داخلی
»برگ سپید
هنگامی که اثر جدید رضا امیرخانی (رهش) وارد بازار کتاب شد، موج اخبار حول این کتاب، همهی خبرگزاریهای فرهنگی را درنوردید. جالبترین و بلکه فاخرترین خبر، همانا تشکیل صفهای طولانی برای تهیه و خرید رهش بود. فضاهای مجازی مرتبط با کتاب، قلم و فرهنگ، اعم از گروهها و کانالهای اجتماعی نیز به یکباره مبدل شدند به رهشنامه و همگی شدند صحنهی تبادل نظر و نقد و کامنتگذاری دربارهی رهش. دقیقا چیزی شبیه خبر انتقال کریستیانو رونالدو از رئال مادرید به یوونتوس برای علاقمندان به CR7 !
شخصا تصمیم گرفتم هیچ نقد و یا حتی کامنتی را در این باره نخوانم. یعنی صبر کردم (6 ماه بعد) تا این موج، آرام گیرد و سپس فارغ از هرگونه فضای تمجید و تقبیحِ احتمالی و فارغالبال، کتاب را مطالعه کنم، و به دور از جوّ و هیاهو، با رهش، موضوعش و دغدغهی نویسندهاش در این اثر جدیدش ارتباط بگیرم.
و اما رَهِش:
1- بُرِشی بسیار کوتاه از زندگی یک خانوادهی سه نفره است این داستان؛ آقا (علا) که معاون شهردار یکی از مناطق بالای شهر تهران است، و خانم (لیا)، که فارغالتحصیل رشتهی معماری است و در ادارهای شاغل نیست و در منزل به خانهداری و تربیت پسر حدودا 5سالهشان (ایلیا) مشغول است. علا و لیا اختلافاتی اساسی دارند بر سر موضوعاتی که از آنها تعبیر به توسعه و پیشرفت میشوند. این اختلافات موجب بروز اصطکاکات و سلب آرامش از هر سه عضو خانواده گردیده است.
2- وقتی کتاب را به اتمام میرسانی و مطالعهات پایان مییابد، اولین و برجستهترین مطلبی که ذهنت را درگیر میکند این است که رهش (با همهی ویژگیهایی که دارد و کمی جلوتر دربارهی برخی از آنها خواهیم گفت) در تراز نام "رضا امیرخانی" و آثار او و مخصوصا سهگانهی برجستهاش (مناو، بیوتن و قیدار) نیست. قلم، قلمِ امیرخانی است و موضوعی را هم که انتخاب کرده، دور از ساختار ذهنی که پیشتر از او شناختهایم نیست، لیکن علیرغم آغاز نسبتا سهل و خوبی که دارد، اما شاکلهی داستان، فراز و فرود دلربا و کِشندهای ندارد. محدودهی زمانی اختصاص داده شده به رخدادی که نویسنده روایتش میکند بسیار کوتاه است و شاید به همین علت باشد که داستان جا نمیافتد انگار؛ رهش آن خورشی را میماند که علیرغم رعایت ترکیبات و نسبت آنها در خورش و افزودنیهای لازم، خوب جا نمیافتد که علت اصلی آن میتواند زود برداشته شدن از روی اجاق باشد. قورمهسبزی یا فسنجانی که از صبح زود، روی شعلهی کم، بِقُلَّد و جا بیفتد کجا؟ و خورشی که ظرف نیم یا یک ساعت با شعله بالا آماده و آن را سر سفره بیاورند کجا؟!
و یا مثلا در رمان مناو کأنه نویسنده یک شیر تخلیه برای یک بشکهی 200لیتریِ آب تعبیه کرده و با خروج قطره قطرهی آب از آن بشکه، در زمانی طولانی، توسط قطرات آب، سنگِزیر بشکه را سوراخ میکند، (مناو در ذهن مخاطب و خوانندهاش نفوذ عجیبی میکند) آن هم در کمال آرامش و بدون هیچگونه سروصدایی و هیچگونه تخریب اضافهای؛ (سروصدا و تخریب، ثمرهی دستگاه بتونکَنی و سنگبُری است). در رهش اما انگار همهی حجم بشکهی 200لیتری آب را به یکباره خالی کرده و فقط سنگ را خیس کردهاند. آری! اثر ژرف و حک شده در مخاطب (مثل سوراخ ایجاد شده در سنگ) کجا و خیس کردنِ سریع سطح سنگ کجا؟!
3- در تکمیل بند فوق باید این مطلب را هم افزود که اتفاقا موضوع مورد اشاره در رهش ، میتوانست و میتواند ابعاد بسیار گستردهتر از آنی را داشته باشد که در آخرین داستان امیرخانی داشت. نقد به مدلِ مدیریت کلانشهرها، نقد به سبکِ زندگی شهری در عصر مدرنیته، نگاه نقادانه به جریان سلطهجویانه مدرنیته و اثرات مخربش بر زوایای پنهان و پیدای زندگیهای اجتماعی و انفرادیمان، وسعتی فراتر از یک اقیانوس میطلبد که در جدیدترین اثر امیرخانی، تنها به برکهای کوچک از آن اقیانوسِ تخریبگریها اشاره شده است. به این معنا که خالقِ رهش اگر میتوانست و یا اگر میخواست (که معتقدم هم میخواست و هم میتوانست)، این توان را داشت که صرفا از یک میوهی کوچک (سبک زندگی و شهرسازیهای مدرن) از درختی به نام مدرنتیه بگذرد و برسد به ساقه و نهایتا به ریشهی این شجرهی خبیثه. (در این باره و در انتهای این نوشتار کمی مفصلتر خواهیم گفت)
4- ورای تصویر کلی رهش که پیشتر و بالاتر قدری حول آن صحبت شد، در اندرون رهش اما جاذبههایی هست که نمیتوان دربارهی آنها و زیباییهایشان که زاییده ذکاوت و ذهن خلاق خالقش است چیزی نگفت. اشاره به آیه "التی لم یخلق مثلها فیالبلاد" و نگاه بسیار سطحی عوامل شهرداری و بلکه سوءاستفادهی کارمندان این سیستم غیرتوحیدی از آموزههای دینی و مشخصا آیات قرآن که بیتوجه به پس و پیشِ آیه و شأن نزولش، میخواهند از آن برای تبلیغات محیطی (بخوانید بَزَک کردن روح شیطانی معماری شهر و مبلمانِ شهر؛ و بلکه بخوانید برای بر نیزه کردن آن) استفاده کنند، این بخش شاید برجستهترین قسمتی باشد که باعث انبساط خاطر (توأم با تألم) نگارنده این سطور شد. البته در یکی دو صفحهای پیدرپی، فضا مملوّ شده بود از این استعارات و تشبیهات زیبا که اشاره مجدد به موسوی بودن و خضروی بودن یادآور خاطرات شیرین قیدارخوانیمان شده بود.
5- عبارت " از جسمش ببُرانید و بر جسمش بخورانید ..." در فصل 4 این کتاب، عبارتی است پرتکرار؛ و اصلا در فصل 4، نویسنده با نقبی[1] که به عهد صفویه میزند، هنرمندانه و نامحسوس، شما را میبرد به آن زمانهها؛ و شما در عین حال نمیدانید که آیا وی بخشی از نگاشتههای همان اعهاد را کپی کرده؟ و یا خود با الگو گرفتن از سبک نوشتاری آن زمان، رهش، خوانندگانِ رهش، تهران، مصائبِ تهران و ساکنین غافل و مدیرانِ بیتدبیر و بعضا مغرضش را حالیشان میکند و ارجاع میدهد به روایتی بس دردناک از بلاهایی که در آن زمانه بر جسم برخی افراد میآوردند و از گوشت تنشان میبریدند و به آنها میخوراندند و برای این فعلشان نیز به اصطلاح امروزیها رکوردگیری هم مینمودند که تا چند روز زنده خواهند ماند؟! راویِ ماجرا با اشاره به برخی شعارنوشتهها مانند "امالقرا" و "ماشیفتگان خدمتیم و ..." و نظایر آن بر در و دیوار شهر، نهایتا به این نکته میرسد که از جسم تهران بریدهاند و گوشتش را به خودش خوراندهاند و او را میراندهاند. ما خود، شهرمان را از بین بردهایم.
ضمن اینکه با توجه به ابعاد نسبتا کوچک داستان در رهش، اساسا ورود دادن فصل4 با وسعت نسبتا زیادش (در قیاس با کل ماجرا) ظاهرِ روایت را قدری کاریکاتوری میکند، اگرچه گویا نویسنده برای اثربخشیِ بیشتر هدفی که در پسِ رهش دارد و بالاتر بردن قدرت اقناعش در آن هدفش، ناگزیر از اتخاذ چنین تصمیمی بوده است.
6- مؤلف در کوچه پسکوچههای داستانش، اشارهها و نیشهایی هم دارد به برخی از ارگانها و نهادهای برآمده از انقلاب و جمهوری اسلامی؛ اشارهاش به لفظ بنیاد و نیز عدم اجازه ورود آستینکوتاه و مانتویی به ساختمان بسیج را میتوان جزو این اشارهها قرار داد. در عین حال رضا امیرخانی با پردازش بسیار خوب فرمانده بسیجی که مردمی و عاقل است و اجازه نداده سیستم اداریاش او و شخصیت به جا مانده از جبهههایش را در خود هضم کند، توانسته بین انتقاد از نارساییها (نارواییها) و ستایش از نیکیهای متعلق به اردوگاه ایدئولوژیکش تعادل (بالانس) برقرار کند.
7- شخصیت ایلیا و کارهایی که میکند به عنوان تکفرزند علا و لیا در رهش چندان باورپذیر به نظر نمیرسد. مخصوصا انتخاب ادبیات و واژگانی که امیرخانی برای ایلیا در نظر گرفته تا آنها را به صورت کودکانه و ناقص و ایضا بانمک ادا کند بعضا به صورت وصلهای ناجور در متن داستان خودش را نشان میدهد. ایلیا در رهش کودکی را میماند که کارگردانی در فیلمی سعی دارد به زور از او بازی بگیرد و تماشاچی این را به وضوح میفهمد.
برخی ماجراها مانند سخنرانی همسران کارکنان شهرداری در مهمانی اداریشان و نیز وقتگذاری و پیگیری جدی مسأله باغ قلهک از سوی لیایی که مخالفخوانِ جدی همان مهمانی بوده و دلِ خوشی از پیشنهاددهندگان پروژه تحقیق (جماعت شهرداران) ندارد، مُخُلّ روانخوانی و ارتباطگیری خواننده داستان با ماجراهای داستان میشود.
این نکته را هم میشود در این بند جا داد که برای پردازش بهتر و نتیجهگیری ملموستر از موضوع مورد اشاره در رهش و به اصطلاح برای خیساندن مطلب در ذهن مخاطب، شاید بهتر بود نویسنده تعداد شخصیتهای داستان را افزایش میداد و به زوایای بیشتر و اثرگذارتری از موضوع شهرسازیهای مدرن میپرداخت.
8- احتمال میدهم در تصویر روی جلد کتاب، تصویر کوچکی از شخصی که در حال پرواز با پاراگلایدر است، شخصِ رضا امیرخانی باشد. او پرواز با پاراگلایدر را میداند، و از همین روست که توضیح لوازم، ضروریات و بال پرواز و اصلِ پرواز با پاراگلایدر را با جزئیاتش میگوید. اصولا و تقریبا همیشه دیدهایم که نویسنده مورد اشارهمان، وقتی از مطلبی و موضوعی در آثارش نوشته است اینگونه است که یا آن را خود با جزئیاتش تجربه کرده است و یا آن را مورد فحص و مداقّه[2] قرار داده است، مانند پاراگلایدر در رهش، آسایشگاه جانبازان اعصاب و روان و مسائل مرتبط با هواپیما و فرودگاه و خلبانی در ازبه و سایر موارد مشابه در دیگر کتابهایش؛
مرتبط با جلد، این نکته هم گفتنی است که دستمال کاغذیهای ایستاده، بیانگر برجها و آسمانخراشهای تهران (و ایضا مرتبط با خانهبازی ایلیا به همراه مادرش در بخشی از داستان) بوده، رنگ دودی و خاکستریِ روی جلد نیز تداعی کنندهی آلودگیِ روزافزون و کُشندهی هوای تهران است.
9- ورود شخصی به نام ارمیا در داستان این را میرساند که امیرخانی با همه آثارش هنوز رابطهای عمیق و بلکه احساسی دارد، و اینجا در رهش مانند پدری از فرزند قدیمیاش ارمیا نیز یاد میکند؛ و این یک اصل بدیهی و فطری است که هر خالقی مخلوق و مخلوقاتش را بسیار دوست میدارد و از همین روست که وقتی خدا روی به بندگانش کرده، خطاب میکند که او را عبادت کنند به آنها یادآور میشود که متوجه باشند که او (خدا) آنها را خلق کرده و آفریده است. ای مردم! عبادت کنید آن پروردگارتان را که شما را به وجود آورده! یا أیها الناس اعبدوا ربکم الذی خلقکم.
10- همانگونه که ذکرش رفت، به نظر میآید موضوع و چالش اصلی در رهش، همانا مدل شهرسازیهای نوین و تخریب تهران و زیبائیهای قدیمیاش به بهانه توسعه است؛ امیرخانی آنقدر از این موضوع در عذاب است که در انتهای داستانش ایلیا را از طریق پاراگلایدر به آسمان میبرد و از آنجا روی این شهری را سالهای اخیر ساختهاند و به جای تهران قدیم با آن خانهها و کوچهها و محلههای باصفا قرار دادهاند بول میکند. عنوان کتاب (رهش= وارونه شدهی شهر) نیز میتواند اشاره داشته باشد به اوضاع اسفبار وارونگیِ اوضاع شهر به عنوان زیستگاه انسانی که خود را خانهخراب کرده است.
اما همانطور که در انتهای بند3 گفته شد، معماری شهری در عصر مدرنیته، تنها یک بُعد از هزار ابعاد تودرتو و پیچیدهای است که انسان امروزه با آنها دچار چالش جدی شده است. خروجیِ همهی این چالشها (مشتمل بر فهرستی چندهزار عنوانی) که ذیل لفظ توسعه و شعار رفاه و "آسایش بیشتر" بر انسان و بشریت تحمیل شده است چیزی نیست مگر "سلب آرامش" از او؛ در رهش، لیا آرامش ندارد، برجهای ساخته شده در همسایگیِ خانهی حیاطدار پدریاش، "قرار" را از او گرفته است، علا به عنوان معاون شهردار، به پیشرفت و ارتقاء در نظام اداریاش میاندیشد، غافل از اینکه "آرامش" خود و خانوادهاش به مخاطره افتاده است؛ ایلیا، آرامش، سبکی و شادیِ کودکانه بچههای نسلهای قبلتر را ندارد؛ در فراخونی که لیا به عنوان مادر ایلیا میدهد برای همبازی شدن کودکانِ همسایهها در حیاط خانهاش، مواجه میشود با بیقراری و ناآرامی اکثر آن همسایهها؛ معتقدم گسترش فرهنگ شهرنشینی و کمزحمت و مصرفزدگیِ مفرط که جایگزین فرهنگ زندگی ساده و تولیدمحور و توأم با آرامش در روستاها و عشایر شده است، بخش کوچکی از سونامیِ عظیمی است که در حال اضمحلال مطلقِ روح توحیدی و عاقلانه حاکم بر سبک زندگی نیاکانمان است. به طور کلی مدلی از زندگانی در مویرگهای بشر امروزی جاری و ساری شده است که "سکینه" را از او سلب کردهاند در عین حالیکه ظاهرا "رفاه" بیشتری به او رساندهاند. گویا هدف از ساخت، ترویج و تثبیت این سبک از زندگانی، مغز و درواقع عقلِ بشر است که آن را هدف قرار داده، درنتیجه با سرعت سرسامآوری او را به سرزمین "جاهلیت مدرن" رهنمونش میکنند؛ نتیجهی همهی این نزاعها آن خواهد بود که ابلیس به خدا روی کند و بگوید: بفرما! این هم آن آدم و آن انسانی که خلق کردی و دستور سجدهاش را به من داده بودی! بفرما و تحویل بگیر! مشاهده کن که چگونه هزاران هزار طبقه پایینتر از دنیّت حیوانات قرار گرفته است این اشرف مخلوقاتت!
11- اما چرا رهش انتظاراتی را که از امیرخانی میرود برآورده نمیکند؟ مگر نه اینکه هر صاحب اندیشهای و هر متفکری رو به پهنههای گستردهتری از فکر و اندیشه در حرکت باید باشد؟ پس چگونه است آن نگاه اندیشهورز و تفکر ژرفی که در آثار سالهای قبلی امیرخانی دیدهایم (مخصوصا در مناو ، بیوتن و قیدار)، اینجا و در رهش اینقدر لاغرمردنی و سطحی به نظر میرسد؟ آنچه که در ظاهر دیده میشود این است که شاخص کیفیت رشد قلم و آثار نویسندهی مورد بحث، اینجا و در رهش افت محسوس میکند، افتی از جنس اتفاقاتی که برای صاحب محصولی و برندی خاص در بورس و بازار تجارت رخ میدهد؛ انگار در سالهای پس از قیدار تا رهش، فصلی رخ داده است که رمق را از قلم و ذهن او گرفته باشد. شاید پیشآمدهایی از جنسِ فقدان عزیزی و افتادن در مسیری که ضمن وقتگیر و توانگیر بودن، کمترین سنخیت را با فضای قلم دارند.
نگارنده این سطور معتقد است، اساس و بنیاد رهش میبایست در سالهای قبل از ورود احتمالی نویسندهاش به بازه مشکلاتش گذارده شده باشد و قسمت پردازش، آرامنویسی و بال و بسط دادن به محتوا مصادف شده است با آن پیشآمدها؛ سالها میگذرد و محتوا به اصطلاح دارد بیات میشود و از دهان (و نگاه) میافتد، و نویسنده برای جلوگیری از سقوط قطعی شاخص آثارش (بخوانید برای نجات خود از برهوت ننوشتن و دورماندن از قلم و خوانندگانش که او را سخت میآزارد) حاضر شده است با رهش به افول و افت، متهم و خوانده شود و لیکن فرصت پرواز دوباره را برای خود فراهم نماید و جانی بگیرد و پس از آن، شروع کند به خَلقی دیگر برای مخاطبینی که خود، آنها را سختپسند بار آورده است.
12- به صورت کلی هرچند رهش نتوانست غافلگیرمان کند به طوری که مانند اتفاقی که در خاتمهی قیدار و پیام ماندگار "خوشا گمنامی"اش پدید آمد، و یا مانند شهدی که از خواندن مناو بر جانمان نشست، نتوانست کاری کند تا بعد از پایان کتاب به ناگاه برخیزیم و برایش کف ممتدّ بزینم، با همه این اوصاف قطعا ارزش خواندنش را داشت و در نگاه کلی حظّ بردنی هم بود.
مشخصات کتاب:
رَهِش (به نگارش نویسنده رهش) نوشته رضا امیرخانی. تهران: نشر افق، ۱۳۹۶. (192صفحه)
تا به امروز یعنی چهارم مرداد 1397 به چاپ پانزدهم رسیده است.
دربارۀ نویسندۀ این متن:
احمد متوسلیان، ۴۱ساله. متولد گرگان، ساکن قم. لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی و فوق لیسانس علوم قرآن و حدیث. به اختیار و با عشق کتابداری را انتخاب کردهام. از کودکی مانوس با کتاب و مطالعه بودهام و هماکنون شاغل در کتابخانه عمومی هستم. از ساعاتی که به خواندن کتاب اختصاص دادهام و از ایامی که به مسافرت و ایرانگردی پرداختهام حظ زیاد بردهام.
چرا که نویسندگی عملی خاموش است
اقدامی از سر تا دست .
این را از هرتا مولر داشته باشیم .
آن دَم که دست،آن دَم که دست
.
.
.
شناسنامه ی کتاب را برای منِ مخاطب باز کردید
داستانی مکرر در بستری نامکرر
هیجان خاصی برای خوانش این اثر دارم
به دو دلیل: آثار بی نظیر امیرخانی
معرفی بکرِ شما.
بخوانیم تا هر کجا که چشمهامان یاری گر اَند.
پر پرو پیمون وقرص
يكي از نقاط قوت اين نقد رمز گشايي هاي منتقد از نماد ها و وقايع داستان است . اشاره او به تصوير روي جلد كتاب ، واقعه اي كه براي ايليا در پايان داستان مي افتد ، طعنه هاي نويسنده به برخي بنياد ها و سازمان ها ، ورود شخصيت ارميا ، همگي به زيبايي رمز گشايي شده و مخاطب رمان را بيش از پيش با خود همراه مي كند .
منتقد با توضيحات به جاي خود كاملا ثابت كرده كه با قلم اميرخاني آشناست ، مقايسه ها و اشاره هايش به آثار ديگر اميرخاني كه در جاي مناسب خود مطرح مي شود كمك مي كند تا مخاطب شناخت بهتري از نويسنده رهش به دست بياورد .
ايراد او به سطحي بودن برخي موضاعات در رمان به درستي و البته با ادبيات منطقي و دلايلي مناسب بيان مي شود و بر خلاف جريان هاي مخالف اين رمان ، بيشتر از آنكه به دنبال آسيب زدن به اميرخاني و آثارش باشد پيگير بررسي رمان و راهنمايي مخاطب است .
شايد همين ويژگي اين نقد است كه آن را از ديگر نقد هايي كه در مورد رهش خوانده ام متمايز مي كند . در واقع به زباني ساده بايد گفت منقد در عين اينكه با رهش مهربان است اما به دنبال اصلاح آن نيز گام برمي دارد و درست مانند يك پدر نمونه و مهربان با رهش برخورد مي كند !!!
در همين راستا، به عنوان يك كتابدار كه يكي از وظايفم معرفي كتاب خوب به مخاطب است بسيار بسيار از اين نقد لذت ببرم .