لیزنا (گاهی دور/ گاهی نزدیک: 55). میترا لبافی، خبرنگار واحد مرکزی خبر و خبرنگار ویژه حوزه کتاب: وقتی به ما خبرنگارها میرسند میگویند: "از خبرهای پشت پرده بگو!" اما باورشان نمیشود که خبرها بیشتر در دل و جان خودشان است و نه در دستان ما. وما در اصل خبرها را از خودشان می شنویم. از رانندگان تاکسی، از زنهای خانهدار حتی. از شایعهها، پیامکها. کامنتهای وبلاگمان. از جوکهایی که به سرعت برق ساخته میشوند... این تنها لذت خبرنگاری است.
خبرنگار شدیم چون می خواستیم نویسنده شویم. اما جایی نبود که استعدادمان را جدی بگیرد. حتی هنوز هم نیست. یعنی حلقه بسته ناشران، استعدادکش است. و گاهی آن قدر در ماجرای حذف استعدادها زبردست هستند که خود آن شخص هم فکر میکند هیچ چیزی نمیداند و مایوس و ناتوان از این چرخه خارج میشود. ما نسل نجیبی بودیم به خدا؛ هرچند فکر میکنند که خبرنگارها باید خیلی بزن بهادر باشند، اما اگر هم باشیم فقط در میدان کارمان است که این گونهایم و برای گرفتن حق و حقوق خودمان هیچ کاری از دستمان بر نمیآید.
و خبرنگاری را برای عشق و علاقهمان به خلق و تولید و نوشتن است که دنبال میکنیم و انگیزهای دیگر برایمان باقی نمانده است. چون نه زندگی برایمان گذاشته و نه پولی دارد و نه آینده قابل توجهی پیش رویت است. ما در اصل مولفان شکست خوردهایم اما هنوز کاملا زمین نخوردهایم و هنوز هم امیدواریم که روزی همه تجربههایمان را در قالب کتابی بنویسیم و امثال گابریل گارسیا مارکز را الگوی خودمان می دانیم که از گزارشنویسی شروع کرد و شد رماننویس؛ و معتقدیم روزنامهنگاری مادر رماننویسی و ادبیات است... و به همین دلیل است که از تمام سختیها عبور میکنیم شاید روزی وقتش برسد که ...بنویسیم، دیگر بار و دیگر بار.
گاهی هم دلمان می گیرد از جامعه خبریای که روز به روز به حاشیه می رود. اسمش این است که بر قله اطلاعرسانی ایستادهایم اما بعضی از ما حتی روی تپه هم نیستیم. ما گاهی فقط حرف میزنیم، اهل عمل نیستیم. میگوییم کتاب بخوانیم، اما خبرنگارانِ کتاب خودشان از کتاب دور شدهاند و دچار روزمرگیهای کاریاند و خود من یکی از آنها. زمانی نقد کتاب مینوشتم اما حالا سرعت کار آن قدر بالاست که مدام از جیب حافظه و خاطره خرج میکنم؛ و از خاطره کتابهایی که خوانده ام میگویم و یا منعکسکننده اخبار کتابهایی هستم که هیاهوی زیاد دارند. بقیهاش هم که گزارشهای تحقیقی است و رویداد محوری کم شده. حالا خدا پدر نوستالژیها را بیامرزد که اگر نبود معلوم نیست ما خبرنگارها درباره چه باید مینوشتیم....
نمیدانم شاید زندگی میکنیم که لحظههای بهتری را تجربه کنیم اما زندگی همین تجربههایی است که پشت سر گذاشتهایم . شاید روزی هم چشممان را باز کردیم و دیدیم این یادداشت هم نوستالژی دیگری شده برای نسلی که میخواست نویسنده شود، کتاب بخواند، اما خدا خواست در خدمت نویسندگان و اهالی نشر و کتاب باشد ... و این هم بد نیست. اسمش را میگذاریم باقیات و صالحات و امیدواریم با خدمت به خلق، خداوند از همه ما راضی باشد. آخرش همین می ماند، غیر از این نیست.
به امید خود امید
و السلام