داخلی
»اخبار کتاب
در هجدهمین نشست تاریخ شفاهی كتاب موسایی به بیان خاطرات خود پرداخت
به گزارش لیزنا بر اساس اعلام روابط عمومی خانه كتاب، در ابتدای این نشست، داود موسایی گفت: پنجم آذرماه 1333 در اردستان اصفهان به دنیا آمدم، بعد از فوت پدرم، مادرم تصمیم گرفت برای پیشرفت فرزندانش به تهران بیاید زیرا میدانست كه در یك شهر كوچك، فرزندانش نمیتوانند پیشرفت چندانی داشته باشند. وقتی در تهران ساكن شدیم با سفارش مادرم به یكی از آشنایان در یك چاپخانه مشغول به كار شدم. چاپخانهای كه محیط خشن و كارگری داشت و رضایت مرا جلب نمیكرد، ضمن اینكه با روحیه من چندان سازگار نبود. اصرار مادرم به كار كردن من ناشی از ذهنیتی بود كه از كار نكردن مرد در ذهنش داشت و تصور میكرد كه اگر كار نكنم ولگرد میشوم و بیكاری مرا خراب میكند و این كلمه ولگرد در ذهنم بدجور حك شده بود.
وی افزود: نارضایتی از محیط خشك و نه چندان دلچسب چاپخانه باعث شد كه بعد از شش ماه به مادرم بگویم كه دیگر نمیخواهم در چاپخانه كار كنم و دوری راه را بهانه كردم. مادرم سراغ مرتضی عظیمی رفت كه با پدربزرگ من آشنایی مختصری داشت و آن موقع عظیمی انتشارات آذر را روبهروی دانشگاه تهران داشت و من در آذر مشغول شدم. كتابفروشی انتشارات آذر چندان بزرگ نبود. سن كم و برخورداری از هوشی متوسط باعث شد تا به سرعت توانست تمام كتابهای موجود در مغازه را حفظ كنم؛ به طوری كه میدانستم در مغازه چه تعداد كتاب داریم و از بعضی كتابها چند نسخه مانده است. یادم میآید كه برخی از مشتریان ما از جمله تقی ظهوری و دلكش از اینكه با آن سن كم به چه فرزی و تبحری كتابهای مشتریان را میآوردم و گاهی برخی مشتریان وقتی مرا تنها میدیدند، اعتماد نمیكردند و از من كتاب نمیخریدند. اما من تلاش میكردم كه توجه مشتریان را جلب كنم و كتابها را بفروشم. ساعت كار من 8 صبح تا تقریبا 9:30 شب بود.
مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه داد: در انتشارات آذر، بیشتر كتابها مانند «دور دنیا در 80 روز»، «هاكلبرفین» و ... مطالعه كرده بودم و همیشه از نزدیك كتابفروشی منوچهری در شاهآباد رد میشدم و كتاب «منم تیمور جهانگشای» توجهم را جلب میكرد. بارها به عظیمی میگفتم كه دو جلد از این كتاب بخرد و به مغازه بیاورد، اما عظیمی میگفت كه این كتاب در این راسته فروش ندارد اما من دلم میخواست این كتاب را بخوانم.
موسایی بیان كرد: بعد از مدتی كه در آذر كار كردم، وقتی دور و برم را نگاه كردم و دیدم برخی افراد تقریبا 10 سال یا بیشتر در كتابفروشی كار میكردند. به خودم میگفتم نمیخواهم فقط یك كتابفروش بمانم و فكر میكردم كه باید برای خودم كار كنم. از طرفی اگر تعریف از خود نباشد همه ناشران و كتابفروشیهای اطراف دانشگاه تهران مرا میشناختند و دوست داشتند با من كار كنند. پس یكروز به عظیمی گفتم كه من از ماه بعد دیگر نمیآیم. عظیمی سرتاپای مرا برانداز كرد و با یك ابهت خاصی گفت میخواهی چه كنی؟ من كمی ترسیدم و بدون فكر گفتم میخواهم برای خودم كار كنم. دوباره عظیمی با جدیت و تحكم پرسید میخواهی چكار كنی؟ من دوباره تكرار كردم كه میخواهم برای خودم كار كنم. بعد گفت به مادرت بگو به من سر بزند.
وی افزود: از مادرم خیلی میترسیدم و جرات نمیكردم كه بگویم كه دیگر نمیخواهم پیش عظیمی بروم. از واكنش مادرم میترسیدم. چند روز گذشت و من به مادرم نگفتم و عظیمی فكر كرد كه منصرف شدم و موضوع آمدن مادرم و انصراف از كار را به رویم نیاورد. یك شب جریان را به مادرم گفتم و مادرم خیلی ناراحت شد و گفت اینجا كه دیگر دور نیست! قدری با هم صحبت كردیم و گفتم میخواهم برای خودم كار كنم اما مادرم كه زن بسیار سختگیر و در عین حال نگران من بود، مخالفت كرد و به دیدن عظیمی آمد و با هم صحبت كردند و مادرم، عظیمی را متقاعد كرد كه من در آذر میمانم.
این ناشر پیشكسوت ادامه داد: برای خودم تصمیم گرفته بودم و حاضر نبودم كه دست از تصمیمم بردارم و میخواستم به دنبال ایدههای خودم بروم اگرچه كار دشواری بود. طبق تصمیم قبلی، سرماه از آذر بیرون آمدم. بعد هم روبه روی دانشگاه بساط كردم و رفتم از طهوری و چند ناشر تعدادی كتاب گرفتم كه تقریبا 100 كتاب فراهم كردم و بعد یك هفته دیدم كه فروش من از دستمزدم در انتشارات آذر بیشتر شد. چندبار به صورت هفتگی به مادرم پول بیشتری دادم و مادرم تعجب كرد و وقتی علت را پرسید، گفتم حقوقم بیشتر شده است.سرماه دیدم كه حقوقم از انتشارات آذر بیشتر شده است. چند وقت گذشت و یك روز باران بارید و كتابها خیس شد و بعدا فهمیدم كه این یك شغل فصلی است و باید فكر دیگری كرد. حالا خجالت میكشیدم سراغ عظیمی بروم. نزد كاظم مرتضوی، انتشارات ابوریحان رفتم و خواستم كه نزدش كار كنم. این مرد به من بسیار لطف داشت و از وی بسیار آموختم و تقریبا دو سال این كار ادامه داشت. تا اینكه بعدا از طریق حسین خامنه به غرفه كتابفروشی در هایپراستور روبهروی جامجم رفتم.
موسایی عنوان كرد: فراموش كردم كه بگویم وقتی در انتشارات آذر بودم، سروكارم با ساواك افتاد و این دیدار ناخواسته باعث شد كه هیچگاه سراغ كتابهای قاچاق نروم. یكروز كه در انتشارات آذر بودم یك فرد شیكپوشی آمد و از محمد نیكدست «مادر» اثر ماكسیم گوركی را خواست و نیكدست آنرا به قیمت 10 تومن به آن فرد فروخت. نیم ساعت بعد یك بنز 180 آمد و چند نفر از آن پیاده شدند و به مغازه آمدند كه فهمیدم ماموران ساواك هستند. ما را (نیكدست و صدری(حسابدار)) به قزلقلعه بردند. بعدا فهمیدیم كه آن فرد شیكپوش، مامور ساواك بود! آن روز دو ساعت بعد من و صدری را رها كردند و نیكدست را چند هفتهای نگه داشتند.
وی اظهار كرد: بعد از اینكه مدتی در انتشارات ابوریحان بودم با فردی به نام حسین خامنه آشنا شدم، برادر خامنه، مدیر انتشارات امیركبیر در فرودگاه بود. وی به من پیشنهاد داد كه با هم در یك غرفه در هایپراستور كه روبهروی جامجم قرار داشت، كار كنیم. همكاری ما با هم آغاز شد و به مرور به عنوان مدیر غرفه با خامنه كار میكردم و چند شعبه دیگر هم افتتاح شد و من هر بار غرفه جدید را راه میانداختم و به فرد جدید تحویل میدادم و سراغ شعبه بعدی میرفتم تا اینكه یك هایپراستور در شریعتی یا چهارراه قصر باز شد. خامنه در این شعبه هم یك غرفه گرفت كه این غرفه یك در به بر خیابان شریعتی و یك در دیگر به پاركینگ مجموعه داشت. در این غرفه كتاب، به ویژه كتابهای كودك و لوازمالتحریر میفروختیم.
مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه داد: یكروز خبر دادند كه تیسمار ایادی، پزشك شاه قرار است از فروشگاه بازدید كند و همه باید با پیراهن سفید و كراوات در این بازدید حضور داشته باشند. روزی كه ایادی برای بازدید آمد، به محض ورود از در پاركینگ به غرفه من آمد و قیمت یك پرگار را پرسید و من چند ثانیه فكر كردم كه بهتر است قیمت واقعی آن را نگویم و كمی قیمت را پایین گفتم. بعد یك جبعه مداد رنگی و یك قلم دیگر خرید و به آجودانش گفت كه قیمت سه قلم جنس خریداری شده، نوشته شود. بعد هم بدون هیچ حرف دیگری از غرفه رفت.
موسایی بیان كرد: بعد از بازدید ایادی، رئیس فروشگاه كه یك سرهنگ ارتش بود، به همراه معاونش به نام رامین كه فرد بسیار محترمی بود به غرفه آمد و خواست كه حتما خامنه، صاحب غرفه را ببیند. من با خودم فكر كردم كه چه دست گلی به آب دادم و به خامنه خبر دادم كه به دیدن رئیس فروشگاه بیاید. خامنه همان روز به غرفه آمد و با من صحبت كرد و من چیزی از بازدید ایادی نگفتم. بعدا خامنه گفت كه ایادی از اینكه قیمت لوازم در غرفه ما پایین بوده، بسیار خوشحال شده بود و این رضایت را به مدیر فروشگاه اطلاع داده بود.
جلسه نشست تاریخ شفاهی کتاب با داود موسایی، مدیر انتشارات فرهنگ معاصر ادامه خواهد داشت.
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.