کد خبر: 9279
تاریخ انتشار: چهارشنبه, 14 تیر 1391 - 08:50

داخلی

»

مطالب کتابداری

»

گاهی دور گاهی نزدیک

کتابداری در آن سوی شهر

 فاطمه پازوکی

 

لیزنا (گاهی دور/ گاهی نزدیک: 12)، فاطمه پازوکی، عضو هیات مدیره انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران (شاخه خراسان): وقتی که شنیدم باید باز هم به آن کتابخانه بروم تمام تنم لرزید. کتابخانه‌ای در یکی از محروم ترین و در عین حال جرم‌خیز ترین مناطق شهر. جاییکه ماه رمضان سال گذشته فقط یک روز در آن دوام آورده بودم و با تهوع و گرمازدگی راهی بیمارستان شدم. برایم قابل قبول نبود که به دلیل مرخصی همکاران باید جورشان را بکشیم. تلاش ها و مقاومت ها بی فایده بود. شش روز نصیب من شده و برای شروع شیفت پنجشنبه صبح را باید آنجا می بودم. مسیر تاکسی خور آنجا را نمی دانستم و راستش می ترسیدم که صبح زود آنجا بروم. وقتی برای رفتن به آنجا مجبور شدم کلی پول به آژانس بدهم تنفرم بیشتر شد. وارد کوچه ای که کتابخانه در آن بود شدم. ساختمان‌ها نمایی بجز آجرهای لخت و زمخت و بی قواره نداشت. در کتابخانه را که باز کردم از بوی چاه فاضلاب و دیوارهای نم زده دچار حالت تهوع شدم.

مقنعه ام را جلوی بینی ام گرفتم و وارد شدم. احساس کردم دستم را به هرجا که بزنم باید فوراً بشویم. کلید برق کتابخانه را با دستمال کلینکس پاک و چراغ ها را روشن کردم. کف کتابخانه موکت بود اما دلم نمی آمد کفشم را در بیاورم. تصور آلودگی همه چیز و همه جا، بوی نامطبوع کهنگی و آلودگی تمام وجودم را گرفته بود. خواستم دست هایم را بشویم که دیدم روشویی، توالت و ظرفشویی این کتابخانه یکی است. وقتی فکر کردم لیوان ها در جایی در مجاورت کاسه توالت قرار گرفته اند از خیر برداشتنشان گذشتم.

تلفن را برداشتم که با مسئول کتابخانه تماس بگیرم و جای کلید مخزن روزنامه ها را بپرسم. به محض شماره گیری صدایی از آن سوی خط می گفت تلفن به علت بدهی قطع می باشد ! به خودم گفتم بساط عیشمان همه جوره جور است. آماده بودم که پا به فرار بگذارم یا استفعانامه ام را بنویسم. با چند نفس عمیق و تلقینات متعدد به خودم قبولاندم که باید تحمل کرد. در ذهنم تکرار می کردم که نگران نباش، در چشم بر هم بزنی تمام است، فردا جمعه است و استراحت می کنی و ... . هر کار می کردم گره میان ابروها باز نمی شد. وقتی در شیشه مانیتور خودم را دیدم از دیدن چهره عبوس و درهم خودم جا خوردم. اما هر چه تلاش می کردم لبخند نمی آمد که نمی آمد. احساس می کردم اگر لبخند داشته باشم هوای بیشتری از محیط کثیف و آلوده اطراف به داخل ریه هایم می رود. پس با همان گره میان ابروها و چهره در هم کشیده پشت میز امانت نشستم.

کتابخانه شلوغ نبود. رفت و آمدها اندک و بیشتر برای استفاده از سالن مطالعه بود و به کتابدار نیازی نداشت. از اینکه با مراجعه کننده ای روبرو نشوم ناراحت نبودم. لبخند لازم نبود وقتی دلت نمی‌خواست با مراجعه کننده ای دمخور شوی. ترسی مخفی از هر رفت و آمد در پس ذهن بود که حتی از دستشویی رفتن برحذرم می داشت. وقتی مراجعه کننده های عجیب و غریب را می دیدم که با نیم نگاهی به من از ورود کتابدار جدید حیرت می کردند هول برم می داشت. کیفم را در زیر میز جاسازی کردم تا از دستبرد در امان باشد.چهره افرادی که به کتابخانه می آمدند این ترس و دلهره را بیشتر دامن می زد. پسر بچه های کچل با پیجامه های راه راه سفید و آبی و عرق گیرهای سفید، پیرمرد با ریش بلند حنا زده و چشم های بربری تنگ و بدون پلک، مرد جوان با پیرهنی که هیچ کدام از دکمه هایش را نبسته بود و موهای فرفری روی سینه اش حال آدم را به هم می زد، پیرزنی که به هوای مجاورت کتابخانه با مسجد محل آمده بود و دنبال پیرزن همسایه می گشت و ... .

حوالی ساعت ده صبح بر تعداد مراجعین افزوده شد. یکی دو نفر برای تحویل کتاب آمدند. دو پسر جوان برای عضویت. وقتی دیدم برای پرداخت حق عضویت هزار و پانصد تومانی چانه می زنند دلم سوخت. سرانجام به هر ترتیبی بود دو پسر جوان پول هایشان را روی هم گذاشتند و یک نفرشان عضو کتابخانه شد. وقتی فهمیدند نمی توانند بدون کارت عضویت از سالن های مطالعه استفاده کنند پکر شدند و با هم قرار گذاشتند که یک روز در میان به کتابخانه بیایند و درس بخوانند. از ترس اینکه مبادا دو پسر جوان حرف بیراهی بگویند سرم را از روی میز بلند نکردم و بدون اینکه نگاهشان کنم قبض دریافت حق عضویت را به دستشان دادم. بوی پای برهنه دو مرد جوان حس دلسوزی ام را در خود محو کرد و وقتی که رفتند نفس راحتی کشیدم.

حوالی ساعت یازده بود که آن دختر بچه آفتاب سوخته با دست های چرک و زخم و زیلی آمد. روسری اش را طوری محکم گره زده بود که لپ هایش را برجسته تر می کرد. وقتی وارد شد سلام کرد. حواسم به کار خودم بود تا اینکه پشت میز امانت آمد و گفت می خواستم اینها رو تحویل بدهم. نگاهم به دست هایی خیره شد که روی کتاب های مقابلم بود. دستانی با شکل و شمایل کودکانه اما زخم و زیلی. به رنگ سبزه تیره، پر از لکه های ناشی از آفتاب سوختگی و انگشتانی کوتاه و ناخن های از ته گرفته شده. انگار چیزی در درونم فرو ریخت. وقتی دید چشمانم به دستانش روی کتاب ها دوخته شده، دستش را از روی کتاب ها برداشت و پشتش قایم کرد. با صدای ضعیفی گفت میشه کتاب بردارم؟ سرم را بلند کردم و به نشانه تأیید تکان دادم. وقتی که برای امانت، کتاب هایی که برداشته بود مقابلم قرار گرفت چشمم به مانیتور بود و حواسم جای دیگر. لپ های درشت و چشمان قهوه ای روشن و آن دست های زخم دار. بعد از چند ثانیه با همان صدای ضعیف گفت "اجازه خانوم انتخاب کردیــم". سرم را که بلند کردم چشمانم در چشمانش گره خورد. احساس کردم مدت هاست که می شناسمش. با دلهره گفت "میشه واسه آبجیمونم کتاب برداریم؟" با اینکه باید می گفتم نه، گفتم "بردار". لبخندی گوشه لبانش نقش گرفته بود. چیزی که من کم داشتم. لبخند که زدم، بیشتر خندید. گل از گلش شکفت. خط سفید دندان هایش بین آن همه لک و خط و آفتاب سوختگی می درخشید. کتاب ها را ثبت کردم. کتاب ها را با همان دستان زخمی آفتاب سوخته توی نایلون نارنجی میوه ها گذاشت. نگاهم که به دامن گل گلی و شلوار قهوه ای زیر دامنش افتاد دیگر نزدیک در شده بود؛ وقتی ناخن های حنازده پایش را دیدم که بیرون در کتابخانه داشت دمپایی هایش را می پوشید؛ برگشت؛ فقط می توانستم چشمان قهوه‌ای روشنش را از بالای مانیتور ببینم. سرش را به نشانه خداحافظی اندکی خم کرد و در را آرام بست. لبخند روی لبانم جان گرفت ... .

برچسب ها :
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: