لیزنا، داریوش علیمحمدی، عضو هیأت علمی گروه مطالعات کتابداری دانشگاه تربیت معلم تهران: کتابخانه آموزشگاهی همواره نهادی بوده که جان می داده برای ذکر مصیبت؛ آخ، جان می دهد. آدم یک حسی پیدا می کند وقتی در مورد بی نوایی این بیچاره حرف می زند. یک چیزی زیر پوست آدم می دود انگار هرگاه می اندیشی بهترین تصویری که از کتابخانه دبستانت داری، چه بوده؛ چیزی از جنس درد، دردی که درمان ندارد اما. کِی می خواهد این بیچاره سرپا شود کسی نمی داند؛ همیشه همینطور بوده چون. چیزی که همیشه یک طور باشد باید هم هیچ وقت طور دیگر نشود لابد. اصلاً قرار نیست تکانی بخورد تصویری که ما از این مخروبه داریم در ذهمنمان. ما دوست داریم چیزهای خاکی را، آثار باستانی را، کاسه - کوزه های شکسته، رنگ پریده و غبار گرفته را؛ لکن نمی خواهیم دستی به خاکشان بکشیم بلکه هم یافتیم و صد البت دریافتیم آنچه را در پی اش بوده ایم برای سال ها.
کتابخانه آموزشگاهی برای ما همان کوزه شکسته ای است که از دیدنش به خود می بالیم که چه بوده ایم. اما راغب نیستیم به پیرایشش. چرا، نمی دانم. یعنی می دانم ها، اما نمی فهمم این دانستن چه میزان مطابقت دارد با حقیقتی که واقعیت زندگی مان را ساخته. تصویر غم انگیزی که همه از دبستان در ذهن داریم چهار دیواری محصور به چهار دیوار است که مدرسه می نامیدندش. درونش ساختمانی بود بنا شده در سنه نمی دانم چند که درک اشکال هندسی ریاضیات دبستان را برای ما میسرتر می کرد.
داخل در ماجرای آموزش که می شدی راهرویی را می دیدی محصور شده با درهای چوبی و بی رنگ و رو که هر یک به سلولی باز می شد که جماعتی از اطفال ناآرام و بلکه نارام را چپانده بودند داخلش تا به اصطلاح ادب و تربیت بیاموزندشان. سلول کلانتری داشت از جنس خودمان اما منصوب از بالا و صاحب اختیاری که نمی دانم که گفته بود بهترین گزینه تأدیب ماست. ماتم زده ای که روزی هزار بار خودش را لعنت می کرد این چه خبطی بود که من کردم و خود را بدین روز گرفتار. خلاصه داستانی بود دبستان ما برای خودش.
بیرون بنا، آن گوشه حیاط که خطوط موازی اش تکلیف به خط کردن ما را پیشاپیش روشن می کرد، آبخوری ای بود که قامت ما دبستانی ها بر نمی تابیدش. گرچه، اگر هم به ضرب و زورِ از دیوار راست بالا رفتن دستمان بدان می رسید آبی نصیبمان نمی شد، چون همیشه شیرهایش خراب بود. یا می پیچاندی و آبی نمی آمد. یا اصلاً چیزی در اختیارت نبود تا بپیچانی اش. سوی دیگر حیاط اما آلونکی بود پررونق؛ بوفه بود آخر، بوفه. دری آهنی و رنگ نشده داشت که فقط به روی بابای مدرسه باز می شد و بس. برای ما اما پنجره ای داشت آهنی که باید خود را می کشتی تا موفق شوی در زنگ تفریح پنج دقیقه ای بتوانی پولی را از آن رد کنی تو و ساندویچ سردی یا پیراشکی ماسیده ای را بیاوری بیرون؛ تازه آن هم اگر بچه های قدبلنتر مجالی بدهند. و جالب آنکه ما بوفه را می فهمیمدم، اما بوف را هیچگاه نفهمیدیم. راستی، شما آیا می دانید بوف چیست؟
یک جایی هم البته یادم هست دبستانمان داشت به نام کتابخانه. گوشه بنا بود و همیشه بسته. آقای ناظم که شمشیر زورویی را از یکی از کلاس پنجمی های سه ساله (همان مستمع آزادهای قدیم) برای تنبیه ما ترسوها گرفته بود می گفت کتابخانه فقط زنگ تفریح ها باز است؛ و من هنوز نفهمیده ام زنگ تفریح ها که ما مکلف بودیم در حیاط باشیم (حتی اگر زیر برف سگ لرز می زدیم) در کتابخانه به روی چه کسی باز می شد؟ و باز نفهمیده ام وقتی ما سر کلاس بودیم آن در به روی چه کسی بسته بود؟
زنگ تعطیلی دبستان می خورد و ما دیوانه وار به سمت آزادی می دویدیم. نه فقط به خاطر اینکه گشنه بودیم مثلاً، نه. بیشتر به خاطر اینکه سایزمان ما را گاو پیشنانی سفیدی می کرد متمایز از بچه غول های راهنمایی که بعد از ظهری بودند و حضور در نهاد تعلیم و تربیت در ساعتی غیر از شیفت خودت مجازاتی سنگین داشت. قانونی به مسخرگی بقیه قوانین ! چه می شد اگر ما شیفت بعد از ظهر می آمدیم و با خاطری آسوده سراغ کتابخانه می رفتیم؟ چه کسی گفته بود زندان اطفال کتابخانه ای همیشه بسته لازم دارد، نمی دانم؟
آن روزها جواب هیچ یک از این پرسش ها را نداشتم. کتابخانه برای من علامت سوال بزرگی بود که حتی معلم ریاضی رشتی مان هم جوابش را نمی دانست. وقتی به دانشگاه آمدم پاسخی های قانونی را یافتم. کتابخانه همیشه بسته بود چون کتابدار نداشت. چون اگر کتابدار می داشت باید به او حقوق می دادند و مدرسه همچین پولی نداشت؛ مجموعه اش بماند. به همین سادگی.
امروز اما می فهمم که پاسخ قانونی غیرقابل اتکاء ترین پاسخی است که به پرسش های اساسی می توان داد. کتابخانه دبستان ما همیشه بسته بود چون درِ قلب ما هیچگاه به رویش باز نشد. ما (خودمان را می گویم، ایرانی ها را) هیچ وقت نفهمیدیم کتابخانه چیست و چه جای قشنگی می تواند باشد و چه کارها که نمی تواند بکند ! چون کتاب را نفهمیدیم. چون کتاب نخواندیم و نمی خوانیم. ما بوفه را می فهمیدیم چون هوس خوردن همبرگری که روغن جامد سرد رویش را زرد کرده بود دست از سرمان برنمی داشت. چون همان پیراشکی های غیربهداشتی را غنیمتی می دانستیم هرگاه نوبت پول توجیبیمان می رسید.
کتابخانه را اما نمی فهمیدیم چون کتاب نمی خواندیم. چون پدرمان در مورد شغل خودش نمی خواند. چون مادرمان حتی الگوهای خیاطی مجله زن روز را نمی خواند. چون معلممان همان کتاب سی ساله اش را به زور می خواند. و ما در این اندیشه بودیم که اصلاً خواندن چه چیز بدی است که همه می پرهیزند از آن و کتابخانه چه چیز بلامصرفی است. بیخودی جا گرفته آن گوشه راهرو و الکی نظافتش می کند بابای مدرسه. ما یک جورهایی گوشمان دراز بود آن روزها، مخملی بود و نرم. نمی فهمیدیم دنیا دست کیست. نمی دانستیم آن آزمایش سبز کردن لوبیا و آن پرتاب موشک به فضا و آن اصول گرمایش و سرمایش و قس علیهذا قاعده اش را در همان کتاب ها نوشته اند بابا.
حالا اما ما خود مرد شده ایم. زن شده ایم. شاید هم بابا و مامان. شاید هم معلم. نمی دانم، هر چه شده ایم دیگر فهمیده ایم دنیا دست کیست؟ بیایید دست کم حالا که گوشمان اندازه شده کتاب ها را ببینیم. باور کنید خواندن نظر را بلند می کند و دست هدایت مردمان را قوی و پای استقامت فرهنگ را استوار. تا ما نخوانیم و نرانیم رمه را به سوی چریدن در کتاب ها و نشخوار ذهنی، به خدا که مثل تا دیروز تا همیشه دنیا را از کف خواهیم داد؛ و تا اینگونه هستیم آنگونه نخواهیم شد. صاحب کتابخانه آموزشگاهی شدن دگرگونی می طلبد و پوست انداختن سخت است، همچون جان کندن. باید جان کند تا بالا رفت. کتابخانه آموزشگاهی شاید آن بالا باشد، بالای قله قاف.
دریافت فایل شنیداری سخن هفته شماره 15
علیمحمدی، داریوش. « کتابخانه آموزشگاهی شاید آن بالا باشد، بالای قله قاف ». پایگاه تحلیلی خبری لیزنا. سخن هفته شماره 15. 25 بهمن 1389.