به مناسبت روز روستا
خوشابه‌حالت،،،

 (لیزنا، گاهی دور/گاهی نزدیک 169): مریم گریوانی، کتابدار کتابخانه عمومی  آیت ا... موسوی بجنوردی، استان خراسان: توی حیاط خانه ی پدری ام، یک انباری بزرگ و نوساز هست که زمستان ها سرش خیلی  شلوغ و  پر از سیب زمینی و پیاز، حبوبات  ... می شود. ولی تابستان ها همینطور بیکار و علاف مثل سگی افسرده گوشه ی حیاط  می افتد و چرت می زند. هر کس از کنارش رد می شود چیزی طرفش پرت می کند.  پر از خرت و پرت و آت آشغال می شود؛سبد خالی میوه،بیل و کلنگ،جزوه درسی،لباس ها و فرش های کهنه، پلاستیک های گلخانه،دون مرغها،دبه های خالی خیارشور و رب، گلدان های خالی...

امسال، تابستان کلا چرتش را به هم می  زنم. توی گلدانهای خالی گل می کارم وکنار درِ ورودی اش می گذارم. بقیه وسایل  را گوشه ای مرتب می چینم. دار گلیمم را وسطش برپا می کنم.آخر هفته ها که روستا هستم،می بافمش.با صدای هر شانه ای که بر روی گلیم می زنم. چرتش می پرد و زوزه ای می کشد. نخ های رنگی رنگی را از لای انگشت هام از  میان تارها و پودها رد می کنم و نقش گولّک، پرّک و بویه گزه می زنم. او از اینهمه نقش و رنگ لذت می برد و زوزه ای بلندتر و  شادمانه سر می دهد. دو در دارد. یک درش به حیاط باز می شودو آن یکی به کوچه.بالای درِ رو به حیاطش یک شاخه ی انگور هست که تازگی ها به داخل انباری سرک می کشد و انگورهایش را به رخ گلیمم می کشد.از درِ کوچه هم، صبح ها آفتاب خودش را روی گلیمم می اندازد. فکر کنم  انگور و آفتاب  عاشق گلیمم شده اند.رقیب هم هستند.ولی من دختر گلیمی ام را به انگورجماعت  و آفتاب جماعت  نمی دهم.آفتاب،پیر و چروکیده اش می کند و انگور زنجی اش.

صبح ها به صدای پای گوسفندها که از کوچه رد می شوند و به چرا می روند،و صدایشان توی انباری می پیچد،گوش می دهم .عصرها به صدای شادی و دعوای بچه ها و شبها هم صدای آب که برای آبیاری کلم ها و فلفل دلمه ها ... از وسط کوچه می گذرد.


گاهی وقتها، درِ آهنیِ رو به کوچه را نیمه باز می گذارم. بچه ها یکی یکی می آیند و کتابهایی را که از کتابخانه مان برده ام و دورتا دور گلیم چیده ام، انتخاب می کنند و می خوانند. همیشه بچه ای اینجا روی این تشک کنار گلیم هست که کتاب می خواند و لذت گلیم بافی ام را دو چندان می کند.دختر انیس "خانم کوچولوها و آقا کوچولوها" را می خواند، مریم" قصه ی ما مثل شد" زهرا "قصه های مجید" را و  دختر شهناز "دخترک کبریت فروش" را می خواند... قصه ی کتابهایی را که خوانده اند، برایم تعریف می کنند. نخ ها را مرتب می کنند و به گلدانها آب می دهند.  گزارش یک هفته شیطنت ها و آتیش هایی که سوزاندند،می دهند. بچه های گل پری، وقتی مادرشان رفته بوده کوه گینه گندم درو کند.  یواشکی شیر و کاکائو برداشتند و بستنی درست کردند  و هر سه مسموم شدند. به برنامه کودک زنگ زدند و قبض شان زیاد آمده و یا اینکه بچه ها را توی حیاط شان جمع کردند وبا گل و سنگ و آجر خانه دست کردند... زنهای همسایه هم کنارِ دار می نشینند و دردل می کنند و از مشکلاشان می گویند.به زن ها پیشنهاد بافت گلیم و کیف های سنتی می دهم. برای رب هاشان مشتری پیدا می کنم. لباسها و لوازم تحریر اهدایی دوست هایم را بین بچه های نیازمند تقسیم می کنم.خلاصه اینکه، انباری دیگر آن قابلیت انبار بودن و چرتونگی خودش را ازدست داده و برای خودش یک مجتمع فرهنگی هنری... شده، فقط مانده یک فیلم سینمایی پخش کنم که آن هم خواهرم می گوید خودت فیلم سینمایی هستی. می ترسم قیافه بگیرد و دیگر سیب زمینی پیازها را توی خودش راه ندهد. 

 

پدرم وقتی این همه بند و بساط من را می بیند. می گوید. گنم حوقّه چخارتددینگ، خلقه دوریه یِقِدِّنگ . یعنی باز حوقّه در آوردی و مردم رو دور خودت جمع کردی . حوقه یعنی کسی که کارهای عجیب و غریب می کند و مردم دورش جمع می شوند. مثل مارگیرها و شعبده بازها.