کد خبر: 41897
تاریخ انتشار: شنبه, 07 تیر 1399 - 09:23

داخلی

»

گاهی دور، گاهی نزدیک

هر روز مرگ را می بینم!

منبع : لیزنا
مریم سپهوند
هر روز مرگ را می بینم!

(لیزنا: گاهی دور/گاهی نزدیک 280): مریم سپهوند، کارشناسی ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی[1]: در این نوشته محیط کار یک کتابدار بیمارستانی تشریح و تجربه های شخصی به اشتراک گذاشته شده است.

من هم مانند خیلی های دیگر به رشته های مختلفی علاقه داشتم. هنر، ریاضی، کامیپوتر، ورزش. در کنار این علایق، هیچوقت هیچ علاقه ای به دنیای پزشکی و هرچه متعلق به آن بود نداشتم. با اینکه دوره کامل کمک های اولیه را دیده ام، هرگز نتوانستم حتی یک آمپول ساده را تزریق کنم. من اگر پزشک می شدم، هنگام مواجهه با بیمار، به جای درمان او می نشستم و زار زار گریه می کردم. دست تقدیر سر از رشته علوم تجربی! و در نهایت کتابداری درآوردم. 6 سال بعد از فارغ التحصیلی، در اولین آزمون استخدامی که شرکت کردم، پذیرفته شدم. شدم کتابدار بیمارستانی. آن هم بیمارستان کودکان. وقتی که خودت تازه مادر شدی و باید هر روز کودکان بیمار آنژیوکت در دست را ببینی. اوایل حتی دل دیدن کتابهای پزشکی را نداشتم. تمام تلاشم را می کردم که حتی بازشان نکنم. از دیدن تصاویرشان چندشم می شد. وقتی برای سنجش نیاز اطلاعاتی به بخش های مختلف می رفتم و کودکان بستری را می دیدم، خیلی ناراحت می شدم. اما سخت تر از همه اینها شاهد مرگ بودن بود...

وقتی کتابخانه نزدیک به PICU و سردخانه است. هر چند وقت یکبار صدای ناله و جیغ و فریاد پدر و مادری را می شنوی که فرزند خود را از دست داده اند. یکهو دلت می ریزد. جدایی را از نزدیک می بینی. دل کندن اجباری را. یادت می آید که هیچ چیز همیشه ماندنی نیست و هر لحظه ممکن است کسانی که دوستشان داری از دست بدهی. ناخودآگاه همذات پنداری می کنی. آن روز وقتی به خانه می روی، فرزندت را عاشقانه تر و محکم تر بغل می کنی و می بوسی. یادت می آید این هدیه های خدا همیشگی نیستند و باید قدرشان را بیشتر بدانی.

مواجهه با مرگ

اولین مواجهه ام با مرگ زمانی بود که پدربزرگم فوت شد. 5 سالم بود. مادر و عمه ام شیون کنان به سمت اتاقی رفتند که پدربزرگم آنجا بود. وقتی جنازه را بردند، رفتم داخل آن اتاق و تشکی که رویش فوت شده بود، تا زدم. هیچ درکی از مرگ نداشتم. وقتی 13 ساله بودم، دایی ام فوت کرد. خیلی گریه می کردم و ناراحت بودم. ولی باز هم هیچ درکی از مرگ نداشتم. اما با گذر زمان، با تجربه های مختلف و مطالعه، احساس می کنم، مرگ رو فهمیدم. از نظر من مرگ یک جدایی است که هرچه دلبستگی ها کمتر باشد، راحت تر است. چیزی نیست که به اراده ما باشد، پس نباید زیاد سخت گرفت. باید در عین حال که هر روز یک گوشه از ذهنمان را به مرگ اختصاص می دهیم، از زندگی نهایت استفاده را ببریم. از همه زیبایی های دنیا نهایت لذت را ببریم و در عین حال دل نبندیم ...

باید قوی باشیم

بعد از یک مدت کار کردن در محیط بیمارستان به این نتیجه رسیدم که: ناراحت شدن و غصه خوردن من هیچ دردی را دوا نمی کند. نه به بیمار کمک می کند و نه به کادر بالینی. اگر بخواهیم به دیگران کمک کنیم، باید اول خودمان قوی باشیم. بنابراین تصمیم گرفتم قوی باشم. هم به لحاظ روحی و هم به لحاظ جسمی.

تأثیر مرگ بر کارم

وقتی کسی در بیمارستان فوت می کند، در حد چند دقیقه ناراحت می شوم. این ناراحتی کاملا طبیعی است. باید اجازه بدهیم این فرایند طی شود. بعد به خودم می گویم: مرگ دست ما نیست. دست خداست. خدا هر وقت اراده کند، هر کاری که بخواهد انجام می دهد، پس ما بخواهیم یا نخواهیم باید تسلیم اراده او باشیم. با ناراحت شدن هیچ کمکی به دیگران نمی کنیم. پس باید با روحیه قوی و شاد به خودمان و دیگران انرژی مثبت بدهیم.

اگر من به عنوان یک کتابدار بیمارستانی وظیفه ام را درست انجام بدهم و اطلاعات درست و به روز را به موقع در اختیار کادر بالینی قرار دهم، چه بسا در سلامتی و بهبود بیماران کمک شایانی کرده باشم. پس باید سطح دانش خود را بالا ببرم و هر روز ایده های جدید و متفاوت و کاربردی داشته باشم.

باید از آموزه های کتابداری در راستای کمک به بیماران و همراهانشان استفاده کنیم. از کتاب درمانی برای تسکین درد جسمی بیماران و فشار روحی همراهانشان استفاده کنیم. یک تجربه شیرین در این زمینه مربوط به بخش کودک کتابخانه ما: کتابخانه ما قبلا فقط منابع تخصصی پزشکی کوکان را داشت. با شناختی که از نیازهای اطلاعاتی یک بیمارستان پیدا کردم، یک بخش کودک و یک بخش عمومی (غیرپزشکی) در کتابخانه ایجاد کردم. یکی از بیماران یک پسر 4 ساله بود که 20 روز به خاطر بیماری اش راه نرفته بود. وقتی بخش کودک را دید، به ذوق کتابها، چند قدم راه رفت. مادرش از خوشحالی خیلی گریه کرد. این مساله به من انگیزه داد که بیشتر از بحث کتابدرمانی برای کودکان استفاده کنم. من هر روز ظهر، تعدادی از کتابها را بین کودکان بستری توزیع می کنم و آنها را دعوت میکنم در صورتی که منع پزشکی ندارند برای  دیدن بقیه کتابها به کتابخانه مراجعه نمایند.

کرونا دلیل نوشتن این تجربه

مدت ها بود که دوست داشتم تجربه کار در کتابخانه بیمارستان کودکان و نحوه کنار آمدن با حقیقت مرگ را به اشتراک بگذارم. اما به دلایل مختلف نمی شد. تا اینکه کرونا پیش آمد. کرونا باعث شده تا مردم مرگ را کاملا واقعی و جلوی چشمشان ببینند. بالاخره دیر یا زود کرونا از بین می رود و این بیماری ماندنی نیست. حس و حال این روزها و ترس از مرگ هم چند وقت بعد از آن فراموش می شود. ولی ای کاش حقیقت مرگ هیچوقت فراموش نمی شد تا وقتی که درگیر آن می شویم، شوکه نشویم. شوک دل کندن از مال و مقام. شوک از دست دادن فرصت هایی که دیگر وجود نخواهند داشت...

-----------------------

[1] . این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید