کد خبر: 16754
تاریخ انتشار: سه شنبه, 01 مهر 1393 - 12:40

داخلی

»

بوی ماه مهر

خلبانی یا ملوانی رؤیای کودکی ام بود

در یکی از زنگ های تفریح، دو نفر از همکلاسی ها با هم تبانی کردند و خودنویس سبز رنگ آلمانی را، که پدرم در زمان رضا شاه خریداری کرده بود، و خیلی گران قیمت و زیبا بود، روی زمین انداختند...
خلبانی یا ملوانی رؤیای کودکی ام بود

 

الفبای آموختن آغاز شد. بیش از 50 سال پیش. رحمت اله فتاحی دست در دست برادرانش مسیر خانه تا مدرسه «داریوش» را پیمود.

بروجرد- 1335- دبستان داریوش:

ناظم: آهای، تو که قدت از همه کوتاهتره. تو بیا بیرون.

فتاحی: ما آقا؟

ناظم: بله، شما. بگو ببینم چند سالته؟ با کی اومدی؟

فتاحی؟ 5 سالمونه آقا. با داداشامون.

ناظم: هنوز خیلی بچه ای، برو سال دیگه با بابات بیا.

 

و اینک اول مهر و خاطرات دکتر رحمت اله فتاحی:

 

 

آقای دکتر، قبل از آغاز الفبای آموختن، از مدرسه، تحصیل، درس و کتاب چه ذهنیتی داشتید؟

به دلیل آنکه پیش از من، پنج برادر دیگر (که اختلاف سنی هر کدام با برادر کوچکتر حدود دو سال بود) مدرسه را آغاز کرده بودند و در طول روز بویژه صبح ها در منزل نبودند و من احساس تنهایی می کردم، خیلی کنجکاو بودم که بدانم آنها چه می کنند و اصولا مدرسه چیست؟ آنها مدام از دوستان و همکلاسیها و ماجراهای جالب مدرسه می گفتند و من بیشتر مشتاق می شدم که آن مرحله را آغاز کنم. البته در ذهن خودم هیچ نشانی از سختی درس خواندن نداشتم چون اصولا در آن زمان دانش آموزان و از جمله برادرهای من درس خوان نبودند و در منزل نشانی از انجام تکلیف نمی دیدم!

 

کتابها هم تا آن زمان، به دلیل آنکه از نظر ظاهری و نیز تصاویر جذابیتی نداشتند جایی در ذهن من باز نکرده بودند. بعدها زمانی که من به کلاس سوم دبستان وارد شدم، نخستین کتابهای رنگی تهیه و در دسترس دانش آموزان قرار گرفت که خیلی برای همه جذاب بود. به یاد دارم که هنگامی که وارد کلاس پنجم دبستان شدم دو کتاب تاریخ و جغرافیا که در قطع بزرگ بودند و تصاویر تمام رنگی جالبی از ایران و جهان و بویژه تاریخ کشورمان داشتند چقدر برای ما رویایی و جذاب بود.

 

اصولا در آن زمان، یعنی حدود 60 سال پیش، کتابهای کمی منتشر می شد و بویژه تعداد بسیار اندکی از آنها به شهرستانهای دورافتاده مانند بروجرد و ملایر راه می یافت. فقط یادم می آید که در خانه همه مردم، نسخه هایی خطی یا چاپ سنگی از شاهنامه، گلستان و بوستان وجود داشت که معمولا شبها و توسط پدر یا یکی از بزرگان فامیل برای همه خوانده می شد. به یاد دارم که تا چه اندازه تصاویر تخیلی از صحنه های شاهنامه و قهرمانی های رستم در ذهن خود می پروراندیم.

 

 

دوره دبستان را در کجا گذراندید و اولین روز مدرسه چگونه گذشت؟

با توجه به جذابیتی که درباره مدرسه از زبان برادرانم می شنیدم و در ذهن خود متصور بودم، خیلی علاقه داشتم که زودتر به مدرسه بروم. به همین دلیل در سن پنج ساله و نیم و به تشویق آنها تلاش کردم تا در روز اول مهرماه به مدرسه بروم. همراه برادرانم وارد حیاط مدرسه شدم. فردی به نام ناظم همه دانش آموزان را به خط کرد و همه ما تازه واردها در یک صف ایستادیم. پس از شاخ و شانه کشیدن ناظم در باره مقررات مدرسه و عاقبت بی انضباطی و مسائلی مانند آن، دستور داد که هر صف از حیاط مدرسه و پله های کوتاه بالا رفته و وارد کلاسها شویم. چون قد من خیلی کوتاه بود، به مجرد دیدن من، یقه را گرفت و پرسید چند سال داری؟ آیا پدرت هم به مدرسه آمده؟ من که هول شده بودم، گفتم که 5 سال دارم و پدرم نیامده بلکه برادرانم در مدرسه هستند. تا متوجه شد که نام خانوادگی من چیست و برادرانم تا چه اندازه شلوغ کار بودند. مرا از پله ها به پائین برد و با خشونت گفت که هنوز خیلی بچه ای! برو سال دیگر آن هم با پدرت بیا تا ثبت نام کنم.

 

بدین ترتیب نتوانستم در آن سال وارد مدرسه شوم. اما با آن خاطره و با احتیاط بیشتر، سال بعد موفق شدم بدون آنکه توجه آن ناظم را به خودم جلب کنم وارد کلاس اول شوم. یادم می آید که نام دبستان، داریوش بود.  

 

 

اولین دوستی که در مدرسه پیدا کردید، را هنوز به خاطر می آورید؟ می دانید اکنون کجاست و چه می کند؟ بهترین خاطره ای که با او داشتید، را برایمان بگویید.

دقیقا به یاد ندارم که چه دوستانی داشتم. دلیل آن هم انتقال خانواده از بروجرد به شهر ملایر و زندگی در آنجا بود. فقط به یاد دارم که گاهی وقتها مسابقه دو سرعت میان دانش آموزان کلاس ما برگزار می شد و من به دلیل قد کوتاه و اینکه یک سال از بقیه کوچکتر بودم همواره عقب می ماندم! جایزه نفرات اول تا سوم چه بود؟ یک سکه یک ریالی که سوراخ شده و نوار پرچم از آن رد شده بود! خیلی ارزان اما خاطره انگیز!

 

 

بچه که باشی معلم یعنی همه چیز، خاصه معلمی که محبوب باشد، معلم کلاس اولتان، خاطرتان هست؟

نکته جالب آنکه، در نیمه همان سال، معلم ما آقای یعقوبی، که معلم خوش اخلاق و آراسته ای بود، برای عمل جراحی به تهران رفت و به مدت یک ماه به مدرسه نیامد. جالب آنجا بود که در آن مدرسه، معلم جایگزین هم وجود نداشت و ناظم مدرسه با سیاست خود، برادر بزرگ مرا که دانش آموز شلوغ کار و شری بود به عنوان معلم کلاس ما انتخاب کرد تا به اصطلاح از دست او اندکی راحت شود! و باز جالب تر آنکه برادرم همواره به من نمره 17 می داد! خدا رحمتش کند، سال 1380 و در سن 60 سالگی به دلیل بیماری درگذشت.

 

 

خدایش بیامرزد.

 

 

به یادماندنی ترین ویژگی آقای یعقوبی که در ذهنتان حک شد، چیست؟ اگر یک باره دیگر، فرصت دیدار میسر می شد، به ایشان چه می گفتید؟

از آن تاریخ تاکنون حدود 57 سال می گذرد و من خاطره مشخص تری از معلمم ندارم. به حتم اگر او را بار دیگر ببینم، بر دستان او بوسه خواهم زد، کاری که معمولا ما ایرانیها انجام می دهیم و به این ترتیب، از مقام آنهایی که تلاش داشتند ما را آدم کنند؛ قدردانی می کنیم. 

 

 

از «زنگ تفریح» به عنوان شیرین ترین «زنگ» که بگذریم، دوست داشتنی ترین کلاس در برنامه هفتگی‌تان چه زنگی بود؟

زنگ تفریح ها همواره زنگ شادمانی و خالی کردن انرژی است اما افسوس که خیلی کوتاه است و بعضی مواقع با رندی معلمان و یا ناظم مدرسه کوتاه تر می شود! به یاد دارم که در یکی از زنگ تفریح ها، دو نفر از همکلاسیها با هم تبانی کردند و خودنویس سبز رنگ آلمانی مرا که پدرم در زمان رضاشاه خریداری کرده بود و خیلی گران قیمت و زیبا بود روی زمین انداختند و سهوا روی آن پا گذاشتند و شکستند! این خاطره را هیچ گاه فراموش نمی کنم شاید به این دلیل که ما ایرانیها نمی توانیم خود را از گیر حسادت برهانیم.

 

 

از اولین یا به یادماندنی ترین تشویق و تنبیه دوران مدرسه تان برایمان بگویید.

اولین تشویق ها را به خاطر نقاشی های نسبتا خوبم از معلم ها گرفتم. آن تشویق ها باعث شد که همواره برای نقاشی های بهتر تلاش کنم و موفق شوم. اکنون تابلوهای گوناگونی را که در طول سالهای جوانی کشیده ام نگهداری نموده ام که همه آنها خاطره انگیز هستند.

 

و اما یادی از تنبیه! به یاد دارم که هنگامی که قرار بود در اول مهر ماه وارد کلاس هفتم (اول دبیرستان) شوم، به دلیل آنکه نتوانستم زودتر دبیرستان خوبی را برای ثبت نام بیابم، حدود دو هفته دیرتر وارد کلاس هفتم شدم. درست در نخستین ساعت درس (کلاس عربی)، با معلمی مواجه شدم که خیلی بدخلق بود و یک عینک ته استکانی هم بر صورتش سنگینی می کرد. با دیدن من، مرا به پای تابلو فراخواند و گفت که فعل ذهب را صرف کنم! من که هیچ چیزی از زبان عربی و فعل ذهب نمی دانستم به پته تته افتادم و دستپاچه شدم. او نامردی نکرد و یک سیلی محکم بر گونه ام زد. ماجرا خیلی سریع رخ داد. هنگامی که یکی از همکلاسیها با ترس و لرز به او گفت که من تازه وارد هستم، او هیچ از رفتار خشن خود پوزش نخواست (چون پوزش خواستن در ایران رسم نبود!). فقط گفت که بروم و در جای خودم بنشینم.

 

 

بهترین و بدترین سال تحصیلی که برایتان خاطره شد، چه سالی بود و چرا هنوز در ذهنتان مانده؟

بهترین سال تحصیلی سال 1347-1348 بود که من در کلاس 12 در دبیرستان فردوسی شاهرود درس می خواندم و مانند همه، گرفتن دیپلم برای من خیلی مهم بود. آن سال شاگرد اول شدم و خود را برای شرکت در کنکور سراسری آماده کردم. زندگی در شهر زیبا و آرام شاهرود هم برایم بسیار خاطره انگیز بود.

چیزی به عنوان بدترین سال تحصیلی در ذهن خود ندارم.

 

 

بچه های امروز را که نگاه می کنی، همه همزادپنداری عجیبی با اسپایدرمن، بتمن، بنتن، و... دارند ما هم دنیایی داشتیم با کلاه قرمزی و مخمل و الستون و ولستون، شما چطور؟ برایمان از کارتون، سرگرمی و بازی های مورد علاقه تان بگویید؟

در زمانی که من دوران مدرسه و دبیرستان را می گذراندم نامهایی مانند اسپایدرمن و غیره مطرح نبود. فیلمهای کارتونی و انیمیشن هم وجود نداشت. به جای آن، قهرمانان دنیای ما نوجوانان دهه 30 و 40، رستم، هرکول، ماسیست، تایتان و مانند آنها بود. آنچه از آنها یاد گرفتیم، روح قهرمانی، وطن پرستی، ایثار و شجاعت بود و اینکه همواره آدمهای بد شکست می خورند. در آن زمان چون سینما در همه شهرها بویژه شهرهای کوچک وجود نداشت، خود ما بچه ها فیلم بازی می کردیم و یا نمایش اجرا می کردیم! تم همه آنها هم قهرمانی، ایثار و شجاعت بود.

 

افزون بر بازی های گروهی مانند قایم باشک، سُک سُک، گرگم به هوا و مانند آنها، بیشتر وقتها با چوب و گل به ساختن ماکت خانه ها مشغول می شدیم بویژه ماکت خانه های روستای خودمان در نزدیک ملایر، یعنی روستای کهن کساوند که تمام تابستانها در آن به سر می بردیم و از همه دغدغه های دنیا آزاد بودیم.

 

 

احتمالا بچه که بودید هیچ وقت فکر نمی کردید در آینده کتابدار شوید، آن زمان، دوست داشتید چه کاره شوید؟

اصلا! هیچوقت کتابخانه ای وجود نداشت و یا ندیده بودیم، چه برسد به اینکه بدانیم فردی به نام کتابدار هم ممکن است وجود داشته باشد!

 

در مورد شغل آینده خود، مانند بسیاری از کودکان و در دنیای خیالی خودم، دوست داشتم خلبان هواپیما و یا ملوان کشتی شوم. دائما هم در دفتر خودم تصاویر خلبان یا ملوان می کشیدم. این رویا را حتی تا پایان دبیرستان با خود داشتم و تلاش کردم تا وارد دانشکده افسری خلبانی و یا نیروی دریایی شوم اما متوجه شدم که شرط ورود به آنها، داشتن دیپلم ریاضی بود نه دیپلم طبیعی (تجربی) یا ادبی.

 

 

در دوره تحصیل در رشته کتابداری، زمان هایی بوده که از ادامه راه منصرف شوید؟

خوشبختانه من در زمانی وارد دوره کارشناسی ارشد کتابداری شدم (مهرماه 1355)، که گروه کتابداری از استادان ایرانی و خارجی خوبی بهره می برد. این وضعیت باعث شده بود من از تحصیل در این رشته خشنود باشم و برای یادگرفتن بیشتر، تلاش بیشتری بکنم. شرایط استخدام هم عالی بود و همواره جای خالی برای دانشجویان و یا دانش آموختگان ارشد وجود داشت. همواره کتابخانه های جدیدی در دانشگاهها و یا سازمانها تاسیس می شد که به کتابدار تحصیل کرده نیاز داشت.

 

اما مهمترین عامل خشنودی من، شادروان دکتر هوشنگ ابرامی بود که من و دو نفر از همکلاسی های ارشد را در کتابخانه موسسه برنامه ریزی ایران (وابسته به سازمان برنامه و بودجه) استخدام کرد. او اندیشمندی نوگرا و مشوق بود که کشور ما و حرفه ما قدرش را ندانست. در مجموع، هیچ عاملی وجود نداشت که من یا دانشجویان دیگر را از ادامه تحصیل در رشته کتابداری منصرف کند.

 

 

اگر زمان برمی گشت و یکبار دیگر می رسیدید به سن 17 سالگی، ( 17 سالگی چون هنوز قبل ورود به دوره تحصیلات دانشگاهی است) باقی راه را چگونه می رفتید؟

به راستی نمی توان در این باره با قاطعیت سخن گفت. اگر این اتفاق رخ دهد و من دانش بیشتری نسبت به آن زمان می داشتم مسلما راهی را می پیمودم که به کسب درجات عالی و خدمت به جامعه منجر شود. بر این باورم که آدمهای نسل من دین بیشتری نسبت به جامعه و به کشور احساس می کنند و می خواهند منشاء اثر بیشتری باشند.

اگر به 17 سالگی برگردم حتما هر روز بر دستان مادر و پدرم بوسه می زدم و آنها را سخت در آغوش می گرفتم. اما افسوس و هزاران افسوس که قرار نیست زمان برگردد.

 

 

به عنوان آخرین سوال، اگر قرار بود بعد از این مصاحبه، یکی از آرزوهایتان برآورده شود، چه آرزویی می کردید؟

آرزوی من در درجه نخست سعادت همه انسانها و وجود دنیایی خالی از خشونت و تنفر است. در درجه دوم، سربلندی مردم میهنم ایران و در درجه سوم، تعالی حرفه کتابداری و اطلاع رسانی که جدیدا نام علم اطلاعات و دانش شناسی را به خاطر هدف اثربخشی بیشتر و تعالی آن برگزیده ایم.

 

 

اگر مطلبی هست که از ذهن من دور ماند و شما مایلید درباره آن صحبت کنید، ما سراپا گوشیم.

من در طول زندگی تحصیلی و نیز حرفه ای خودم شاهد تحولات اجتماعی، اقتصادی و فناورانه بسیار بودم، از تلفن هندلی تا موبایل پیچیده امروزی، از جهان بدون شبکه تا وب 2 و 3. امیدوارم همه این تحولات در راستای سعادت بشر و خدمت بهتر کتابداران به جامعه ادامه یابد. آرزوی من، همدلی و مشارکت همه اهل حرفه برای تاثیرگذاری بهتر بر جامعه و ایفای نقش در راه سعادت بشر باشد.

 

 

انشاالله. از وقتی که در اختیارمان گذاشتید، بی اندازه سپاسگزارم.

برچسب ها :
گل محمدی
|
Iran
|
1393/07/07 - 15:39
0
0
بسیار جالب و شنیدنی بود.
خوشحالم که ایشان یکی از مفاخر کتابداری شدند تا ما از وجود ایشان بهره مند شویم.
حسینی
|
Iran
|
1393/07/02 - 09:19
1
2
اکثر کتابدارن در بدو ورود به رشته کتابداری میگویند که میخاستم فلان رشته یا فلان شغل را دنبال کنم که اکنون سر از کتابداری درآوردم، تقریبا اکثرشان میگویند رشته پزشکی رو زدم کدش اشتباه خورد، مهندسی رو زدم سازمان سنجش اشتباه کرد و ...
ابام
|
Iran
|
1393/07/01 - 19:51
0
5
جناب آقای دکتر فتاحی یکی از تاثیرگذارترین معلمان در زندگی من هستند. خیلی خوشحالم که ایشان بجای خلبانی یا ملوانی، معلم شدند. قطعا این شادی را تمام شاگردان ایشان با من شریک هستند! همیشه برای سلامتی و موفقیت ایشان دعا میکنم. خداوند مهربان را بخاطر معلم های بزرگ زندگی‏ام شاکرم.
مهندس کتاب
|
Iran
|
1393/07/01 - 13:57
0
7
مقاله ومصاحبه بسیار جالبی بود
خدا حفظ کند استاد فتاحی را
امید علی پور
|
Iran
|
1393/07/01 - 13:49
6
6
من پیشنهاد می کنم این بخش رو به این صورت ادامه بدید که شرکت کنندگان نام فردی رو که حدس میزنن به ایمیل مشخصی بفرستن و شما از بین افرادی که پاسخ صحیح دادن، به چند نفر جایزه بدین. اینجوری جالب تره. در حال حاضر اگه یه نفر اسم شخص رو درست حدس بزنه و اسم در کامنت ها اعلام بشه، تقریبا جذابیتش رو از دست میده.
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: