کد خبر: 44450
تاریخ انتشار: یکشنبه, 18 مهر 1400 - 09:22

داخلی

»

پژوهش و نگارش (پاورقی)

پژوهش و نگارش 8:

اعتماد بیش از حد به داده‌ها یا تفسیر نادرست آنها

منبع : لیزنا
حمید محسنی
اعتماد بیش از حد به داده‌ها یا تفسیر نادرست آنها

دلیل این که ما اشیاء را به طور طبیعی بدون ابهام می‌بینیم آن است که مغز کلیۀ اطلاعات به دست آمده به وسیلۀ حس بینایی (مانند شکل، رنگ، حرکت، و غیره) را با هم ترکیب کرده و قابل قبول‌ترین تفسیر را بر می‌گزیند. دیدن فرایندی "سازنده" است. یعنی مغز اطلاعات بصری را به شکل انفعالی ثبت نمی‌کند بلکه فعالانه در جستجوی تفسیر آن است. فرایند "پر کردن" اشاره به تکمیل جای خالی و مبهم توسط مغز دارد. آنچه که می‌بینید "واقعا" آن چیزی نیست که در آن بیرون وجود دارد. بلکه چیزی است که مغز شما "باور دارد" که چنین است. ... در بسیاری از موارد "باورهای" شما ممکن است نادرست باشد. مغز بر اساس تجربۀ پیشین خود، و اطلاعات محدود و مبهمی که برایش ارسال می‌شود، بهترین تفسیر ممکن را انجام می‌دهد. (کریک، فرضیه ....، ص. 59-61)

یک محقق خوب باید به این فکر کند که ممکن است داده‌ها و اطلاعات وی نادرست، ناقص یا ناکامل باشد و یا داده‌ها و اطلاعات درست را نادرست تفسیر می‌‌کند. چنین دشواری در مسائل سیاسی و اجتماعی بیشتر رخ می‌دهد. با این حال در حوزه‌های علمی هم خطاهایی از این دست زیاد داریم. گاهی نظریه یا باور نادرست و قوی مانع پذیرش واقعیت‌هایی می‌شود که داده‌های موجود حتا درستی آنها را تایید کرده است:

پیش از این که هابل نشان دهد که گیتی در حال گسترش است، باور به گیتی ایستا (نوعی که اندازه‌اش تغییر نمی‌کند) بسیار قوی بود، تا حدی که وقتی اینشتین نظریۀ نسبیت عام خود را در 1915 تدوین کرد، و آن نظریه پیش‌بینی کرد که گیتی ایستا نیست، اینشتین چنان اطمینانی از ایستا بودن آن داشت که در نظریه‌اش دست برد. او برای موازنه گرانش، "ثابت کیهان‌شناختی" را وارد نظریه‌اش کرد. بدون این ثابت کیهان‌شناختی، نظریۀ نسبیت عام چیزی را پیش‌بینی می‌کرد که اکنون می‌دانیم درست است: اندازۀ گیتی تغییر می‌یابد. بعدها فریدمن، دانشمند روسی بر آن شد تا نظریۀ نسبیت اینشتین را بدون توجه به ثابت کیهان‌شناختی به کار گیرد. با این کار، او چیزی را پیش‌بینی کرد که هابل در سال 1929 کشف کرد: گیتی دارد گسترش می‌یابد. (فرگوسن، ص. 87)

خود هابل هم اولین بار، پس از دریافت و مشاهده امواج ناشی از انفجار یزرگ و بسط گیتی تصور می‌کرد ماهواره‌اش مشکل فنی دارد. وی پس از کنترل بشقاب ماهواره و مشاهدۀ فضله‌های کبوتر فکر کرد عامل این خشه‌ها را یافته است! اما پس از تمیز کردن ماهواره دوباره همان امواج دریافت می‌شد. (همان‌جا)

بیشتر خطاها به این مربوط است که مغز چه در جمع‌آوری داده‌ها و چه تعبیر و تفسیر آنها به مجموع پیشینه‌ها و داشته‌هایی متکی است که به حافظۀ انسان، ابزارها، و روش‌های پژوهشی مورد استفاده و حتا پیش‌بینی‌ها و پیش‌فرض‌های او راه یافته است. بسیاری از خطاها ناشی از میراث ژنتیکی و تکاملی است که از هزاره‌ها قبل بخشی از بافت وجودی انسان شده است!

اسکاولینگ و برایان به دو سیستم اشاره دارند که نتیجۀ میراث تکاملی ماست: سیستم 1 و سیستم 2. سیستم 1 سازوکارهای مرتبط با مدیریت همه نیازهای زیرساختی (مثل غذا، ایمنی، بقا و غیره) اشاره دارد که اغلب در اولویت است. سیستم 2 همان چیزی است که انسان‌ها را از حیوانات متمایز می‌سازد: خردورزی،  عقل، منطق، زبان و غیره که در سیر تکامل انسان نسبتا جدید است. (ص. 30-31) آنها معتقدند به هنگام بررسی وضعیت موجود و مصاحبۀ با افراد احتمالا با توضیحات و روایت‌های مواجه می‌شویم که منطقی و عاقلانه به نظر می‌رسند. اما همۀ آنها نتیجۀ فعالیت سیستم 1 و 2 با هم است: آنچه در حال شنیدن آن هستید عقلانی کردن چیزها توسط سیستم 2 است که سیستم 1 ایجاد کرده است. همه ساختارهای اساسی پایدار برای تامین نیازهای مجموع سیستم 1 ایجاد شده‌اند. تغییر این ساختارها اغلب اضطراب زیادی ایجاد می‌کند (ص. 94-95). این دو دانشمند بر اساس درهم‌آمیختگی احتمالی نیازهای انسان به خطاهایی اشاره می‌کنند که بخشی از حافظۀ پنهان انسان‌ها شده است. از جمله این خطاها عبارتند از: خطای افق کوتاه‌مدت به جای تفکر درازمدت، خطای ناشی از نگاه ناکافی به اطراف، خطرات ناشی از ترس از مواجهۀ با واقعیت، خطای ترکیب افق کوتاه‌مدت و نگاه ناکافی به دور و اطراف، خطای زاویۀ دید، توجه به علائم و نشانه‌ها به جای علت‌ها، و ده‌ها خطای دیگری که به محدودیت‌های تکاملی ما مربوط است (همانجا).

اعتماد بیش از حد به داده‌ها نیز اغلب ناشی از برخی از همین خطاهاست، به‌خصوص به داده‌ها و چیزهایی که در گذشته‌ زیاد تکرار شده‌اند، تغییر آن اضطراب‌آور است، زمان‌بر است، به جرات و جسارت بیشتری نیاز دارد، مطالعۀ بیشتری می‌خواهد، و ده‌ها دلیلی که مغز منطقی و دوراندیش به خاطر منافع زودگذر و فوری انسان ممکن است حتا آنها را منطقی و درست جلوه دهد!

درس‌هایی دیگر از اینشتین

دربارۀ اینشتین و نبوغ او در بخش‌های قبل مطالبی ذکر شد. کالبدشکافی مطالعۀ مغز او و کندوکاو دربارۀ زندگی و شخصیت او نشان داد که وی تنها با تمرین و تمرکز به چنین توانایی‌هایی رسید. در واقع مغز انشتین مثل مغز افراد معمولی بود.

اینشتین عالم را دگرگون کرد اما ناکام درگذشت. نظریه نسبیت‌اش او را در مقام بزرگ‌ترین اندیشمند علمی پس از نیوتون تثبیت کرد. نسبیت تصورات ما را از فضا  و زمان در هم ریخت و جهانی را به وجود آورد که پیش‌تر غیرقابل باور و تصور بود. فرمول مشهورش E=mc2، نشان داد که ماده می‌تواند به انرژی تبدیل شود و منادی فرارسیدن عصر اتم است. وی در نظریۀ کوانتومی نیز نقش عمده‌ای ایفا کرد – اما انشتین در پایان عمرش نمی‌توانست معنای ضمنی یافته‌هایش، بخصوص در حوزۀ نظریۀ کوانتومی را بپذیرد. در نتیجه، بیش از یک ربع قرن از عمرش را در جستجوی نظریه‌ای جامع هدر داد که آثار کارهای خودش آن را ناممکن کرده بود.... انشتین در قیاس با ناکامی خود برای توضیح دادن کارکردهای غایی جهان هستی در قالب نظریۀ میدان واحد، ارزش اجتماعی خویشتن را هیچ می‌شمرد (استراترن، ص. 81-82) انشتین به این دلیل نظریۀ کوانتومی را نمی‌پذیرفت که بر اساس اعتقادات مذهبی‌اش معتقد بود خداوند برای خلق جهان تاس نمی‌اندازد (اشاره به شانس و احتمال در بازی‌هایی که از تاس استفاده می‌شود!)

اینشتین عمدتا خودآموز بود و چندان توجهی به معلمانش نداشت و به حرف‌های آنان گوش نمی‌داد. ترجیح می‌داد علایق و دلبستگی‌های خودش را پی گیرد و کارها را از دید شخص خودش انجام دهد. نتیجه عبارت بود از عمق استثنایی دانش و معرفت در نزد وی، توام با مشکلات فراوان در حتا ابتدایی‌ترین امتحانات. ماکس تالمی، دانشجوی پزشکی، که بنابر رسم یهودی‌ها به عنوان اعضای تهیدست یهودی پنجشنبه‌ها به شام دعوت می‌شد، معلم آماتور اینشیتن نیز بود و پیشرفت‌های درسی او را کنترل می‌کرد. تالمی بعد از این که اظهار کرد "دیگر نمی‌توانم همپای وی بروم و حرف‌هایش را بفهمم" اینشتین را به حوزۀ مورد علاقۀ شخصی خودش وارد کرد که فلسفه بود. اینشتین نوجوان کتاب‌های دشوارخوان کانت را به‌خوبی می‌فهمید و برای نخستین بار فهمید که ذهن با همۀ شکوه و عظمت‌اش قادر به دریافت چه چیزهایی است: سیستمی که جهان هستی را نیز در خود می‌گنجاند. اینشتین هرگز این درس را فراموش نکرد. شوخی ماکس، اگر اصلا چنین چیزی بوده باشد، با تمام توان و بی‌کم‌وکاست نتیجۀ عکس داد.... در 15 سالگی پدر انشتین ورشکست شد  و خانواده به ایتالیا نقل مکان کرد. اما وی را در مونیخ در دبیرستانی شبانه‌روزی گذاشتند تا درس بخواند. وی ظرف شش ماه دستخوش آشفتگی روانی شد. به علت این که حضورش در کلاس "مخرب و مخل آرامش سایر دانش‌آموزان" تشخیص داده شد از دبیرستان اخراجش کردند. ....برنامۀ آموزشی مدرسه را معجونی از فریب‌کاری، مطالب بی‌ربط و بیهوده، و کسالت‌بار و غیرقابل تحمل می‌دانست. (همان‌جا، ص. 85-87)