کد خبر: 10585
تاریخ انتشار: شنبه, 04 آذر 1391 - 10:19

داخلی

»

مطالب کتابداری

»

گاهی دور گاهی نزدیک

من و پرسشنامه‌هام (1)

  امیرحسین رجب زاده عصارها

 

لیزنا (گاهی دور/گاهی نزدیک: 23)، امیرحسین رجب زاده عصارها، کارشناس ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی از دانشگاه تهران:

اپیزود 1 - مادر پرسش‌نامه‌ای را که پاسخ‌دهنده‌ش به دقت مربع‌ها را پر کرده بود، آورد جلوی مانیتور و گفت: «امیر به این 20 بده! خیلی بچه مرتبیه!» وقت نداشتم. از مادر خواستم سریع‌تر پرسش‌نامه‌ها را بخواند تا در اس.پی.اس.اس وارد کنم. برای هر پرسش‌نامه که با خون دل به‌دست آورده بودم، باید سه دقیقه وقت می‌گذاشتم تا ورود اطلاعات تمام شود. با احتساب 348 پرسش‌نامه‌ای که باید ورود اطلاعات می‌کردم، فقط (سراغ ماشین حساب کامپیوتر می‌روم و 3 را در 348 ضرب می‌کنم) 1044 دقیقه باید صرف ورود داده‌های خام بکنم. وقتی به زمان‌های مختلفی که سر پرسش‌نامه پخش کردن و جمع کردن گذاشتم و باید برای پردازش و گزارش اطلاعات صرف کنم، فکر می‌کنم اصلاً حوصله شوخی ندارم. مادر هم به شوخی ادامه نداد و خواندن را ادامه داد. اما مادر راست می‌گفت. جدای از نتایج توصیفی و تحلیلی پرسش‌نامه‌ها، می‌توانم اعضای نمونه‌ام را به چند دسته تقسیم کنم: دسته اول، برای پر کردن پرسش‌نامه از علامت √ استفاده کرده بودند. این‌ها را می‌توانم در مقایسه با افرادی که از علامت × استفاده کرده بودند، آدم‌های خوش‌بین‌تری بدانم. بعضی‌ها یک / کشیده بودند روی گزینه‌ای که مد نظرشان بود. عده‌ای دور گزینه خط کشیده بودند و عده‌ای هم مربع را با دقت تمام پر کرده بودند که این شکلی: ▪  شده بود. یک نفر هم آمده بود بالای گزینه‌هایی که به نظرش درست می‌آمدند نوشته بود «این!» یک نفر هم با علامتِ ! نشان داده بود که کلن پرسش‌نامه‌م براش عجیب بوده است. سه نفر هم زیر گزینه خط کشیده بودند. بعضی‌ها‌شان را با این‌که بی‌نام و نشان بودند می‌توانستم تشخیص بدهم چه کسی پر کرده. بعضی از پرسش‌نامه‌هایم با خودکارهای طراحی و بعضی‌شان حتی با گواش پر شده بود. حدود 110 تا از پرسش‌نامه‌ها را بچه‌های پردیس هنرهای زیبا برام پر کردند. یکی از بچه‌ها خودکار نداشت. راست‌اش من هم تمام خودکارهام دست بچه‌های دیگر بود. آمده بود تو حیاط ساندویچ‌اش را بخورد. گفت «یه‌کاری‌ش می‌کنم!» وقتی برگشتم، دیدم پرسش‌نامه را گذاشته و رفته؛ یک جلد خالیِ سس یک‌نفره‌ هم روی پرسش‌نامه بود. گزینه‌های مد نظرش را با قطره‌های کوچک و منظمِ سس پر کرده بود .. .

اپیزود 2 - طبق معمول، پدر یک «حالا به چه درد می‌خوره‌»ی جانانه حواله کرد به کار من. این بار، به پژوهش و پایان‌نامه‌م. چون پیش‌ترها از تلاشی که برای متقاعد کردنش به خرج می‌دادم، نتیجه‌ی معنی‌داری نصیبم نشده بود، این بار تلاش چندانی برای پاسخ دادن به پرسشش نکردم. اصولن پدر هم در پی این پرسش‌هاش، جواب خاصی نمی‌خواهد. این سؤال، از آن دسته سؤال‌هاست که اگر بعدها از پرسنده، جواب‌های مطرح شده را بخواهی، عمرن در خاطرش نمانده است. چشم‌هام خسته شده بود و از سرعت خواندن پدر (که به علت ضعف دید، و عدم تمرکز چندان سریع هم نمی‌خواند) عقب می‌ماندم. عینکش را برداشت و با این که متوجه خستگی مفرط من شده بود، تشر زد که «بچه تو چه‌قد کُندی؟» چشم‌هام از صبح به مانیتور بود و حالا همه چیز را عدد می‌دیدم: «13 رو چند گفتی؟» پدر عینکش را تنظیم کرد و تا برگردد ببیند 13 چند بوده، خودم را به شماره ۱۴ رساندم. دقت و نظم پدر در کارها کم‌نظیر است. می‌تواند یک دستیار پژوهشی عالی باشد البته برای کسی که تشرهایش را تحمل کند: «سیزده، 3 بود، چهارده، 2». وقتی عددها را وارد می‌کنم، فقط باید به عددها فکر کنم. یک لحظه به‌هم‌خوردنِ تمرکز مساوی است با اشتباه. نباید به چیز دیگری فکر کنم. مثلن وقتی به نظم پدر، وقتی خودکار قرمز را در دستش گرفته و پرسش‌نامه‌هام را تیک می‌زند، فکر می‌کنم، اشتباه در کارم پیدا می‌شود. یا وقتی که با لحن گرم صدای پدر، یاد مهربانی‌هاش می‌افتم، ورود اطلاعات با مشکل مواجه می‌شود. یا وقتی می‌بینم پدر قرص‌های خوابش را نخورده تا به من کمک کند، کارم اشتباه می‌شود. حتی وقتی مادر می‌آید و یک «همه رو گذاشتی سر کار، پسر!» تحویلم می‌دهد گیج می‌زنم. پدر، صبورتر از آن است که کار را نیمه‌کاره رها کند. ناچار، خودم به ساعت اشاره می‌کنم و بقیه‌ش را به فردا محول می‌کنم. ساعت، دوازده و نیم را نشان می‌دهد. پدر همین‌طور که عینکش را می‌گذارد داخل جبعه، بی‌که به من نگاه کند می‌پرسد: «گفتی واسه پایان‌نامه پول بهت نمی‌دن؟»

اپیزود 3 - یاسی زنگ زد که بپرسد سوغاتی برام چه بگیرد. داشتم پرسش‌نامه پخش می‌کردم. در حیات پردیس هنرهای زیبا دانشجویان ارشد و دکتری را شکار می‌کردم. گفتم «فندک» اصرار داشت که شوخی نکنم و من هم اصرار کردم که جدی بگیرد. جدی نگرفت. گوشی را بین شانه‌ و سرم نگه داشته بودم و داشتم کاسبی آن روزم را می‌شمردم. 17 تا در عرض دو ساعت و 7 تا، نه 8 تا هم داشتند در آن زمان پر می‌کردند. حرصش گرفت و قطع کرد. دو پسر و یک دختر از دور نظرم را جلب کردند. در حالت کلی، ارشدها و دکتر‌ها مسن‌تر از بقیه به نظر می‌رسند، جنب‌وجوش‌شان کم‌تر است و با یک نگاه می‌شود فهمید صابون مشکلات زندگی بیش‌تر از کارشناسی‌ها به تن‌شان خورده. هنری‌ها البته، از بقیه دانشکده‌ها غیرقابل‌تشخیص‌ترند. دانشکده‌ی هنرهای تجسمی که رفته بودم یک دختر حدود 5 دقیقه سر کارم گذاشت. از راهروی طبقه اول داشتم می‌رفتم طبقه‌ دوم. روی نرده‌ها نشسته بود. پرسیدم هیات علمی هنرهای تجسمی کجاست. با همان دستش که داشت موهاش را دور انگشتش تاب می‌داد طبقه بالا را نشان داد. بی‌که لحظه‌ای از پیچاندن موهاش دست بردارد. هرچه‌قدر طبقه سوم را بالا و پایین کردم اساتید یا اتاق‌شان را پیدا نکردم. رفتم طبقه دوم. همان‌جا نشسته بود هنوز. گفتم «بالا استادی نبود ها!» با همان دستش که داشت موهاش را دور انگشتش تاب می‌داد، راهروی پشت سرش را نشان‌ داد. بی‌که لحظه‌ای از پیچاندن موهاش دست بردارد. طبقه دوم هم استادی نبود. منتظرم بود؛ با آن که خودش را بی‌تفاوت نشان می‌داد. از راهرو که بیرون آمدم، با سوراخ‌های گشادشده‌ی بینی روبه‌رویش ایستادم. داشتم فکر می‌کردم چه باید بگویم که پیش‌دستی کرد: «خوش‌ام میاد از جدیتت!» ترجیح دادم حرفی نزنم و آمدم طبقه اول اتاق اساتید را پیدا کردم. بعدها یک بار این دختر را شکار کردم. مرا به‌یاد نیاورد البته. از پرسش‌نامه‌ش متوجه شدم کارشناسی ارشد است و سن‌اش هم بیش از 30 است. خب از هنری‌ها این‌کارها بیشتر برمی‌آید. دور شدیم. داشتم می‌گفتم در کمین چند نفر که به‌شان می‌خورْد ارشد باشند بودم. آهسته‌‌آهسته خودم را به آن‌ها رساندم. متوجه شدم که حواس‌شان به من هست. نزدیک شدم. ارشد بودند. سلام کردم و با روابط عمومی بالایی که در طول عمرم فقط در هنگام درخواست پر کردن پرسش‌نامه از خودم نشان‌ داده‌ام، درخواستم را گفتم. هر سه نفرشان خوش‌مشرب بودند. به آنی با هر سه دوست شدم. پسری که کلاهی شبیه کلاه‌های عروسک‌های خوابالو به سر داشت و سیبیل پرپشت و ته‌ریشش اصلن به‌ش نمی‌آمد گفت «راه رفتنت، راه رفتنِ آدمای پرسش‌نامه‌ایه!» راست می‌گفت به گمانم. آن پسر دیگر که کچل بود، با عینکی سیاه و تنگ، سیگاری درآورد و به بقیه (حتی به من و البته نه به آن دختر) تعارف کرد. یکی از دانشجویان، داشت با یک کارتن خالی برگه آ4 به ما نزدیک می‌شد. گفت یکی از بچه‌ها عمل دارد و برای او پول جمع می‌کند. ما پول انداختیم داخل جعبه. البته همه قبل از انداختن پول یک سرک هم کشیدیم توی جعبه. انگار می‌خواستیم بپرسیم «حالا چه‌قد جمع شده؟» آن سه دوست، قبول کرده‌ بودند ‌پرسش‌نامه را پر کنند بی‌که حرف اضافه بزنند. خیالم که از بابت آن‌ها راحت شد متوجه سه نفر دیگر شدم. هر سه با پالتوهای مشکی و صورت‌های تراشیده و حدودن سی‌ساله. حتمن ارشد بودند. رفتم نزدیک‌شان و خواستم پرسش‌نامه را پر کنند. معمولن بعد از این درخواست، دستم را می‌بردم سمت جیب داخل کاپشنم که اگر خودکار خواستند به‌شان بدهم. دانشجوها در دانشکده هنر و ادبیات، اما قبل از خودکار چیز دیگری درخواست می‌کردند. یکی از آن‌ها طبق معمول قبل از آن‌که خودکار بخواهند با سیگاری در گوشه‌ی لب که حرف‌زدن‌شان را زمزمه‌گونه می‌کند، در حالی که داشت به سؤالات نگاه می‌انداخت پرسید: «آتیش داری؟»

برچسب ها :
حمید رضا نصیری آسایش
|
Iran
|
1391/09/07 - 19:17
0
1
اصلن سربسته نبود، خیلی ساده و سرباز....

و خیلی عالی

وجالب... پر3ش نامه، 3 دقیقه، 13 بود 3، سه دوست، سه نفر دیگر، سی ساله....سیگار
هم دانشکده ای سابق
|
Iran
|
1391/09/07 - 18:51
0
1
خوب بود، چون تا آخرش که خوندم اصلا متوجه زمان نشدم، لطفا قسمت های بعدیش هم زودتر به لیزنا برسونید که پشت دستشون خالی نمونه
از اون قسمته که دختره سرکاتون گذاشته بود کلی لذت بردم
فاطمه علیزاده
|
Iran
|
1391/09/07 - 17:58
0
1
بسیار عالی است. موفق باشید
zmb
|
Iran
|
1391/09/06 - 19:40
0
1
خوب می نویسید.
و سلام...
علیرضا بهمن آبادی
|
Iran
|
1391/09/06 - 09:24
0
1
بسیار خوب نوشتی دوست من، با این حال پیشنهاد می کنم یک بار دیگر به این سئوال بسیار مهم پدر محترمتان که گفته "«حالا به چه درد می‌خوره‌»" به صورت جدی تر فکر کن، پشیمون نمیشی والله . . .
zahra shamloo
|
Iran
|
1391/09/06 - 08:15
0
0
سلام خیلی جالب بود. من رو یاد خاطران پرسشنامه پایان نامه خودم انداخت.
پیروز ابراهیمی
|
United Kingdom
|
1391/09/05 - 22:17
0
1
دوست و یار عزیز و هم رشته نوشتنه هایت عالی است
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: