درباره نویسنده
محمود دولتآبادی نویسنده، نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس سبزواری است که همگان او را با رمان بلند «کلیدر» به خاطر میآورند. آثار دولتآبادی به زبانهای بسیاری ترجمه شده و جوایزی نیز از سوئیس و فرانسه دریافت کرده است. البته فارغ از جوایزی که در ایران به آنها دست پیدا کرده، نظیر: جایزه ادبی هوشنگ گلشیری، جایزه ادبی واو و ..
سبک نوشتاری دولتآبادی واقعگرایانه است. فضای اکثر داستانهایش روستاهای خراسان بوده و رنج و مشقت روستاییان شرق ایران را به تصویر کشیده است. غالب شخصیتهایی که دولت آبادی آفریده، فارغ از گرایشهای مذهبیشان، قربانی شرایط اجتماعی موجود در جامعه هستند. داستان روز و شب یوسف همانطور که دولتآبادی در مقدمه کتاب آورده است، از دسته کتابهایی است که زمانی به نوشتنش پرداخته که بیست سال از کار حرفهای اش میگذشته و او به نوعی در یک سه وجهی اضطراب قرار داشته است:
- دور شدن از نوشتن کلیدر
- درگیر بودن با کار تئاتر و مسئولیتهای آن
- زندگی، معیشت، کار اداره و ...
این کتاب خود سرگذشتی داستانوار دارد. چرا که در حین نوشتن کلیدر به ذهن نویسنده خطور کرده و او را وادار به نوشتن مینماید. از طرفی با اتمام آن دولتآبادی به زندان افتاده و یوسفش به دست فراموشی سپرده میشود. پس از گذشت نزدیک به سی سال در یک خانه تکانی نسخه تایپ شده مندرس و دستخطی از آن یافت میشود که با اندک تغییراتی به کتابی تبدیل میشود که خاطراتی از آن روزهای دولتآبادی را در خود جای دادهاست.
درباره کتاب
روز و شب یوسف داستان بلندی است به قلم محمود دولتآبادی که توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. داستان دو شبانه روز از زندگی یوسف نوجوان را به تصویر میکشد. یوسف که از خانوادهای فقیر در جنوب تهران است؛ در ثانیه ثانیه لحظات خود حضور سایهای ترسناک از مردی تنومند و کثیف را حس میکند که ترسی فراتر از انتظار را برای او به همراه دارد. داستان آکنده از توصیفات مشمئزکننده است که سایه را توصیف میکند و حسی را که یوسف در برخورد با او دارد به تصویر میکشد. ترس، عدم امنیت و خفقان. توصیفات کتاب از آنچه که در لحظات ترس بر یوسف میگذرد به قدری گیرا و قدرتمند است که خواننده را با خود به آن فضا میبرد.
«صدای لبها، صدای مج مج لبها. لبهای خیس. لبهایی که از آنها نکبت میچکید. مثل این بود که لبهای خیس دارند بیخ گردن و روی بناگوش یوسف میخزند. مثل مارمولکی که از لجن جوی گذشته باشد. چندشش شد. موهای پشتش سیخ شد و تنش به مور مور افتاد. تکان خورد. لرزید. انگار نوک بینیی خیس و کثیفی داشت عطر تن او را میبویید....»
این کتاب اولین کتابی بود که از دولت آبادی خواندم و با وجود اینکه علاقه چندانی به خواندن کتاب داستان ایرانی نداشتم و علیرغم سخنان دوستان که میگفتند این کتاب متفاوت از دیگر نوشتههای دولتآبادی است و ربط چندانی به سایر کتابهای او ندارد، بر آن شدم تا به سراغ دیگر نوشتههای این نویسنده صاحب سبک بروم.
داستان در ابتدا چندان چنگی به دل نمیزد. توصیفات فراوان، فضای تاریک و ناملموس و ترسی که چندان نمیشد حس کرد چرا که به نظر میرسید یوسف پسری جوان است و این ترس قابل درک نبود. پس از خواندن چند صفحه، خواننده به این نکته پی میبرد که یوسف نوجوانی بیش نیست. پس این فکر به ذهن او خطور میکند که حتما اینها تصورات ذهنی یک نوجوان است که ترسها و احساساتش به اقتضای سن اوست و کمی توی ذوق میزند. جلوتر که میرود کمکم با تمایلات و ترسهای یوسف آشنا میشود و حتی گاها آنها را با روح و جان خود حس میکند.
فقر و تنگدستی برای خانواده او واژههایی ملموساند. هر چند یوسف به اندازه پدر و مادر این فقر را حس نمیکند. پدر در کارخانه کار میکند. شبها کار میکند و روزها میخوابد. مادرش اما در میانسالی پیر و شکسته شده، صبح زود به خانه اعیان میرود و غروب به خانه باز میگردد. خواهرش صدیق که چندسالی از او بزرگتر است، به کلاس آموزش خیاطی میرود. پنداری زیر سرش بلند شده اما پدر و مادر سخت مشغول کار هستند و بی اطلاع.
اما خود یوسف. او شبها به کلاس فردی که به او «استاد» میگویند، میرود و باقی روز را به بطالت میگذراند. گرچه او نقشی در تامین معاش خانواده ندارد، اما حس مسئولیت و غروری که در وجودش هست اجازه نمیدهد از پدر پول بگیرد؛ از مادر نیز دلش را ندارد.
تصویر جلد کتاب نیز در انتقال ترس و نگرانی یوسف نقش خود را به خوبی ایفا میکند. پسری ریزاندام که در حال فرار از دست مردی درشت هیکل است. در تاریکی شب. میان کوچه پس کوچههای خلوت شهر. نقطه اوج داستان لحظه رویارویی یوسف و سایه است. یوسف سعی دارد ترس را از خود دور کند ولی هر چه سماجت بیشتری به خرج میدهد سایه جریتر میشود.
«همه وجودش به او نهیب داشتند که «بدو!» اما یوسف نمیخواست بدود. خودش را مهار میکرد. مثل چوب راه میرفت. نمیخواست حتی قدمی بردارد که نمایش ترس باشد. اما ترس در او انبار شده بود. میترسید اگر دمی دیگر به در خانهشان نرسد عربده گریه را سر بدهد.... اگر میرسید، اگر بی آنکه فروریزد میرسید، از این پس میتوانست توی آینه به خودش نگاه کند. رسید هم. رسید...»
در نظراتی که بر این کتاب خواندم، پایان داستان بر خیلیها خوش نیامده و آن را بدترین قسمت داستان عنوان کردهاند. اما من پایان را بسیار جالب یافتم. پسر نوجوانی که غرق در اوهام و تمایلات خود شده و به سمت نیستی و پوچی میرود. تصمیم سختی میگیرد. تصمیم به تغییر. به رهایی. رو به روشنایی میرود تا خویشتن خویش را در آنجا بازیابد.
مشخصات کتاب
روز و شب یوسف/ محمود دولتآبادی. تهران: انتشارات نگاه، 1383.
درباره نویسنده این متن
سمیرا فلسفی، کتابدار کتابخانه عمومی و دانشجوی کارشناسی ارشد علم اطلاعات و دانششناسی دانشگاه شهیدبهشتی هستم. کسی که مرا بیش از همه با کتاب عجین کرد، پدرم بود. او دبیر بود و همیشه در حال مطالعه. کتابخانهای داشت از کتابهای ارزشمند. گهگاه به سراغ کتابهایش میرفتم. لاله سیاه، بوف کور، پرواز روح و هبوط از جمله کتابهایی بود که میخواندم. البته مخفیانه! بعضی از کتابها با توجه به سنم خیلی سختخوان بودند. اما میخواندم. رویای منجمی در سر میپروراندم. کتابهای نجوم میخواندم. به همه میگفتم میخواهم ستارهشناس شوم. برای خرید تلسکوپ پسانداز میکردم. نمیدانم چطور دست سرنوشت مرا به این سو کشاند. کارشناسی مهندسی فناوری اطلاعات خواندم. و چندسال بعد خود را در کتابخانه و دانشجوی ارشد کتابداری یافتم. خدا را شاکرم. چرا که مرا به چیزی رساند که آرزویم نبود اما گویی برای آن ساخته شدهام.