  بگیرم و یک ماچ آبدار بر جبه مبارکشان بنشانم و بگویم بیشتر بیایند و بیشتر قفسه ها را غارت کنند و در این هجوم بی رحمانه مرا هم شریک جرم بدانند.

به آقای عمرانی برسانید که هرچند بنده و امثال بنده دستمان از دامان سیاستگذران فرهنگ دور است، لیکن دست کم  علیه آن دسته از بزرگواران شوریده ایم که مراجعه کننده را مزاحم می دانند یا برآنند که باید وی را به زور به راه راست هدایت کرد.