درباره نویسنده:
بریت ماری اینجا بود (Britt marie was here) اثر فردریک بکمن، نویسنده و وبلاگنویس خلاق سوئدی، است که فرناز تیمورازف آن را به فارسی ترجمه کرده و اولین بار توسط نشر نون انتشار یافته است. این اثر به بیشتر زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است. بکمن با رمان «مردی به نام اٌوه» به شهرت جهانی دست یافت. شایان ذکر است که همسر این نویسنده یک خانم ایرانی است.
معرفی کتاب:
بریت ماری در یک تصادف رانندگی خواهر بزرگش را از دست میدهد. خواهرش «اینگرید» همیشه از او بهتر، زیباتر، اجتماعیتر و نزد پدر و مادرشان محبوبتر بوده است؛ به همین دلیل بعد از مرگ اینگرید همواره خودش را به این دلیل که چرا به جای خواهرش جان سالم به در برده است؛ ملامت میکند. در جوانی با دو برادر به نام های آلف و کنت آشنا میشود. هر دو همزمان عاشقش میشوند. بریت ماری حتی در آن زمان با خودش میگوید: «اگر اینگرید زنده بود، آلف و کنت حتما عاشق او میشدند.» ابتدا آلف را انتخاب میکند؛ بعد از مدتی به دلایل اخلاقی از آلف جدا میشود. در مراسم خاکسپاری مادرش، مجدداً کنت را میبیند. کنت از همسر اولش جدا شده و با وجود دو پسری که دارد، از بریت تقاضای ازدواج میکند، بدین ترتیب دست تقدیر باعث میشود تا او با برادر مهربانتر و خوشمشربتر ازدواج کند.
با اینکه بریت ماری همیشه دوست داشت در کنار زندگی مشترکشان در جامعه نیز به فعالیت اجتماعی بپردازد؛ همسرش همیشه به او میگفت که آدم اجتماعی نیست و شخصیت او را خٌرد میکرد. بریت متوجه نشد که از چه زمانی زندگی از کنترلش خارج شده است. به زندگیاش نگاهی انداخت؛ دید در خانه مانده است تا همسرش به جای جفتشان در جامعه فعال باشد؛ بچههای او را بزرگ کند؛ هر روز خانه را با جوش شیرین برق بیاندازد؛ تنها به این خاطر که همسرش تاجر است و میبایست با توجه به شغل شوهرش منزلی قابل عرضه را آماده کند. به جای اینکه رویاهای خود را دنبال کند، حتی در خواب هم رویاهای شوهرش را میدید. بنابراین چند سال و چندین سال شد یک عمر. قافله عمر به همین سادگی میگذرد.
بعد از اینکه همسرش را با یک زن جوان دید و متوجه خیانت او شد؛ برای مدتی او را ترک نمود. انگیزهاش برای یافتن کار آن هم در سن 63 بارقههای امید را در قلبش روشن کرد. تصمیم بزرگ بریت ماری برای کاریابی، زندگی او را به کلی تغییر میدهد و باعث میشود تا او به خودباوری برسد؛ خودش را بیشتر بشناسد؛ سعی کند برای خودش هم ارزش قائل باشد؛ برای آرزوهایش تلاش کند؛ نقش خود را در زندگی و در روابط اجتماعیاش نادیده نگیرد؛ تواناییهایش را بهتر بشناسد و از آنها بهره بگیرد و به شکوفایی برسد. 100 صفحه پایانی داستان بسیار نفسگیر و دلچسب است. مطمئن باشید که از خواندن آن پشیمان نمیشوید.
تحلیل کتاب:
بریت ماری 63 ساله برایش خیلی مهم است که دیگران چه فکری درباره اش میکنند!! دست به انجام هرکاری که میزند، مدام این جمله در سرش می چرخد: «مردم چه فکری میکنند؟!»؛ زندگی را خیلی به خودش سخت میگیرد و برایش مهم است که دیگران را هیچگاه آزرده خاطر نکند؛ به همین دلیل تمام تصمیمات زندگیاش را محض رضایت خاطر دیگران میگیرد؛ ولی به هیچ وجه درباره دیگران پیشداوری نکرده و در زندگی خصوصیشان دخالت نمیکند. او آرزوها، رویاها و حتی تصوراتی بسیار فراتر از آنچه دیگران از ظاهر او برداشت میکنند؛ دارد.
وقتی این کتاب را میخوانید متوجه این نکته میشوید که حرف، فکر و قضاوت دیگران درباره ما چه اهمیتی دارد؟ مهم آن است که شما بدانید آیا به خودباوری رسیدهاید یا خیر؟ تا چه اندازه خود را قبول دارید؟ آیا از شرایط کنونیتان رضایت دارید؟ چقدر برای تغییر شرایط زندگی، اهداف، رویاها، آرزوها و خواستههای قلبیتان تلاش کردهاید؟ چقدر خودتان، شخصیت، روحیات و احساساتتان را میشناسید؟ اصلاً میدانید از زندگی چه میخواهید؟ اگر به جای توجه به این امر که دیگران درباره شخصیت، اخلاق، رفتار و ظاهر من چه فکری میکنند؛ سعی کنید خودتان را بیشتر بشناسید؛ بدانید که برای چه هدفی و با چه امیدی زندگی میکنید؛ بدانید که باید شادتر باشید و برای رسیدن به اهدافتان بجنگید؛ میتوانید انگیزه و توان بیشتری را برای دستیابی به خواستههایتان داشته باشید؛ کمتر روح و روان خود را آزار میدهید، کمتر خودتان را سرزنش و ذهنتان را درگیر قضاوت های دیگران می کنید؛ در نتیجه عزت نفس، اعتماد به نفس و روحیه خودباوری را در خودتان تقویت میکنید و این امر باعث می شود تا با خودتان مهربانتر از قبل باشید؛ به آسانی در برابر مشکلات زندگی تسلیم نشوید و حرف های دیگران شما را در رسیدن به خواسته هایتان متذلذل نکند!
بریت ماری پیش از رفتن به بورگ در برابر تغییر شرایط زندگیاش کاملاً تسلیم شده بود. تسلیم زندگیای که کنت برایش ساخته بود. برای مثال با اینکه اصلاً سیب زمینی سرخ کرده دوست نداشت؛ ولی همیشه در رستوران سفارش میداد، چون کنت دوست داشت و دلش میخواست تا او را ناراحت نکند. خودش را نادیده میگرفت و حتی گاهی عذاب میداد تا همیشه خوشحالی و رضایت دیگران را در اولویت قرار دهد. اگرچه رسیدن به اهداف و آرزوهایمان در زمان مناسب به مراتب بهتر و لذت بخشتر است؛ اما با خواندن داستان بریت ماری پی میبریم که هیچگاه برای دستیابی به خواستهها و اهدافمان دیر نیست! اگر که بخواهیم! آیا بریت ماری 63 ساله از ما با ارادهتر و مصممتر است؟!
برش هایی منتخب از کتاب:
میدونی چیه بریت ماری، مردم میگفتند: «بانگ با وجود قضیه چشمش (نابینایی) خوب فوتبال بازی میکرد. گرفتی؟ باید سخت از بقیه میجنگید. واسه همین: بهترین بود. به قول گفتنی، انگیزه!
فوتبال را دوست دارید چون این حس غریزی است. وقتی توپی توی خیابان جلوی پایتان قل بخورد، شوتش میکنید، چون دوست داشتن فوتبال درست مثل عاشق شدن است. نمیدانید چطور در برابرش مقاومت کنید.
وقتی متوجه میشوید که یک شروع جدید چقدر دشوار است، دیگر سخت است که نخواهید در مسیر برگشت قدم بگذارید. وقتی درمییابید که برای داشتن یک زندگی جدید به چقدر توان و قدرت نیاز دارید، دیگر سخت است که نخواهید دوباره زندگی گذشتهتان را داشته باشید.
آدمها میخواهند کاری را انجام دهند که خوب از پسش برمیآیند. میخواهیم دیگران بدانند که ما حضور داریم، که حضورمان مهم است.
وقتی کسانی را که دوست داریم نتوانیم ببخشیم، دیگر چه چیزی باقی میماند؟ پس عشق چیست وقتی نتوانیم کسانی را که زمانی دوست داشتیم دیگر دوست بداریم چون لیاقتش را ندارند؟
آدم نمیتواند محیط و شرایط اطرافش را خودش تعیین کند؛ اما میتواند در مورد کارهای خودش تصمیم بگیرد.
مشخصات کتاب:
بکمن، فردریک. بریت ماری اینجا بود. ترجمه فرناز تیمورازف. تهران. نشر نون، 1395.
درباره نویسنده متن:
ملیکا خرمشکوه، 22 ساله، ساکن تهران و دانشجوی کارشناسی علم اطلاعات و دانششناسی دانشگاه الزهرا(س) هستم. به مطالعه کتاب، نقاشی، موسیقی و عکاسی علاقهمندم. یکی از بهترین انتخابهای زندگیام فعالیت در نشریه پیککتابداری و انجمن علم اطلاعات و دانششناسی الزهرا است چرا که باعث شد تا بتوانم بیشتر ایدهپردازی کنم، دست به قلم شوم و تفکر انتقادی خود را بهبود ببخشم. از انجام کار های مشارکتی هم بسیار لذت میبرم.