کد خبر: 47405
تاریخ انتشار: سه شنبه, 09 خرداد 1402 - 15:10

داخلی

»

گاهی دور، گاهی نزدیک

زاهد بیگدلی: از آغاجاری تا سیدنی، و سرانجام تا خاک‌های تیره و سرد بهشت آباد اهواز

منبع : لیزنا
عبدالحسین فرج پهلو
زاهد بیگدلی: از آغاجاری تا سیدنی، و سرانجام تا خاک‌های تیره و سرد بهشت آباد اهواز

(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک 344): عبدالحسین فرج پهلو، استاد پیشکسوت دانشگاه شهیدچمران اهواز:  

سلام و درود بر یاران

یک سال از هجرت آن عزیز سفر کرده، مرحوم دکتر زاهد بیگدلی گذشت و یاران همچنان در غم این هجران درد آور هستند. به همین مناسبت خانواده محترم آن مرحوم روز جمعه 12 خرداد ماه مراسمی در اهواز برگزار می‌کنند. روحش شاد و یادش باقی باد.

این متن اطلاعیه ای بود که در گروه بحث LIS نوشتم و به همراه اطلاعیه ای که خانواده مرحوم زاهد ارسال کرده بودند برای گروه فرستادم. با درخواست/ امر جناب عمرانی برای نوشتن متنی برای لیزنا، علیرغم همه حزنی که داشتم، و با وجود اینهمه خاطرات سالیان دوستی و همکاری و همراهی، دستم را که مثل سنگ سخت و تنبل شده بود، به زحمت تکان دادم و شروع به نوشتن کردم. اخیراً در نوشتن بسیار کند و سنگین شده ام؛ انگار که بختک رویم افتاده و اجازه هیچ حرکت و تکانی نمی دهد ... تقریبا برای همه چیز همینطور است؛ مدتهاست دوستان نزدیک نهیب می زنند که چرا خاطرات یا زندگینامه ات را نمی نویسی؟ ولی هرچه به خودم نهیب می زنم و سعی می کنم خودم را به حرکت درآورم، نمی شود که نمی شود...

به هرحال، اکنون که شروع کرده ام، به زاهد برگردم، آن انسان شریف، مهربان، بی ریا و دوست داشتنی که خیلی زود از میان ما رفت ... چند سال بود که درگیر بیماریش شده بود ولی وقتی رفت انگار که تازه از بیماریش مطلع شده بودیم، یکجور غافلگیر شده بودیم؛ بهت زده خبری را که شنیده بودم در ذهنم مرور می کردم؛ مثل الان که یادمان آمد یکسال از هجرتش گذشته... به روز واقعه که فکر می کنم، در آن ازدحام و شلوغی تشییع کنندگان و عزاداران، در ذهنم چهره همیشگی مهربان او را می دیدم که گویی از یکجایی که نمی دانم کجا بود، با تبسّمی مخفی جمعیت و مراسم را نظاره می کرد انگار انبوه خاک و سنگهای مزارش را شکافته بود و خودش هم ما را همراهی می کرد، و آن روز پایان 43 سال آشنایی و دوستی و همقطاری و هر اسمی که می خواهید بر این رابطه بگذارید؛ همه چیز در آن هست. شروع آشنایی ما از آغاز دوره کارشناسی ارشد ما در بهمن 1356 در دانشگاه جندی شاپور در رشته کتابداری بود که هردو پذیرفته شده بودیم و همکلاس شده بودیم؛ از قضا، اندکی بعد که من یک کار روزمزد در کتابخانه مرکزی دانشگاه گرفتم، همکار هم شدیم ـ زاهد در آن روزها رئیس کتابخانه بیمارستان جندی شاپور سابق و امام خمینی امروز بود. این رابطه و همکاری ادامه یافت و روز به روز نزدیکتر شد: آغاز تظاهرات و نهضت مردم، سخنرانیها، راهپیمائیها، تعطیلی کلاسها در نیمسال اول سال 1357 که در واقع آغاز ترم دوم ما بود، به هرحال، رسیدیم به خروج شاه و فروپاشی نظام شاهنشاهی و ورود و استقرار امام خمینی و پیروزی انقلاب که حالا شده بود انقلاب اسلامی، و پس از آن تعیین دولت موقت مرحوم بازرگان و بازگشت کشور به زندگی، بازگشایی دانشگاه­ها، و استقرار مدیریت جدید دانشگاه با ریاست مرحوم دکتر دوائی نازنین. پس از آن، تعطیلی تعداد زیادی از برنامه های آموزشی دانشگاه جندی شاپور به ویژه آنها که با اساتید خارجی اداره می شد (که این شامل دوره کارشناسی ارشد ما هم شد احتمالاً، چون با کمک اساتید امریکائی و به زبان انگلیسی اداره می­ گردید) و انتقال برخی از دانشجویان از جمله من و زاهد به دانشگاه تهران برای ادامه تحصیل در آن دانشگاه. این دوره در تهران آغاز و پایان یافت و این پایان همزمان شد با آغاز انقلاب فرهنگی و تعطیلی مجدد دانشگاه ها برای بازنگری در برنامه ها، و بازگشت من و زاهد به اهواز و آغاز به کار مجدد در کتابخانه هایمان، و شروع یک زندگی جدید برای هرکدام از ما، تا برسد به سال 1368 و پیگیری ادامه تحصیل در دوره دکتری و پذیرفته شدنمان برای اعزام به خارج (کشور استرالیا)؛ من در سال اسفند 1369 و زاهد با یک سال دیرتر، دوره دکتری را در دانشگاه نیوساوث ویلز شهر سیدنی استرالیا سپری کردیم و تقریبا به همان ترتیب هم به کشور بازگشتیم و گشتیم و گشتیم تا رسیدیم به خرداد سال 1401، و امروز که دیگر زاهد نیست و ناباورانه چشم دوخته ایم به سالگرد هجرت او ...

وقتی بر می گردم و به این چهل و سه چهار سال نگاه می کنم، می بینم بیش از نیمی از عمر خودم را با زاهد همراه بوده ام و این یعنی یک دنیا خاطره و همنشینی و همکاری و همیاری و همه چیز. و اما، از این همه هرچه فکر می کنم، می­بینم گویی هیچ نکته و خاطره واضحی وجود ندارد که در این لحظه بازگو کنم؛ چرا؟ گویی زاهد خودش از قبل اینطور قرار داده که الان نشود به راحتی از او گفت و یاد کرد ...

شناختن زاهد خیلی راحت نبود؛ خصوصیات فردی و منش و تو دار بودن و آرامش خاصی که داشت اجازه نمی داد که از روی ظاهرش به کنه وجودش پی ببری، ظاهرش را و اندام درشتش را و صدای قوی و پر هیبتش را همه دوستان و خویشان و آشنایانش به یاد دارند؛ ظاهری که در وهله اول تصویری زمخت و خشن به آدم می داد، ولی غافل از اینکه برای اینکه آدم به خوی نرم و طبع لطیف و مهربان زاهد پی ببرد، به زمان نیاز دارد. به یاد دارم که سالها پس از بازگشت از استرالیا، یعنی چیزی نزدیک به ربع قرن از آشنائیمان می گذشت و یک روز در یکی از مراسم که در سالن دانشکده برگزار شده بود (احتمالا به خاطر روز معلم) و زاهد به روی سن رفته بود، با کمال تعجب برای اولین بار دیدم که یادداشتی از جیبش در آورد و شروع کرد به خواندن شعری بسیار لطیف و زیبا، و من یکجور غافلگیر شده بودم زیرا تا آنموقع ندیده بودم که نشانه ای از اهل ذوق بودن و شعر و ادب از خود نشان دهد، در عین صلابت و روشنی، بسیار تو دار و خجول بود ....  یادم نمی­ رود که در مراسم ترحیم زاهد در سال گذشته، یکی از دوستان نزدیکش که به شرح خلقیات و اندیشه ها و رفتار زاهد پرداخته بود، گفت «زاهد را کسی می شناسد که با او زندگی کرده باشد» و این چیزی بود که من و احتمالا سایر دوستان و همکارانش به عینه درک کرده بودیم.

از خصوصیات دیگر زاهد، هوشمندی، صداقت، دانایی در عین سادگی، و حق جویی و حق گویی بود و قطعاً، دوستان و همنشینانش به کرّات نشانه های این خصوصیات و خصلت ها را از وی به یاد دارند.

به هرحال، پروفسور دکتر زاهد بیگدلی در پایان یک زندگی فعال و پرماجرا و سراسر شرف و انسانیت یک سال پیش از میان ما رخت بر بست و به دیار باقی شتافت. آنچه که وی باقی گذاشت خانواده ای شریف و با عزت، نامی نیک، و خاطراتی سراسر خوب و دوست داشتنی است. راهش پر رهرو، و یادش همواره برقرار و گرامی باد.