کد خبر: 45022
تاریخ انتشار: شنبه, 18 دی 1400 - 10:30

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

سفر دیگری از کتابخانه پویش:

از گم‌گشتگی تا پویایی و سرزندگی

منبع : لیزنا
شه‌ناز جاودانی
از گم‌گشتگی تا پویایی و سرزندگی

شه‌ناز جاودانی : در تراژدی‌های پیشین، از کالبد و موجودیت‌های گم‌ شده کتابخانه پویش تا حدودی بحث شد. تا آنجایی که نامه‌ای از مدیر نمایشگاه یادِ یارِ مهربان مبنی بر مساعدت شهرداری تهران برای تجهیزِ کتابخانه دریافت کرده بودم. در این سفر همگام می‌شویم با چگونگی منظر و محیط گم شده‌ی کتابخانه تا ایجاد پویایی، سرزندگی و تصویری نیکو از آن در ذهن کاربرانش.

کوین لینچ [1] در کتاب سیمای شهر، ترجمه منوچهر مزینی (1392) با اشاره به پویایی و سرزندگی کالبد وجودی یک فضا می‌نوسید: از آنجا که تصویر ذهنی فرایندی است دو جانبه بین فضا و استفاده‌کنندگان آن. لذا، بین نظام فعالیت‌ها و تصویر‌شناختی کاربران از محیط کالبدی یک فضا، همبستگی‌های زیادی وجود دارد که از عناصری چون نور، رنگ، اندازه درب و پنجره‌ها، وضوح و نمایانی نمای آن، چیدمان، فرم مبلمان و سایر المان‌ها که موجودیت یک فضا را تشکیل می‌دهند، تاثیر می‌پذیرد.

این توصیف زیبا و ارزشمند کوین لینچ از فضا، مرا برآن داشت تا برتلاش‌هایم در مسیر پویایی و سرزندگی هرچه بیشتر فضا و منابع کتابخانه پویش بیافزایم.

در یک عصر سرد پاییزی که تقریبا اواسط آذر ماه 85 بود، کل همکارانم برای جشنی به کانون قلم که یک متجمع فرهنگی و هنری برای برگزاری مناسبت‌های مختلف، وابسته به آموزش و پروش ناحیه یک کرج می‌باشد و در نزدیکی مدرسه قرار داشت، دعوت شده بودیم. من هم به اتفاق سایر همکاران با آنها همراه شدم، اما هنوز با فضای کانون مانوس نشده بودم که زنگ گوشی‌ام به صدا در آمد. مدیر نشر شهر (شهرداری تهران) با دستور اهدا صد عنوان از کتاب‌های موجود در انبار نشر شهر به صورت اهدایی برای کتابخانه، موافقت کرده بود و همان روز مجبور شدم برای دریافت و گزینش کتاب‌ها عازم تهران شوم.  

انبار نشرِ شهر در خیابان دکتر بهشتی تهران قرار داشت. ساعت 5 عصر بود که به اتفاق سریدار مدرسه عازم تهران شدم. با زحمت زیاد انبار را پیدا کردیم. پس از معرفی خود، نامه را به انباردار نشر شهر که بسیار انسان شریف و صبوری بودند تحویل دادم. ایشان مرا به مخزن نشر راهنمایی کرد و اجازه انتخاب و گزینش کتاب‌ها را به خودم داد. 

ضرب‌المثل معروف می‌گوید: «که کور از خدا، تنها دو چشم بینا می‌خواهد.». از آن‌جا که اوضاع بر وفق مراد بود. براساس لیستی که از کتاب‌های درخواستی دانش‌آموزان و معلمان مدرسه به همراه داشتم، شروع به گزینش و گردآوری کتاب‌، اعم از آموزشی، هنری، رمان و سایر کتاب‌های مورد نیاز نمودم.

 فرایند گردآوری، بسته‌بندی و ترخیص کتاب‌ها به درازا کشید. ساعت از نه شب گذشته بود. با مساعدت و همراهی سرایدار با تاکسی تلفنی به سمت کرج به راه افتادیم. برف نسبتا شدیدی شروع به بارش کرد. جاده برفی و لغزنده شده بود و ماشین‌ها به کندی حرکت می‌کردند. اما بهار زیبای ذهنم، سبب شده بود که سرما و انجماد هوا را احساس نکنم. این احساس، هم‌چون انعکاس ماه در زلال برکه‌ای زیبایی‌بخش ظلمت کتابخانه‌ای بود که طعم گسی‌اش را به شیرینی و عطر نگاه‌های بچه‌هایی که حسی شبیه باز شدن شکوفه‌ای در وجودم ایجاد می‌کرد را بخشیده بودم. در سکوت جاده با خود می‌اندیشدم که براستی سهمِ هر انسانی از خوشبختی و آرامش به اندازه عشق و تلاشی است که برای خشنودی انسان‌های دیگر دریافت می‌کند. از این رو،  به خود قول داده بودم که در روزهای نه چندان دور، کتابخانه پویش دوست داشتنی‌ترین، مکانِ دنیا برای دانش‌آموزانم باشد.

در همین حال و هوا بودم که ساعت از 11 شب گذشته بود و دو ساعتی در مسیر راه بودیم. کم‌کم به کرج نزدیک شدیم. مدرسه در یک سربالایی قرار داشت. به آقای راننده گوشزد کردم که کارتن‌هایِ کتاب را باید به مدرسه تحویل دهیم و سرایدار هم که ساکن مدرسه بود، بایستی همان‌جا پیاده شود. حدود 20 سانتی‌متر برف زمین را سفیدپوش کرده بود و تردد بسختی انجام می‌شد. راننده غرغرزنان به سمت مدرسه در حرکت بود. اما به دلیل لغزندگی و شیب راه نتوانست به سمت سربالایی برود. او که هم‌چنان غر می‌زد. مجبور شدیم در همان پایین خیابان، همراه با چندین کارتونِ پر از کتاب که جابجایشان به زحمت انجام می‌شد، ‌پیاده شویم. نگران خیس شدن کتاب‌هایی بودم که با مشقت گرفته بودم و در آن هوای برفی و نامساعد، معلوم نبود چه بلایی برسرشان می‌آید.

نگرانی و استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. تا جایی که زیبایی و پاکی یرف، برایم بی‌معنی شده بود و تنها چیزی که در آن موقع به ذهنم رسید این بود که کتاب ها را به کانون فرهنگی قلم که در همان نزدیکی قرار داشت، تحویل دهم. چراغ‌های کانون خاموش بود، زنگ منزل سرایدار را زدیم که تا فردا کارتون‌ها را به ایشان تحویل دهیم. سرایدار با ترشرویی و چشمانی خواب‌آلود در را باز کرد و اجازه داد کتاب‌ها تا فردا به پارکینگ کانون منتقل شوند. کتاب‌ها را تحویل دادیم. اکنون که از نگرانی کتاب‌ها فارغ شده بودم. در همین شرایط با خود فکر ‌کردم، چگونه دیروقت و این موقع شب می‌توانم به منزل برسم. سکوت و تاریکی خیابان از یک سو، نگرانی خانواده از سوی دیگر بیشتر عذابم می‌داد.

با سختی و استرس زیاد آن شب که ساعت از 12 هم گذشته بود، یخ‌زده و خسته به منزل رسیدم. با وجود این که خیلی نگران و خسته بودم، اما وانمود کردم که شرایط خوبی دارم.

آن شب با تمام سختی‌هایش سپری شد. فردای آن روز که به مدرسه رفتم. تابش آفتاب کم‌کم برف‌ها را داشت آب می‌کرد، به کانون قلم زنگ زدم که کتاب‌ها را به مدرسه ارسال نمایند. خوشحال بودم که اولین مجموعه کتاب‌های اهدایی را دریافت کرده بودم. مدیر و سایر همکارانم با نگاهی تحسین برانگیز، برای چند لحظه به من و کتاب‌ها خیره شده بودند. در سکوت و شعف نگاه‌هایشان احساس می‌کردم که تلاش‌ام را تحسین می‌کنند. بعد بی‌درنگ همگی شروع کردیم به باز کردن کارتون‌های کتاب.    

تا آن موقع کتاب‌ درخوری که بتواند نیازهای آموزشی و هنری دانش‌آموزان را در رشته‌های مختلف تامین نماید، چیزی شبیه سراب برایشان بود. با دیدن کتاب‌های ارزشمندی که هنوز در لفاف چاپخانه بودند، از فرط خوشحالی، تحسین و هوراهایشان فضای کتابخانه را پر کرده بود.

زنگ تفریح شده بود. تصمیم گرفتم این شادمانی را با بچه‌ها تقسیم نمایم. با همیاری و همکاری خودشان میز نسبتا بزرگی از اتاق مدیر امانت گرفتیم. میز را به زیور کاوری زیبا، از ساتن نیلگونی آراستیم و کتاب‌ها را برآن چیدیم.

بچه‌ها با شور و شعف به یادماندنی در گرداگرد میز جمع شده بودند. آنقدر غرق تورق در کتاب‌ها شده بودند که یادشان رفته بود باید سر کلاس‌های درس بروند. دلشان نمی‌خواست به کلاس بروند. این موضوع آنقدر برایم خوشایند و خاطره‌انگیز بود که برای همیشه برسنگ نوشته‌های ذهنم ثبت شده است. لذا برای آن که نظم مدرسه حفظ شود. قرار شد به مدت یک هفته کتاب‌ها، هم‌چنان در سالن مدرسه در معرض دیدشان باشد. البته این کار بی‌مناسبت هم نبود و به یمن داشتن کتاب، نمایشگاه خوبی از تازه‌های کتاب برای هفته کتاب بود.

کتاب‌های اهدایی نشرشهر، نقطه عطفی در تاریخ تجهیز کتابخانه پویش شد. با عزمی راسخ، هم‌چنان مشغول مکاتبه برای تجهیز منابع کتابخانه بودم. این بار به ذهنم رسید از کتابخانه ملی درخواست کتاب نمایم. نامه‌ای خطاب به مدیر کتابخانه ملی طرح و ارسال کردم.

پس از گذشت دو هفته، یک روز ظهر وانتی پر از کتاب، نقشه، کارت پستال و چیزهای دیگری که درحال حاضر، تصویری از آن‌ها را در خاطر ندارم، از طرف کتابخانه ملی به کتابخانه اهدا و ارسال شد.

 ارسال و اهدا کتاب‌ها و تجهیز شدن کتابخانه، سبب شده بود تا فضای بی‌فروغ کتابخانهِ قصه ما، به فضایی دعوت‌ کننده برای گرد‌هم آمدن دانش‌آموزان و معلمان مبدل شود. جایی که پویایی و سرزندگی‌اش همراه با صدای خنده‌های دانش‌آموزان زینت‌بخش فضای آن شده بود.

یان گل [2] در کتاب زندگی در میان ساختمان‌ها، ترجمه سیما شصتی (1387) در ارزیابی‌های خود از دعوت کنندگی فضا می‌نویسد:

فضاهای عمومی جدای از مقیاس و اندازه، در هر شکل و نوعی که باشند، باید مورد استقبال کاربران خود قرار بگیرند و تصویری زنده و نیکو را در ذهن ناظر تقویت نمایند.

از آنجا فضای کتابخانه از قبل برای کلاس درس طراحی شده بود. لذا، جایگاه یا همان سِن بتنی مزاحمی برای تدریس معلمان در قسمت ضلع غربی کتابخانه قرار داشت که در هنگام مراجعه دانش‌آموزان به فضای کتابخانه، همیشه نگران برخورد آن‌ها با سکو و زمین خوردنشان بودم. از این رو تصمیم گرفتم، فضا را از وجود این سکو خالی نمایم.

آقای سرایدار از سر مساعدت و دلسوزی هر کاری که لازم بود برای کتابخانه انجام می‌داد. از ایشان خواستم با تقدیم حق الزحمه‌اش در ساعت پایانی کار مدرسه سکو را بردارد، تا فضای کتابخانه فلت و بازتر شود.  

همان روز کارش را به نحو احسن انجام داده بود و فردا صبح که مدرسه رسیدم. با باز کردن کتابخانه با منظره زیبایی از فضا روبرو شدم. هنوز صحبت‌هایمان تمام نشده بود که مدیر سر رسید و مانند همیشه از استراتژی‌هایم در کتابخانه استقبال و حمایت کرد. از آن جا که اتاق مدیر هم با همین مشکل روبرو بود، ایشان هم به فکر افتاد که فضای اتاقش را تغییر دهد. 

با همین تغییرات کم هر روز بر جذابیت فضای کتابخانه افزوده می‌شد. کتابخانه نوپا بود و چالش زیادی وجود داشت و جایش در بودجه مدرسه خالی بود. از مدیر خواستم بخشی از سود حاصل از فروش اقلام بوفه را برای بهبود وضعیت آن، به کتابخانه اختصاص دهد. همان طور که پیش‌تر اشاره شد، کتابخانه قفسه نداشت و مجبور بودم کتاب‌ها را روی میز بچینم. این نوع چیدمان برای کتاب‌ها، کار جستجوی منابع را برای خودم و بچه‌های مدرسه سخت کرده بود. هر روز با توجه به درخواست‌های مکررم جهت دریافت کتاب و تجهیزات، از ناشران و مؤسسات مختلف شاهد افزایش کتاب‌ها و موجودی کتابخانه بودم. از این رو، لازم بود برای سازماندهی آن‌ها تصمیم اساسی اتخاذ شود. لازمه این کار، داشتن قفسه، برگه‎دان و نرم‎افزاری بود که بتوانم منابع را دسترس‌پذیرتر نمایم. 

یاد دوره کارشناسی و روزهای کارورزی افتادم. کارورزی را در کتابخانه‌های مختلفی از جمله، کتابخانه تخصصی سازمان مسکن و شهرسازی واقع در خیابان دکتر فاطمی به مدت سه ماه و کتابخانه دانشگاه هنر واقع در کرج باز هم سه ماهی را پشت سر گذاشته بودم. در واقع، تا حدودی با نرم‌افزارها و سازماندهی منابع آشنا بودم.

لذا، به این فکر افتادم که مدیران کتابخانه‌هایی را که در آن‌جاها کار کرده بودم را، جهت همکاری با کتابخانه به مدرسه دعوت نمایم. شاید راهی برای به امانت گرفتن نرم‌افزار کتابخانه‌ای جهت سازماندهی منابع کتابخانه بیابم و مساعدت نمایند.

مدیر کتابخانه دانشگاه هنر، خانم کتابدار شایسته‌ای بود. ایشان فارغ التحصیل مقطع لیسانس در رشته علوم کتابداری از دانشگاه تهران بود. حدود بیست سالی تجربه کار کتابداری و پست مدیریت کتابخانه دانشگاه هنرِ کرج را برعهده داشت. تمام داشته‌هایم درآن مدت کوتاهی که مشغول کارورزی بودم را مدیون دلسوزی‌ها و تلاش‌های خالصانه ایشان هستم. از این رو، تصمیم گرفتم به کتابخانه مدرسه دعوتش کنم تا از نزدیک فراز و فرود‌های کتابخانه را ببیند.

از آن جا که قلب یک کتابدار همواره در هر پست و مقامی که باشد برای کتاب و کتابخانه می‌تپد. دعوت مرا پذیرفت و  با گل و شیرینی به دیدنم آمد.

پس از ادای احترام گپ و گفت‌های صمیمانه، قول مساعدت با کتابخانه را داد. به اتفاق ایشان که جایگاهش برایم بسیار ویژه بود و حق استادی را در روزهای کارورزی بر من تمام کرده بود. راهی کتابخانه دانشگاه شدم و یکی از نرم افزارهای کتابخانه دانشگاه را به امانت گرفتم.

هرگوشه‌ای از کار را می‌گرفتم باز چالش زیادی پیش‌رو بود. حال باید به فکر چاره برای کامپیوتر و پرینتر بودم. از آنجا که فضای مدرسه بسیار بزرگ بود، ومجهز به سالن اجتماعات بود. هرساله مدرسه محل برگزاری جشن‌های 22 بهمن بود. قرار شده بود رئیس اداره آموزش و پرورشِ وقت برای هماهنگی و برگزاری جشن 22 بهمن، از مدرسه بازدید بعمل آورند. این بهترین فرصتی بود که می توانستم در مقابل خدمات مدرسه به اداره، درخواست کامپیوتر و پرینتر نمایم.

لذا، زمان موعود فرا رسید و پس از چند روز انتظار رئیس اداره با هیت همراه وارد مدرسه شدند. در این میان باید گزارشی از فعالیت‌های مدرسه را مدیر تقدیم حضور مافوق می‌کرد. این بار بیشتر از فعالیت‌ها و نحوه عملکرد کتابخانه سخن به میان آمد و خانم مدیر، ایشان را برای بازید از کتابخانه همراهی کرد.

مدیر اداره که با فضایی جذاب و مملو از کتاب‌های گلچین شده برای دانش‌آموزان در کتابخانه روبرو شده بود. پس تحسین و قدردانی قول مساعدت داد.  

خدای مهر را سپاسگزار شدم که برای رسیدن به اهداف مقدسی که در ذهن داشتم، هر روز مسیر را بیشتر از روز قبل بر من هموار می‌کرد.

قصه مسیر پر پیچ و خم کتابخانه پویش هم چنان با تصویرهای تلخ و شیرینش ادامه دارد .......

تا بخش دیگری از سناریو این سریال واقعی و مستند، بدرود.........  

 

جاودانی، شه‌ناز (۱۴۰۰). « سفر دیگری از کتابخانه پویش: از گم‌گشتگی تا پویایی و سرزندگی». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزناشماره  51، 18 دی ۱۴۰۰.

 ---------------------------------

پی نوشت‌ها:

  1. kevin Lynch
  2. jan Gehl