کد خبر: 16799
تاریخ انتشار: یکشنبه, 06 مهر 1393 - 12:00

داخلی

»

بوی ماه مهر

دوست داشتم آتش نشان شوم

از نام مدیر مدرسه وحشت داشتم. ناظم مدرسه را شکنجه گری می دانستم که هر روز در مدرسه منتظر است تا شاگردان را بخاطر موی سر،یقه کثیف یا ناخن بلند تنبیه کند. معلم هم شاید یکی از همدستان آنها تلقی می شد.
دوست داشتم آتش نشان شوم

 

الفبای آموختن آغاز شد. بیش از 50 سال پیش. کاظم حافظیان، دستان مادر را رها کرد و به همراه برادر وارد مدرسه شد.

و اینک مهر ماه و خاطرات سید کاظم حافظیان:

 

جناب حافظیان، قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه ،تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟

قبول داشتم که مدرسه جایی است که ناگزیر باید بروم. تحصیل نمی دانستم یعنی چه؟ درس آن چیزی بود که در مدرسه باید می خواندم. با اسامی مانند دیکته / مشق / مداد / دفتر و کتاب درسی و مدیر و ناظم مدرسه و معلم هم بخاطر اینکه برادر بزرگتر دو سال زودتر از من به مدرسه رفته بود آشنا بودم. از نام مدیر مدرسه وحشت داشتم. ناظم مدرسه را شکنجه گری می دانستم که هر روز در مدرسه منتظر است تا شاگردان را بخاطر موی سر، یقه کثیف یا ناخن بلند تنبیه کند . معلم هم شاید یکی از همدستان آنها تلقی می شد.

 

تجربه مکتبخانه و ملّا باجی و چوبش را برای یادگیری قرآن داشتم و در مکتبخانه نگاه کردن به دخترها که بیش از پنج سال یا شش سال نداشتند توسط ما که در همان سن و سال بودیم، از نظر ملّا باجی گناهی بود که با چند چوب گیلاس در سر و کف دست در این دنیا و جهنم در آن دنیا پاک می شد. قرآن را بیشتر از پدرم آموختم در حد چند سوره کوچک.

 

یک تجربه پیش دبستانی چند روزه هم داشتم. مدرسه ای ویژه که مدیرش (آقای موسوی) به زبان بچه ها مهر می زد و می گفت اگر نماز نخوانید مهر پاک می شود آن وقت من می دانم و شما بی نماز ها، و ما با اینکه به کمک پدر و مادر در سن شش سالگی نماز یومیه را بجا آورده بودیم صبح روز بعد اولین کاری که می کردیم در آینه زبان خود را نگاه می گردیم و فاجعه زمانی آغاز می شد که می دیدیم مهر پاک شده است، آنچه در خانه حادث می شد باعث شد پدرم از فرستادن من به این «دیوانه خانه؟!» منصرف شود.

 

خوب برای پاسخ به این پرسش همین مقدار کافی است.

 

 

دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟

مدرسه زیبا و با روح «آذربایجان» در بازار مشهد، ساختمانی با معماری روسی، قبل از اینکه مدرسه شود به عنوان «مرکز تجاری و بازرگانی روسها در مشهد» به وسیله روسها ساخته شده بود و مورد بهره برداری قرار می گرفت، تا جائیکه می دانم بعد از انقلاب کمونیستی روسیه این مراکز جمع شده بود. کلاس های دلباز، روشن با سقف بلند، پنجره های چوبی بسیار زیبا، بخاری های دیواری دوطرفه (یعنی یکطرف در سالن کریدور) مدرسه و یکطرف در کلاس، بوی نم آب و جاروب صبحگاهی فراش مدرسه - که خدایش بیامرزد – تخته واقعاً سیاه (چون تخته های سبز بعداً باب شد) و گچ تخته ای دست ساخت فراش مدرسه و تخته پاک کن نمدی میز و نیمکت های سه نفره، پوسترهای آموزشی به دیوار کلاس ها. بیشتر از همه صبحانه شیر و نان قندی در لیوان های لعابی (همه اهدایی اصل چهار) و در نهایت صف صبحگاهی و دعای رو به حرم رضوی.

اولین روز مدرسه با یقه سفید پلاستیکی که روی یقه کت دوخته می شد و لباس تمیز با همراهی مادر تا درب مدرسه و ادامه آن برادر که در کلاس سوم می نشست آغاز شد. در کلاس اول با معلم همیشه زندگی ام آشنا شدم که درباره او بیشتر صحبت خواهم کرد «آقای فتوت».

 

 

اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید ؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید را برایمان بگویید.

نخستین دوستم همان کسی است که پس از چیدمان معلم در کلاس در نیمکت و در کنار من می نشست یعنی «آقای محسن ناقدی» تا زمانی که در مشهد بودم (شهریور1353) گاهی همدیگر را می دیدیم و سلام و علیکی داشتیم. اما شش سال ابتدایی همیشه با هم بودیم. محسن ناقدی شاگرد اول کلاس بود و من شاگرد پنجم هم نبودم، دانش آموزی معمولی تلقی می شدم و در یادگیری درسها از او کمک می گرفتم. خنده های بی صدا و مخصوص محسن همیشه در خاطرم می ماند  بهترین خاطراتم هم در دوران دبستان به جریاناتی مربوط می شود که نه در مدرسه که بیشتر در راه مدرسه به خانه و خانه به مدرسه اتفاق می افتاد. قهر و آشتی ها هم که با همکلاسی ها جای خودش را داشت در آشتی لذتی نهفته بود که در قهر نبود. یاد باد. من دانش آموزی پر تحرک و محسن آرام و خجالتی، دو نفری انسانی کامل می شدیم. روزگار آینده ما بسیار متفاوت شد. تا جایی که می دانم محسن با اینکه در یکی از بهترین دبیرستان های مشهد درس می خواند دانشگاه نرفت و من از یک دبیرستان معمولی به دانشگاه تهران آن روز راه یافتم.

 

 

بچه که باشی معلم یعنی همه چیز خاصه معلمی که محبوب باشد، از معلم کلاس اولتان، « آقای فتوت» برایمان بگویید.

معلم کلاس اول من، معلم همیشه زندگی ام بود. مردی خوش اخلاق، دوست داشتنی، پر جنب و جوش، ادیب، شاعر و فعال در مجامع فرهنگی آن روز مشهد، کلاسش روح عجیبی داشت. در لحظات آخر کلاس بچه ها با رهبری او سرود دست‌جمعی می خواندند و کلاس آنقدر شاداب بود که هیچکس دوست نداشت زنگ تعطیل مدرسه نواخته شود.

 

خیلی چیزها از او آموختم، هم خوب درس می داد، هم خوب سرود می خواند و هم با صوت خوش قرآن تلاوت می کرد. اداره کلاس را به بهترین نحو در اختیار داشت. در چهل سالگی خودم در مشهد زیارتش کردم با همان انرژی و روحیه و خودم را به او معرفی کردم و در یک گل فروشی در حال دیدن گل ها بود، دستش را خواستم ببوسم نگذاشت اما صورتش را بوسیدم و بوئیدم – چه گل خوشبویی-.

 

 

اگر یک بار دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟

حتماً به ایشان خواهم گفت: شما بدون شک یکی از تأثیر گذارترین انسان های زندگی بسیاری از بچه های هم نسل من در مشهد هستید، کاش می شد آمار گرفت چند نفر از کلاس شما به مرزهای دانایی گام نهادند. از آموزگارانی بودید که جمعه به مکتب می آوردید طفل گریز پا را!

 

 

از «زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین «زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگیتان چه زنگی بود؟

باید عرض کنم، من در طول تحصیلم از وجود آموزگاران و استادان بزرگوار دیگری نیز برخوردار بودم که سپاسگزار لطف همه آنها هستم ولی آقای فتوت الگوی بزرگی بود، بخصوص برای کلاس اول دبستان، بهترین ساعات کلاس در دوره ابتدایی و متوسطه برای من آنچه که ادبیات تلقی می شد و درس تاریخ که در قالب داستان بیان می شد.

 

 

از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.

بیاد ماندنی ترین خاطره در کلاس چهارم مدرسه اتفاق افتاد، ارائه نخستین سخنرانی در کلاس مبتنی بر مطالعه درباره واقعه مسجد گوهر شاد مشهد و جناب بهلول، پدرم –که خدایش بیامرزد اورا- به همین بهانه مرا به کتابخانه آستان قدس برد و برایم کتاب امانت گرفت و برای سخنرانی آماده ام کرد. خواندن قرآن با قرائت نیز در کلاس دینی، و دکلمه دعای صبحگاهی مدرسه در سر صف که گاهی به عهده من گذاشته می شد.

 

و اما تنبیه، یکبار در مدرسه بخاطر اینکه یکی از دانش آموزان مدرسه را که از خویشاوندان من نیز بود– و اکنون در ناسا کار می کند و حدود 39 سال پیش در ایران دیدمش – کتک زدم و از شانس بد ناظم مدرسه از دفتر، صحنه را دید مرا شدیداً تنبیه کرد به نحوی که تا مدتها گوشه چشم من بخاطر ضربه ای که به صورتم زده بود سیاه بود و آقای ناظم که مرا می دید بسیار از این نوع تنبیه ناراحت و متأسف بود بویژه اینکه از طرف خانواده من هم- با اینکه پدرم او را می شناخت -هیچ واکنشی را ندید. بگذریم خدا همه آنها را رحمت کند، بدون شک به گردن من حق دارند-.

 

 

بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد ، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟

بهترین سال تحصیلی تقریباً همه سال های مدرسه و دبیرستان و دانشگاه بوده است و با این نگاه سال بد نداشتم، مگر تحصیل هم بد می شود. ولی یک سال در کلاس سوم دبیرستان به خاطر کسر نمره جبر مردود شدم که بسیار به من سخت آمد. قبولی دانشگاه آنهم دانشگاه تهران و معرفی من در دبیرستان به عنوان نخستین فارغ التحصیل دیپلم که از آن دبیرستان به دانشگاه رفته بود آنهم دانشگاه تهران بسیار افتخار آمیز بود و شیرین. عکس من تا مدتها به دیوار آن دبیرستان آویزان بود.

 

 

بچه های امروز را که نگاه می کنی، همه همزاد پنداری عجیبی با اسپایدرمن ، بتمن ، بنتن و ... دارند ما هم دنیای داشتیم با کلاه قرمزی و مخمل و الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟

 

قهرمان دوران کودکی و دانش آموزی من دو گروه بودند یکی آنها که در قصه خوانی مادرم حضور داشتند مانند حسین کرد بشیری، امیر ارسلان و دیگر آنها که در فیلم های سینمایی مطرح بودند مانند گلادیاتورها، تایتان و جک غول کش. با برادرم بسیار سینما می رفتیم بیشتر بازی ها ما هم تمرین داستان فیلم هایی بود که خیلی دوست داشتیم، بویژه زورو و شزن. در مشهد تا سال 1348 تلویزیون نبود وقتی هم آمده بود وجود آنتن تلویزیون پرچم کفر تعبیر می شد. فیلم های هندی جای خاصی در زندگی من داشت، البته بعضی از سینماها گاهی کارتون های والت دیسنی را بصورت پیش پرده نمایش می دادند در دوره نوجوانی مشتری سینمای خوب شدم. زوربای یونانی، اسپارتاکوس، دکتر ژیواگو و ... کتابخوانی هم بویژه آثار صمد بهرنگی و کتاب های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز آغاز شده بود و ...

 

 

احتمالاً بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید ، آنزمان دوست داشتید چه کاره شوید ؟

من خیلی زود کتابدار شدم از کلاس سوم دبیرستان (یعنی کلاس نهم)، مسئول کتابخانه دبیرستان خسروی شدم و کتاب ها را که منظم می کردم بسیار لذت می بردم، روزنامه دیواری هم داشتم که داستان مفصلی دارد.

اما وقتی کوچک تر بودم دوست داشتم آتش نشان شوم چون وقتی آنها را به ماشین های قرمز با لباس مخصوص و کلاه خود ویژه آویزان می دیدم خیلی هیجان داشتم و بقول امروزی ها حال می کردم.

 

 

در دوره تحصیلی در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟

هرگز، هرچه به دنیای کتابداری نزدیکتر شدم شوق حضور در این حرفه بسیار برایم جذاب تر می شد تا هم اکنون.

 

 

اگر زمان بر می گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، (17 سالگی چون هنوز قبل از ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید ؟

همین گونه که تا امروز رفته ام.

 

 

به عنوان آخرین سوال ، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهاتون برآورده شود، چه آرزویی می کردید؟

جهانی سرشار از صلح و دوستی بدون حضور سیاستمدارها، می دانم محال است ولی چون گفتید آرزو، خوب آرزو هم مانند رویا مرز و محدودیت ندارد.

 

 

اگر مطلبی هست که از ذهن من دور مانده و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.

من 61 سال دارم که تقریباً از 5 سالگی خاطراتم آغاز می شود. آنقدر خاطره دارم که هیچ سریالی و سریال سازی نمی تواند آنها را در فیلم نامه خود جای دهد. عزیزان گنجینه اسناد ملی بخش زیادی از آنها را ضبط کرده اند، در کلاسهایم برخی از آنها را در طول 30 سال معلمی برای دانشجویانم تعریف کرده ام. خوب یا بد نمی دانم ولی فقط می دانم که بسیار متنوع روزگار را تا امروز گذرانده ام و باز هم بدنبال تنوع خواهم بود. انشاءالله.

 

 

از وقتی که در اختیارمان گذاشتید، بی اندازه سپاسگزارم.

برچسب ها :
رضا تدین
|
Iran
|
1393/07/07 - 23:21
0
0
جناب آقای بدبخت. شما که به آگاهی رسیده ای لطفا بیش از این فریب نخور و قبل از اینکه بدبخت تر از این بشوی بروید و آینده خود را نجات دهید.
این قهقرا را بگذارید برای ما که به همین قهقرا راضی هستیم.
آقای حافظیان از اینکه مرا هم در خاطرات خودتان شریک کردید متشکرم
کتابدار بدبخت
|
Iran
|
1393/07/07 - 07:53
8
3
من نميدونم اين کارا کجاي مشکل ما را حل ميکنه
به خدا اينا افرادي بودند که از سر بيکاري و چون رشته ي ديگه اي قبول نشدند اومدند کتابداري و هزاران جوان را هم با خودشون به قهقرا بردند
پاسخ ها
کتابدار شاغل
| United States |
1393/07/07 - 21:02
آقای بدبخت!
چنان نوشته ای که گویا کودک زبان بسته ای بوده ای و ترا فریب داده اند و وارد رشته در دانشگاه کرده اند و چهار سال هم نگهبانی داده اند تا شما به را به قول خودتان به قهقرا هدایت کنند ! نه عزیرم : این روحیه انفعالی و منفی شماست که شما را به قهقرا فرستاده است .
ریحان
|
Iran
|
1393/07/06 - 23:20
1
4
بسیار عالی بود. چقدر خوب که خاطرات شما در گنجینه اسناد ملی ضبط شده است. چقدر خوب تر خواهد بود که خاطرات همه اساتید ضبط و سپس منتشر شود.
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: