کد خبر: 14293
تاریخ انتشار: دوشنبه, 12 اسفند 1392 - 08:34

داخلی

»

مطالب کتابداری

»

گاهی دور گاهی نزدیک

کتابدار-خبرنگار

 معصومه نیک نیا

لیزنا (گاهی دور / گاهی نزدیک: 75)،معصومه نیک نیا، مدیر خبر لیزنا:

 

به جای مقدمه

 

اسفند ماه که می شود، بوی بهار می آید، همه در تلاش برای آغاز سال نو. اما برای من 4 سالی است که اسفند رنگ دیگری دارد؛ شروع یک کار حرفه ای که اصلا نمی دانم چطور پا در این راه نهادم. شروع کار خبرنگاری در کنار حرفه کتابداری. 12 اسفند 88 خاطره خوبی برای من از آغاز یک حرفه دیگر در کنار حرفه اصلی‌ام است و حالا پس از گذشت 4 سال، خاطراتم را در ذهنم ورق می زنم. یاد روز اولی افتادم که دوستم درباره اسم لاتینش از من سوال کرد و فکر کردیم و در نهایت اسم، نهایی شد و جلسه گذاشتیم و کار را شروع کردیم.

 

****

 

بعد از یکی دو ماه از شروع فعالیت، باید  فرم های همکاری را بررسی می کردیم. از قضا زیاد هم بودند. خُب اتفاق جدیدی در رشته مان افتاده بود. بعضی ها که همیشه هم اسمشان را در گروههای مختلف دیده بودم فرم پُر کرده بودند. بعضی ها هم ناشناخته بودند؛ برای من البته. اما در بین آنها نام برخی استادان را هم دیدم. با همه این تفاسیر از بین بسیاری از افراد سرشناس و ناشناس برای من، افرادی بدون اینکه پاسخی بگیرند خودشان همکاری را شروع کردند. البته تعدادشان زیاد نبود و من خوشحال بودم از این موضوع. همیشه از همکاری با افرادی که بدون دیکته کردن به ایشان داوطلب می شوند تا کاری را که بلدند انجام دهند؛ لذت می بردم و حالا هم که اعلام کرده بودیم همکاری داوطلبانه و افتخاری است این موضوع خوشحالم می کرد و انگیزه ام را دو چندان.

 

زنگ زدند که یک نشست مهم داریم که خبرهای خوبی را باید برای اولین بار به گوش اهالی رشته برسانیم. استادان و بزرگان هم در نشست حضور دارند و در نهایت هم یک مصاحبه اختصاصی با دبیرعلمی باید انجام شود. رو در رو شدن با فرد مصاحبه شونده برای اولین بار برای فردی که به نوعی نماینده گروه کاری ما هم محسوب می شد، حساسیت کار را بالا می برد. فکر کردیم و سوالات را نوشتیم و از همکار خبرنگار داوطلب خواستیم که این کار را انجام دهد. استرس داشتیم، سفارش های لازم را به او کردیم. خودش هم مضطرب بود. رفت و کار انجام شد ولی خیلی راضی بود. خبر و گزارش و مصاحبه را فرستاد. خیلی سریع تنظیمش کردیم و خبرها یک به یک منتشر شدند.

 

کار با همکار خبرنگار داوطلب ادامه داشت. همه داشتیم یاد می گرفتیم، کم کم من هم شدم «کتابدار-خبرنگار»؛ مدام دنبال سوژه و خبر و پیشنهاد و تهیه سوال و خواندن متون مختلف خبری و برقراری ارتباط با افراد مختلف در رشته بودم و یاد می گرفتم و یاد می دادم. در این میان، دانشگاهم درسی را خارج از مباحث تخصصی و با عنوان دروس مدرسی ارائه کرد که مبانی ویراستاری یاد می داد؛ خوشحال شدم و با جدیت کلاس و برنامه اش را دنبال کردم. خدا را شکر، نتیجه هم خوب بود. خبرنگار داوطلب هم حالا اعتماد به نفس زیادی داشت و به شکل های مختلف کمک کرد و بعد اما مشغول کارهای پژوهشی و دانشگاهش شد و کمرنگ؛ کار با او را چون از گروه افرادی بود که قبلا شرحش را گفتم دوست داشتم. دوست و همراه خوبی هم بود ولی گاهی همیشه آنطور که فکر می کنیم ماجرا پیش نمی رود. آرزو می کنم در مدارج بالای علمی ببینمش.

 

****

 

صبح پنج شنبه بود، خبردار شدیم که قرار است شامگاه مراسمی برگزار شود و از چهره ماندگار رشته ما هم تجلیل خواهد شد. وقتی از محل برگزاری مطلع شدم، نگران شدم؛ آفیش خبرنگار و عکاس در آن محل خیلی سخت بود. فقط هم چند ساعت تا برگزاری باقی مانده بود؛ ادارات هم تعطیل بودند، من هم نابلد؛ و از روال کارِ خبری، در این مواقع اطلاعی نداشتم؛ نمی دانستم چه کار باید انجام دهم. با محل برگزاری تماس گرفتم؛ هیچکس جوابگو نبود. ناامید شدم؛ با این حال با خبرنگار افتخاری مان و عکاس تماس گرفتم و ماجرا را توضیح دادم. خوشبختانه هر دو قبول کردند كه در آن ساعت از شب در مراسم باشند. ظهر دوباره با آن شماره تماس گرفتم، نگهبانی به من پاسخ داد؛ خوشحال شدم. ماجرا را توضیح دادم. بنده خدا خیلی در جریان نبود؛ اما با وجود این، گفت که یک شماره موبایل اینجا نوشته اند. وقتی سمتش را گفت؛ فهمیدم مرتبط با برگزار کنندگان آن مراسم است؛ از او خواهش کردم که شماره را بدهد. ولی به روال همیشگی گفت نمی توانم؛ اجازه ندارم. بازهم خواهش کردم که خودش تماس بگیرد و من مجددا از او اطلاع بگیرم که چه کار می توانم انجام دهم؛ قبول کرد و چند دقیقه بعد به نگهبان زنگ زدم. یک شماره تماس داد. از او تشکر کردم و زنگ زدم. برای آفیش عکاس همکاری نمی کردند ولی بعد از صحبت با مسئولشان موفق شدم در صورت حضور عکاس تا یک ساعت دیگر در محلی که دوربین ها را بررسی می کنند؛ شاید بتوانند کاری کنند. قبول کردم و عکاسِ همیشه همراه مان، در زمان مقرر حضور یافت و توانست آفیش خبرنگار را هم انجام دهد. حالا کمی خیالم راحت شد. با استادی که قرار بود از او در مراسم تجلیل شود؛ تماس گرفتم و اطلاع دادم که خبرنگار و عکاس همکار ما در مراسم حضور دارند. ایشان گفتند که دو کارت دعوت دیگر هم دارند که می توانند در اختیارمان قرار دهند؛ افسوس خوردم که چرا زودتر به فکرم نرسید که با ایشان تماس بگیرم ولی در ذهنم مرور کردم که برای آفیش عکاس هیچ امکانی جز دریافت کارت عکاس وجود نداشت. خلاصه خداحافظی کردم. خبرنگار تماس گرفت و گفت تا آن موقع از شب برای من سخت است حضور داشته باشم؛ وای خدای من! راست می گفت و حق داشت، قرار شد با عکاس تا مسیری بیایند و بعد هم با آژانس به منزل برسد. خدا را شکر مراسم برگزار شد و خبرنگار و عکاس گزارش های خود را ارسال کردند و خبرها منتشر شد.

 

****

 

به خانم خبرنگارِ همکار زنگ می زنم. می گویم اسم این مهمانان خارجی که در نشست حضور داشته اند را یکبار برای من می گویی؟ می گوید: الان به نوشته هایم دسترسی ندارم ولی همان هایی که ارسال کردم از دستنوشته هایم است. می گویم: خُب، مشخصاتش را می دهم ببین اسمش همین است؟ وای خدای من هر دو شبیه هم هستند چه مشخصه ای بدهم که متمایز باشد؟! می گویم: مشخصاتشان این است، او هم گیج می شود، مسأله حل نمی شود؛ از او تشکر می کنم و خداحافظی می کنم. اسمش را با اینکه سخت است به لاتین بازنویسی می کنم؛ پیش خودم امیدوارم که عکسی از او با این آوانگاری لاتینی خودم پیدا کنم؛ چندین بار شکل های مختلف نام را تست می کنم؛ بالاخره یک عکس شبیه او پیدا می کنم و تشخیص می دهم کدامشان است. متوجه می شوم یک پاراگراف از گزارش را به طور کامل، با اسم فرد دوم نوشته که اصلاح می کنم. همین اصلاح، یک ساعت انتشار گزارش را عقب انداخت؛ ولی پیش خودم فکر می کنم ارزشش را داشت که حداقل مطلب درستی منتشر شود. با خبرنگار تماس می گیرم و اطلاع می دهم که گزارشت منتشر شد، تعجب می کند که چطور منتشر شد، توضیح می دهم که می گوید: من که گفتم اون کچله! می گویم خدا خیرت بده! هر دوشان که این طور هستند، هر دو می خندیم و او می گوید نه اون یکی بیشتره!!!

 

****

 

یک گزارش جالب از یک دانشجوی تازه وارد از یکی از نشستها به واسطه استادش به دستم رسید. خواندم. برای من جالب بود با او تماس گرفتم و خواستم همکاری کند. او هم برای ادامه همکاری ابراز تمایل کرد. یک نشست مهم برگزار می شد؛ از او خواستم شرکت کند. گفت که عکس هم تهیه می کند، تشکر کردم و منتظر دریافت گزارشش بودم. بعد از نشست با او تماس گرفتم، گفت که دوربینم را در محل برگزاری نشست گم کردم. ناراحت شدم و پیگیر شدم اما متاسفانه دوربین گم شد! آن هم در بزرگترین سازمان کشور! البته برای ما کتابداران بزرگترین تلقی می شود. گزارش را خواندم و منتشر کردم. هنوز هم نمی دانیم سرنوشت دوربین چه شد!

 

****

 

فرم همکاری را پر کرده است و سابقه کار خبرنگاری دارد، برخلاف سایر همکاران، رشته تحصیلی اش هم خبرنگاری است. با او تلفنی هماهنگ می کنم که چند برنامه را برای تهیه گزارش برود و مصاحبه انجام دهد. روابط عمومی خوبی دارد. علاقه مند به همکاری است و گزارش ها را به موقع تحویل می دهد. خوشحالم از همکاری با او. سریع جلسه مصاحبه را هماهنگ می کنم تا درباره شرایط کار توضیح دهیم و شرایط مورد انتظار او را بدانیم. می گوید علاقه مند به حوزه فعالیت ماست. قرار می گذاریم نتیجه مصاحبه وی و ادامه همکاری را به او بگویم. با سایر همکاران به توافق می رسیم. امیدوارم او هم شرایط را قبول کند. به او زنگ می زنم قرار می شود او هم در مورد یک مسأله فکر کند و خبر دهد. متاسفانه آن شرایط برای او فراهم نشد و ناراحت شدم که نشد همکاری خوبی را با او ادامه دهم.

 

****

 

"سلام. خبرگزاری ... یک خبر منتشر کرده است. که فکر می کنم دروغ باشد. لطفا فردا با مسئول روابط عمومی کتابخانه ... تلفنی در این باره مصاحبه ای انجام بده. ممنون". دکمه ارسال پیام را زدم و منتظر پاسخ بودم. که این متن را روی صفحه گوشی ام دیدم. "سلام. چه مصاحبه ای را انجام دهم؟ من دکتر ... هستم." وای خدای من چه اشتباهی انجام داده بودم. پیام را برای یکی از استادان کتابداری که اتفاقا در آن کتابخانه هم مسئولیت دارد فرستاده بودم. دستپاچه شدم. سریع پیام دادم و عذرخواهی کردم ولی هربار ایشان را می بینم از پیام اشتباهم خجالت زده می شوم.

 

****

 

با سرویس فرهنگ و ادب تماس می گیرم که اطلاع دهم چند مطلب ما را بدون ذکر منبع منتشر کرده اند. اول تلفن را یک خانم با صدای خسته ای جواب می دهد و خودم را معرفی می کنم و علت تماسم را به او اطلاع می دهد بدون پاسخی، گوشی را در اختیار خانم دیگری قرار می دهد و مجددا مجبورم حرفم را تکرار کنم با بی حوصلگی می گوید حالا باید به کجا منبع بدهیم؟ اسم خبرگزاری را می گویم، چنان با صدای بلند می گوید که اوووووه خانم خیلی طولانی است. می گویم خُب فقط نام اختصاری اش را بنویسید. این بار با حالتی حق به جانب می گوید که خانم ما اصلا نباید به هیچ منبعی استناد کنیم وقتی می‌نویسیم: «به گزارش خبرگزاری ...» یعنی مطلب نقلی است و وقتی می نویسیم: «به گزارش خبرنگار....» یعنی خبر تولیدی است. گفتم این را مخاطب نمی داند و از طرفی چرا در ذیل همه خبرهایتان این شعار رعایت حق نشر مطلب از خبرگزاری تان را تکرار کرده اید ولی چنین قانون داخلی را وضع کرده اید؟!؛ پاسخم را نمی دهد و فقط تکرار می کند که کاری از دست من ساخته نیست و این قانون داخلی خبرگزاری ماست!

 

****

 

متن شوخی سیزده به دستم رسید بدون اینکه در ایمیل به طنز بودن آن اشاره شود؛ عنوان متن را دیدم: «سرانجام اسم رشته کتابداری در آخرین روزهای سال 90 تغییر یافت»؛ شوکه شدم. به خواندن متن ادامه دادم. مضمونش این طور بود که از میان 33 نام پیشنهادی؛ «مهندسی ناوبری اطلاعات» برای تغییر نام رشته کتابداری و اطلاع رسانی انتخاب شده است. هنوز در پاراگراف دوم متن بودم که برگشتم دوباره از پاراگراف اول خواندم، نوشته بود وزارت علوم و تحقیق در فناوری؛ پیش خودم گفتم مگر می شود اسم وزارتخانه را اشتباه بنویسند! به خواندن ادامه دادم. با دقت اسامی پیشنهادی را خواندم: به این موارد که می رسیدم: مهندسی ناوبری و خدمات اطلاعاتی، مهندسی ناوبری اطلاعات، علم سنجی  و پردازش اِگزِل و گِراف، مهندسی ناوبری دانش، دانش ناوبری اطلاعات و ارتباطات چشمانم از تعجب گرد شد و شروع کردم به خندیدن. متوجه شدم که شوخی سیزده است.

روی ایمیل جواب دادم که شوخی سیزده جالبی بود و برای انتشارش در روز سیزدهم فروردین برنامه ریزی کردیم. صبح روز سیزدهم که می خواستم به همراه خانواده به رسم سنت به طبیعت گردی برویم تماس گرفتم و انتشار متن را خبر دادم. هنوز یک ساعت نشده بود که از منزل خارج شده بودیم که یکی از همکاران تماس گرفت و گفت دیگه اسم رشته عوض شد! گفتم چرا؟ گفت خبرگزاری .... (همان خبرگزاری امانت دار) خبر را منتشر کرده است. باور نکردم گفتم این هم شوخی سیزده شماست؟! گفت: باور کن که خبر را عینا و بدون ذکر منبع به لیزنا، منتشر کرده و فقط نام نویسنده را از متنش حذف کرده. تصمیم گرفتیم این اتفاق نادر همان خبرگزاری امانت دار را در ستون طنزمان منتشر کنیم که چطور از هول حلیم در دیگ افتاده اند بنده های خدا! خلاصه با نویسنده تماس گرفتم و موضوع را اطلاع دادم. ایشان هم باورشان نمی شد و فقط می خندیدند. همکارم به خبرگزاری ها فکس و ایمیل ارسال کرد تا با کپی برداری از این خبرگزاری امانت دار، جدی جدی نام رشته تغییر نکند ولی چون روز تعطیل بود و کمبود خبر در خبرگزاری ها بیداد می کرد بلافاصله بسیاری از خبرگزاری ها خبر را منتشر کردند. روز چهاردهم پیامک هایی بود که میان کتابداران رد و بدل می شد: «تبریک می گم مهندس!»، «اسم رشته مون تغییر کرد شده مهندسی ناوبری اطلاعات:)))))» و غیره. به جز اطلاع رسانی مکرر کاری نمی توانستیم انجام دهیم. با خبرگزاری امانت دار هم تماس گرفتیم ولی هیچ واکنشی مبنی بر اصلاحیه خبر نداشتند و ناشیانه خبر را حذف کردند. این اتفاق بازخوردها و واکنش های زیادی در حوزه علمی کتابداری و جامعه داشت که به گفته برخی از بزرگان رشته باعث پختگی جامعه علمی شد. امیدوارم این طور بوده باشد.

 

****

 

خوب که نگاه می کنم هر روز فعالیت در خبرگزاری برای من که درحال یادگیری هستم، خاطره و تجربه است، اما الآن دیگر فرصت ندارم که بخواهم مرورشان کنم و سرتان را درد بیاورم؛ باید بروم که کلی برنامه برای سالگرد داریم. فقط یک آرزو می کنم برای لیزنا؛ لیزنا اکنون بعد از گذشت 1457 روز از تاریخ 12/12/1388 یک کودک چهارساله است. امیدوارم چهل ساله شود و بالغ در حوزه رسانه؛ آن هم با همیاری همه همکارانش، مخاطبانش، منتقدانش، حامیان معنوی‌اش.... به امید آن روز....

برچسب ها :
صمیمی نژاد
|
Iran
|
1392/12/18 - 08:30
1
27
با سلام و احترام به تلاشهای بی امان شما، بی تردید با کوشش شما و دوستانتان است که لیزنا چهار ساله شده است. باعث افتخار بود که گاهی در هیجان "چه خواهد شد" که از مقتضیات دنیای خبرنگاری است، با شما و پیرمرد گروه سهیم بوده ام.
کتابدار
|
Iran
|
1392/12/17 - 11:32
41
0
شما خیلی راحت افراد را مسخره می کنید.
در شان یک مدیر نیست که بگه کچله.

البته ناراحت نشوید اینجا ایران است و ما هم عادت کردیم.
سمانه کریمی
|
Iran
|
1392/12/16 - 20:41
0
31
سلام خدا قوت به شما و همه همکارانتان
سخت کوشی تان را پاس می داریم.
موفق باشی دوست خوبم
کتابدارآذربایجان غرب
|
Iran
|
1392/12/15 - 13:56
2
20
لیزنا برای کتابداران خانه ای است که هیچ وقت چراغش خاموش نخواهدشد.برای مدیرش و دست اندرکارانش آرزوی سلامتی وموفقیت دارم .
اکبری
|
Iran
|
1392/12/14 - 10:40
1
27
خسته نباشید به تیم لیزنا
امیدوارم همیشه موفق باشید
فرمانی
|
Iran
|
1392/12/14 - 10:32
2
27
خانم نیک نیا من تقریبا شما رو از نزدیک میشناسم و میدونم چه انسان پرتلاش و با پشتکاری هستید ذکر خاطراتتون از 4 سال تلاش قابل توجه بود و نشون داد که با کمترین امکانات اگر بخواهیم هم می تونیم به قله موفقیت برسیم. لیزنا مدیون زحمات شماست و امیدوارم همچنان به تلاشتون برای ارتقای سطح لیزنا تلاش کنید.
کتابدار
|
Iran
|
1392/12/13 - 22:01
0
21
با تشکر از همه دست اندرکاران لیزنا
دلنشین دانایی
|
Iran
|
1392/12/13 - 10:33
4
53
تبریک به مناسبت چهارسالگی لیزنا و تولد اولین نوشته‌ی لیزنایی شما. امیدواریم که ادامه‌دار باشد.
خیلی خوب از خاطرات جالبتان نوشتید.
آفرین بر شما که با وجود تمام سختی‌های این کار جا نزدید.
sara
|
Iran
|
1392/12/13 - 10:03
1
29
سلام
واقعا شما بی نظیرید!هیچ خبرگزاری مثل شما توجه منو به خودش جلب نکرده!امیدوارم هر روز بیشتر از قبل شاهد موفقیت شما باشیم.
ماهزاده
|
Iran
|
1392/12/13 - 08:44
1
32
خسته نباشید و امیدوارم همچنان موفق به کارتون ادامه بدید.
علیرضا موسوی نژاد
|
Iran
|
1392/12/12 - 15:29
0
43
سلام
خبرنگار و خبرنگاری حرفه ایست بس دشوار و با خطرات و خاطرات بسیار همراه می باشد برای این خبرنگار کتابدار آرزوی موفقیت می کنم. البته ابتدا با تبریک چهارسالگی لیزنا
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: