داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
لیزنا، یزدان منصوریان، عضو هیأت علمی دانشگاه چارلز استورت: رمانی با عنوان «بینام» به قلم جاشوا فریس – نویسنده جوان و نه چندان مشهور امریکایی – را هفت سال پیش خواندم. همان زمان یادداشتی دربارهاش نوشتم که با عنوان «نافرمان: نامی برای بینام» در مجله جهان کتاب منتشر شد. مدتی بعد هم به همت کتابخانه حسینه ارشاد جلسهای با حضور مترجم ارجمند – لیلی نصیریها - برگزار شد و با جمعی از مشتاقان ادبیات ساعتی نشستیم و درباره این رمان حرف زدیم. یاد باد آن روزگاران نه چندان دور یاد باد! جلسههای حضوری، بی ماسک و بیهراس از کرونایی که معلوم نیست از کجا آمد و گریبان بشر را گرفت.
آن محفل ادبی یکی از نشستهای «لذت خواندن ادبیات» بود. اکنون فیلم آن نشستها باید در آرشیو کتابخانه باشد و شاید روزی هم روی وب دسترس پذیر شود. من که خیلی مشتاق تماشای دوباره این جلسهها و مرور خاطرات آن روزها هستم. درود بر همت همه کتابدارانی که با برگزاری چنین نشستهایی مروج فرهنگ مطالعه بوده و هستند و این روزها با محدودیتی که کرونا ایجاد کرده این نشستها را در اغلب کتابخانهها به شکل مجازی برگزار میکنند.
باری، از اصل داستان دور نشوم و به کتاب بازگردم. کسانی که این رمان را خواندهاند ماجرایش را میدانند و من هم نمیخواهم با لو دادن کل داستان لذت کشف معمای آن را از دوستانی که هنوز کتاب را نخواندهاند بگیرم. فقط خیلی مختصر میگویم که این رمان راوی رنج روزافزون انسان معاصر است. راوی تنهایی و بیپناهی در روزگاری که سرخی سیلی سرد زمستان را بر چهره دارد.
شخصیت اصلی قصه مردی مهربان و خانواده دوست به نام تیم فارنزورث است. وکیلی موفق که در نیویورک زندگی میکند و از نظر کاری و مالی هیچ کم و کسری ندارد. روزگار با او موافق و ایام به کامش است. اما فریاد و فغان از این قسمت ازلی که بی حضور ما نوشتهاند و گاهی اندکی نه به وفق مراد است. بله او سوار بر اسب مراد است، اما چه سود که - به قول بیهقی - قضا در کمین نشسته و کار خویش میکند.
تیم در یکی از روزهای خوب زندگی ناگهان متوجه وضعیت غریبی در خود میشود که توضیحش برای دیگران دشوار است. او پس از چند روز آشفتگی در مییابد که دچار مرضی ناشناخته شده. پاهایش از اختیارش خارج شدهاند و او را با خود به این سو و آن سو میکشانند. پاهایی که دیگر از او فرمان نمیگیرند و میلی سیری ناپذیر برای رفتن و رفتن و رفتن دارند. بی هیچ تمایلی برای توقف. پزشکان این مرض را نمیشناسند و به همین دلیل نامی برایش ندارد. مرضی بینام و نشان که آن را «بینام» میخوانند. درد بی درمان دردی گران است، اما درد بینام به مراتب گرانتر. آدمی که گرفتار درد بینام شده حتی نمیداند از چه شکایت کند! حالا در این داستان چه بر سر تیم میآید و این پاهای سرگردان و نافرمان چه سرنوشتی برایش رقم میزنند، بماند تا خودتان کتاب را بخوانید.
من در اینجا فقط به وجهی از قصه اشاره میکنم. به مفهوم سرگردانی و سردرگمی انسان در هیاهوی روزگار که جاشوا فریس به زیبایی آن را به تصویر کشیده است. انسان که «زاده اضطراب» جهان و روز و شب غافل از احوال دل خویشتن است. مرغ باغ ملکوت است اما چند روزی قفسی ساختهاند از بدنش. از میانههای کتاب وقتی حال و روز زار و نزار تیم را میخواندم بارها این غزل مولانا برایم تداعی میشد:
وه چه بیرنگ و بینشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد اینت گویای بیزبان که منم
می شدم در فنا چو مه بیپا اینت بیپای پا دوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من نادره بحر و گنج و کان که منم
این غزل یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی است. احمد شاملو هم به زیبایی آن را دکلمه کرده و با آن صدای گرم و غمناکش بر زیبایی آن افزوده است. غزل غریبی است. میشود ساعتها دربارهاش حرف زد. بوالعجب بحر بیکرانی است. آنقدر پارادوکس عمیق و دقیق در خود نهفته دارد که مخاطب را مدهوش میکند. هر کلمهاش به اشکی ناریخته میماند که حقیقت ما در آن نهفته است. اعترافی است به شگفتیهای بر زبان نامده. پارادوکسهایی همچون «گویای بیزبان»، «ساکن روان»، «ظاهر نهان» و البته «بیپای پا دوان».
گویی جاشوا فریس شرحی بر همین مفهوم آخر نوشته است. شرحی بر بیپای پا دوان! بیآنکه مدعی هیچ ارتباطی میان این غزل و آن رمان باشم فقط میخواهم از تداعی نگاه مولوی در ذهنم حین خواندن این رمان بنویسم و نه چیزی بیشتر. همان مفهوم «هرمنوتیک» که هر خوانندهای به هر متنی که میخواند معنایی مخصوص به خود میبخشد و معنایی تازه متولد میشود بیآنکه الزاما منطبق بر نیت نویسنده باشد.
حلقه پیوند میان این دو متن تاکید هر دو بر حیرت انسان و بیگانگی او با خویشتن خویش است. قصهای به درازنای تاریخ. شاید یکی از دلایل محبوبیت مولوی در شرق و غرب عالم همین باشد. چون از سرگشتگی روح آدمی سخن میگوید. از درد مشترکی که انسان به دلیل حضورش در این جهان و فارغ از زمان و مکان با آن دست به گریبان است. مفهومی در ذات و سرشت زندگی که جامعیت عام دارد. انسان از هر قوم و قبیلهای و با هر زبان و مرام و مسلکی به آن دچار و مبتلاست.
مولوی در این غزل از سرگشتگی خود در مواجهه با خویشتن خویش شکوه میکند. اما هر چه میگوید جان کلام ناگفته میماند. گویی ورای حد تقریر است شرح آرزومندی و سرانجام تسلیم میشود و اعتراف میکند که «در زبان نامده است آن که منم». با این حال نوری تازه پدیدار میشود و میگوید: گفتم اندر زبان چو درنامد، اینت گویای بیزبان که منم. ترکیب «اینت» شکل مختصری است برای «اینک تو را». ترکیبی که در بیت بعدی هم آمده است: میشدم در فنا چو مه بیپا؛ اینت بیپای پادوان که منم. یعنی اکنون ببین مرا که چگونه در قلمرو فنا بیپا اما پا دوان میدوم. بعد هم فرمان ایست میدهد: بانگ آمد چه میدوی بنگر؛ در چنین ظاهر نهان که منم.
حال ممکن است بپرسید فایده روایت این قصه بیسر و سامانی چیست؟ از خواندن چنین رمان تلخی چه نصیب ما خواهد شد؟ ماریو بارگاس یوسا نویسنده نامدار امریکای لاتین، در کتابی با عنوان «چرا ادبیات؟» به تفصیل به این پرسش کلی پاسخ میدهد که اصلا فایده ادبیات چیست و میتوانید به آن مراجعه کنید. پارسال شرح مختصری از این کتاب هم نوشتهام که در یادداشتی با عنوان «وقتی بورخس بر آشفته میشد» در مجله انشا و نویسندگی منتشر شد. در اینجا بندی از آن را بازنویسی میکنم و بیش از این وقت شما را نمیگیرم:
«ما به ادبیات نیاز داریم زیرا زندگی بدون ادبیات خیلی چیزها کم دارد. زندگی در غیاب شعر، رمان و داستان کسالتبار و ملالآور است. وقتی از روزمرگی خسته و ملول میشویم، ادبیات از راه میرسد و به ما شور و شوقی تازه میبخشد. وقتی ناامیدی در کمین نشسته، امیدی تازه به ارمغان میآورد. وقتی پوچی پدیدار میشود و بیهودگی زندگی را به رخ میکشد، معناهای تازه میآفریند. ادبیات در اوج تنهایی میآید و در کنارمان مینشیند و برایمان از مهرورزی و مهربانی سخن میگوید. به ما کمک میکند که آنچه را در خطر غبار فراموشی است به یاد آوریم. قصه آدمهای گذشته را روایت میکند تا با آنان همذاتپنداری کنیم و خویشتن خویش را در آیینه سرگذشت آنان ببینیم. افزون بر این، ادبیات از امور جاری و روزمره آشناییزدایی میکند و به آن رنگ و روشنی میبخشد». زنده باد ادبیات!
منصوریان، یزدان (1400). « بیپای پا دوان» ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 16، 19اردیبهشت 1400.
------------------------------------------
منابع
منصوریان، یزدان. (1393). نافرمان: نامی برای بینام (مروری بر رمان بینام اثر جاشوا فریس). جهان کتاب. سال 19، ش. 11 و 12، ص. 42-44.
منصوریان، یزدان. (1399). وقتی بورخس برآشفته میشد، مجله انشا و نویسندگی، ش 119، ص. 13-20.
یوسا، ماریو بارگاس. (1394). چرا ادبیات؟ ترجمه عبدالله کوثری. تهران: انتشارات لوح فکر.
Çok güzel