کد خبر: 10693
تاریخ انتشار: یکشنبه, 12 آذر 1391 - 17:00

داخلی

»

مطالب کتابداری

»

گاهی دور گاهی نزدیک

من و پرسشنامه‌هام (3)

  امیرحسین رجب زاده عصارها

 

 

لیزنا (گاهی دور / گاهی نزدیک: 25)، امیرحسین رجب زاده عصارها، کارشناس ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی از دانشگاه تهران:

اپیزود 7- دوربین‌ها کمی کند شده‌اند. با تأخیر کار می‌کنند و گاهی ثابت می‌شوند. برای این که تفریح کنم، می‌روم بیرون اتاق و برمی‌گردم. حالا می‌نشینم پای مانیتور. دوربین‌ها کند هستند: تازه از دوربین شماره 2 وارد سالن شده‌ام. با همان راه رفتنِ شق و رق که یکی از ویژگی‌های خاص خودم است. می‌روم سمت آب‌سردکن و برمی‌گردم. تفریح خوبی است. گاهی دوربین‌ها تا حدی کند می‌شوند که می‌توانم بالا آمدن خودم را از پله‌ها ببینم. از پله‌ها هم شق و رق بالا می‌آیم. مریم می‌گفت مثل سرهنگ‌ها یا جنرال‌ها راه می‌روم: «خب این که چیز بدی نیست؛ فقط گاهی این طرز راه رفتن به عنوان نشانه‌ی غرور در نظر گرفته می‌شه.» من همیشه موقع راه رفتن سر و سینه‌ام را بالا می‌گیرم. برای خودم در دوربین شماره 5 دست تکان می‌دهم. چند ثانیه می‌گذرد و یک پسر با لباس سبز روشن، برام دست تکان می‌دهد. گوشیم را برمی‌دارم و برای بار صدم شماره‌ی آموزش دانشگاه را می‌گیرم. گرفتن مدرک فارغ‌التحصیلی از تألیف و گذراندن پایان‌نامه برام سخت‌تر شده. تلفن زنگ می‌خورد و کسی به آن جواب نمی‌دهد. همه‌اش همین است. یا اشغال است، یا کسی گوشی را برنمی‌دارد. در اداره آموزش کل، یک بمب ترکیده یا یک ویروس کشنده شیوع پیدا کرده. برای بار صد و یکم شماره را می‌گیرم. اشغال است. باید بروم آموزش. همکارم را صدا می‌زنم و آماده‌ی رفتن می‌شوم. کیفم را می‌اندازم روی دوشم و راهی آموزش می‌شوم. پشت سر من، یک نفر با لباس سبز، کیفش را می‌اندازد روی دوشش و وارد راه‌پله‌ها می‌شود. یک نفر با لباس سبز، سوار تاکسی به مقصد انقلاب می‌شود. یک نفر با لباس سبز، خیره می‌شود به دوربینی که خدا از آن دارد به او نگاه می‌کند و به خدا التماس می‌کند: «خدایا می‌دونم اگر کارم بخواد با روند اداری پیش بره اضافه خدمت می‌خورم! خدایا خودت یه معجزه‌ای بکن! 5000 تومن نذرِ بچه‌های بی‌بضاعت مدرسه‌ عمه‌مهین می‌کنم! خدایا چشمت رو از دوربین برندار! هوامو داشته باش!» اداره آموزش دانشگاه، دست کم هفت طبقه است. احتمالن حدود صد اتاق دارد. اما تمام مراجعین پشت یک پنجره جمع می‌شوند و اجازه داخل شدن ندارند. فقط می‌شود به کارمندان تلفن زد. با تلفن خودم که زنگ زدم فایده‌ای نداشت. با تلفن داخلی که روی میز نگهبان است زنگ می‌زنم. آقای ابراهیمی برمی‌دارد: «بله؟» چشم‌هام برق می‌زند: «سلام آقای ابراهیمی. من عصارها هستم. هفته پیش خدمت‌تون رسیده بودم واسه دریافت گواهی اعزام به خدمت.»

- مقطع‌ات چیه؟

- ارشد

- رشته؟

- کتابداری (یک نگاه می‌اندازم ببینم آدم‌های دور و برم از اسم رشته‌ام تعجب کرده‌اند یا نه. بله، تعجب کرده‌اند.)

- زنگ بزن داخلی 33440، آقای موسوی.

معطل می‌شوم، ده دقیقه، بلاخره زنگ می‌زنم و ارجاعم می‌دهد به آقای نوحا، داخلی 33445. معطل می‌شوم. پانزده دقیقه. آقای نوحا به‌م می‌توپد: «واسه چی بلند شدی اومدی این‌جا؟ برو اینترنتی درخواست بده!»

از یک نفر با لباس سبز روشن به خدا: «حواست هس؟ از این کارمندهای اولوالعزم، انتظاری ندارم. خودت معجزه کن لطفن!»

یک نفر با لباس سبز سرش را می‌اندازد پایین و از کادر دوربین نگهبان آموزش خارج می‌شود. او یک تاکسی به مقصد هفت تیر سوار می‌شود. در ورودی را باز می‌کند و وارد کادر دوربین کتابخانه می‌شود. دوربین ظاهرن دچار مشکلی شده است و رنگ سبز را به زرد تبدیل می‌کند. یک نفر با لباس زرد می‌نشیند پشت میز امانت.

اپیزود 8 - عصر روز ولنتاین، 25 بهمن: یک سه‌شنبه‌ی زشت، زیبا، رویایی و کابوس‌وار. یاسی یک دسته‌گل بزرگ گرفته و در راه آمدن از یک‌سری آدم عادی (و نه لزومن اراذل و اوباش) کلی متلک شنیده. یاسی که رسید، من با استاد داور صحبت می‌کردم. یعنی با منشی دفترش. منشی می‌گفت که انقلاب شلوغ شده، آژانس نیست و استاد داور نمی‌تواند بیاید. به استاد راهنمام گفتم که علاوه بر استاد مشاور، استاد داور هم نمی‌آید (یک نفر در راهرویی که ما حرف می‌زدیم شیشکی بست.) برگشتم ببینم کیست. استاد ‌پرسید «دنبال کسی می‌گردی؟»

خانواده و دوستانم آمده بودند. نمی‌دانم شاید بیش از بیست نفر. تمرین کرده بودم که از خانواده و دوستانم در اول دفاع تشکر کنم. تشکر کردم (یک نفر در سالن شیشکی بست.) نگاهم را در بین حضار چرخاندم. استاد پرسید «دنبال کسی می‌گردی؟»

موضوع پایان‌نامه من «سوء رفتارهای پژوهشی» بود. یعنی سرقت علمی، دزدی ادبی و از این جور چیزها. شروع کردم به دفاع از پایان‌نامه، به توضیح اسلایدها (هر دو سه اسلاید یک‌بار، یک نفر در سالن شیشکی می‌بست.) گاهی مکث می‌کردم و استاد می‌پرسید «دنبال کسی می‌گردی؟»

من توضیح می‌دادم و لب‌های مادر تکان ‌می‌خورد. مادر و پدر که به دانشگاه رسیدند، رفته بودند اتاق کنفرانس. درست رفته بودند اما در یک ناهماهنگی ساده، اتاق دفاعم عوض شده بود. من در اتاق دفاع دکتری، دفاع کردم. این بود که گل را گذاشته بودند در اتاق کنفرانس، روی میز دختری که در حال دفاع بود. به اتاق ما که آمدند پدر دلش نیامده بود گل را از روی میز بردارد. هرچه بود، من دسته‌گل‌های دیگری داشتم، آن دختر نداشت. به دسته‌گلم در سالن خیره بودم و منتظر اظهار نظر اساتید. در آخر، من توضیح دادم که پایان‌نامه را با چه وسواس و دقتی انجام دادم. توضیح دادم که چه‌قدر به اخلاق پای‌بند بودم در نگارش (یک نفر شیشکی بست.) استاد ‌پرسید «دنبال کسی می‌گردی؟»

در زندگی موقعیت‌هایی پیش می‌آید که در حال خود نیستید و نمی‌دانید چه‌کار کنید. ذهن‌تان کاملن تنهاتان می‌گذارد. مثلن اگر رقص بلد نیستید و به‌زور بلندتان می‌کنند برقصید این حس را دارید. یا زمانی که دارید دست‌بسته دعوا می‌کنید و زیر مشت و لگد حریف قرار دارید احتمالن این‌جوری می‌شوید؛ شبیه زمانی که در مقام یک بچه‌مدرسه‌ای درسی را نخوانده‌اید و معلم صداتان می‌کند بروید پای تخته. این‌جور مواقع ذهن تعطیل می‌شود و احساس می‌کنید فقط جسم هستید. با پای راستم لاشه‌ی سوسکی که زیر صندلی افتاده بود را هل دادم به ‌پشت کیس کامپیوتر (وای اگر یاسی این سوسک را می‌دید.) نمره‌ام اعلام شد و من فقط جسم بودم (با این حال متوجه شدم که یک نفر شیشکی بست.) استاد پرسید «دنبال کسی می‌گردی؟»

اپیزود 9 - سرم را تکیه می‌دهم به شیشه‌ی تاکسی و گوشی را می‌گذارم در جیبم. زمان خدمتم به راحتی با تصویب یک قانون جدید (به بیان بهتر، با لغو قانون ‌پیشین) 8 ماه اضافه شد. 8 ماه یعنی چه‌قدر؟ با یاسی که حرف می‌زدم آن‌قدر صدام بی‌حال بود که یاسی حتی شک نکرد که ممکن است به شوخی گفته باشم. بغض کرد و خداحافظی کردیم. حالا فقط امیدوارم تبصره‌ای چیزی در زمان خدمت بیاید که ما هم همان 16 ماه را خدمت کنیم و نه 24ماه. پیاده می‌شوم و می‌روم سمت خانه. مادر برگه‌های کنار کمد را نشان می‌دهد و اخطار می‌کند: «هر کدوم رو که نمی‌خوای بنداز دور! بعدن نگی این رو می‌خواستم اون رو می‌خواستم! همین الان مرتب‌شون کن!» من آدم نامرتبی نیستم اما کافی است چندبرگه کاغذ روی میز و کمد خودم بگذارم تا از سرنوشت‌شان بی‌اطلاع بمانم. به اعتقاد مادر، روی میزها باید تمیز باشد، فرقی نمی‌کند میز عسلی مبل باشد یا میز تحریر خودم. همه‌ی کاغذهای روی میز را با هم قاطی کرده و گذاشته داخل مشماع. آماده‌ی دور ریختن. نگاه می‌اندازم، تمام برگه‌های مربوط به پایان‌نامه‌ام است، پرسش‌نامه‌ها و برگه‌های چک‌نویس. می‌نشینم پای برگه‌ها تا خواستنی‌ها را از نخواستنی‌ها جدا کنم. مادر از پذیرایی نگاهی می‌اندازد به من: «چی شده پسر؟ شما از در می‌یاید تو من می‌فهمم یه چیزی‌تون هست!» پیش‌نویس پروپوزال‌ام، فرم تصویب پروپوزال، پیش‌نویس پرسش‌نامه‌ها، یادداشت‌های اساتید، محاسبات آماری، 348پرسش‌نامه‌ی پردازش‌شده، چندین پرسش‌نامه‌ی مخدوش یا سفید، اولین نقاشی‌های خواهرزاده‌ام، مجوز دفاع، فرم پذیرش مقاله در الزویر، فرم نمره‌ی پایان‌نامه، یادداشت‌برداری‌های فصل دوم و یادداشت‌هایی که اصلن متوجه نمی‌شوم چه بوده‌اند. نقاشی‌های خواهرزادهام را جدا میکنم و مشماع را می‌گذارم داخل کابینت ظرف‌شویی، کنار سطل آشغال.

پایان

 

من و پرسشنامه هام (1)

من و پرسشنامه هام (2)

برچسب ها :
فاطمه پازوکی.
|
Iran
|
1391/09/20 - 08:32
0
2
حتی به پایان نامه و مشکلاتش هم می توان با دیدی هنرمندانه نگریست.
زیبا بود. سپاس
میترا آبیار.
|
Iran
|
1391/09/18 - 11:09
0
2
خیلی زیبا بود. نوشته هاتون مستدام ...
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: