داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار :در این جستار به بهانۀ معرفی اثری از اسلاوی ژیژک به شکافی اشاره خواهد شد که در درک و توصیف ما از واقعیتها و در نتیجه، در نظام روابط بین فردی و بینحرفهای وجود دارد. ابتدا به کلیاتی اشاره خواهد شد که نشان میدهد واقعیتها یا تصویر ما از آن، تکهتکه و شکافدار است. و سپس، برخی از آرای ژیژک و کیسلوفسکی معرفی میشود. کیسلوفسکی یک مستندساز لهستانی بود که بعدها به سینمای داستانی روی آورد. داستان مختصر این که چرا وی مستندسازی را رها کرد و به سینمای داستانی روی آورد، در نوع خود جالب توجه و خواندنی است.
پس از طرح چند پرسش دربارۀ روابط بینفردی و بینحرفهای، روایتی تاملبرانگیز دریارۀ پوستری نقل میشود که توصیفی از "سکس" و "طنین" صداها و خیالهایی است که میتواند بسیاری از روابط را منحرف کند. از جمله این پرسش که "طنین" کدام صدا و تصویر در ذهن و جسم افراد و نهادهای یک حرفه یا جامعه برجسته است که روابط حرفهای و کاریشان نسبت به یکدیگر از نظر حسی و عاطفی، رابطهشان با متن و نوشتۀ هم، کتاب و مقالۀ هم، و حتا نسبت به کم و کیف رفتارِ علمی، حرفهای، و عادیِ خودشان جز آن است که انتظار میرود؟!
ساز و کار درک و دریافت و توصیف ما از واقعیت یکی از مهمترین و بلکه پیچیدهترین مباحث علمی است که از گذشتههای دور تا الان مطرح است؛ فلسفه، ادبیات، و حتا علومی چون فیزیک و زیستشناسی، و به ویژه شاخههای مختلف علوم شناختی در این سالها بسیار به آن پرداختهاند.
پیشرفتهای شگفتی نیز در رازگشایی از بسیاری از پرسشهای این حوزه حاصل شده است؛ با این حال، رازهای سربهمهر و پرسشهای تازۀ بسیاری خلق شده که پاسخ میخواهد. شاید یکی از مهمترین دستاوردهای علمی و فنی این باشد که دنیای علم و دانش پذیرفته که محدودیتهای فیزیکی و طبیعیِ خود بشر مانع ارائۀ تصویری جامع دربارۀ واقعیتهای محیطی است؛ حتا ارائۀ تصویری نهایی برای چیزی به نظر کوچک نیز ناممکن مینماید؛ چه رسد به توصیف کل جهان یا هر چیزی! بهترین توصیفها موقتی است، زمانمکانمند است، چیزی غایب دارد، تکهتکه است، و انسانی.
بر همین اساس، وجود شکاف و درز بین اجزای یک یا چند واقعیتِ بازنمایی شده شاید بزرگترین و مهمترین واقعیتی است که باید آن را بپذیریم. هانا آرنت در کتاب "میان گذشته و آینده" به زیبایی نشان میدهد که اصلا خود بشر در همین "شکافی" زندگی میکند که زمان حال نام دارد؛ درست در همین جاست که به نظر میرسد گذشته پایان یافته، و آینده هنوز آغاز نشده است؛ آن سوی گذشته و آینده نیز بینهایت است که ذهن آن را در ترکیب با نیازها و زمانمکان جاری خلق یا بازنمایی میکند!
جالب و مهم است به این نکته اشاره شود که بر اساس دیدگاه دانشمندان، از جمله و بخصوص دانشمندان فیزیک، نه گذشتهای در عالم فیزیک وجود دارد و نه آینده. اما فشار آن بر جسم و ذهن، یک واقعیت بزرگ و اغلب آزارنده است! به عبارت دیگر، بشر در زمان حال، یا به قول انشتین زمانمکان جاری، زندگی میکند که ذهن ما به هنگام همکنشی جسم با محیط آن را به شکل انواع تصویرها در هر لحظه بازنمایی میکند. و طبیعتا تکهتکه است. انسانها تلاش میکند آنها را همچون اجزای یک لحاف چهلتکه، وصلهپینه کنند تا بلکه تصویر بزرگتری شکل گیرد. طبیعی است که زیستن در این شکاف سبب خواهد شد تصویرهای ما از واقعیت نیز شکافدار باشد که در بهترین حالت به هم دوخته شدهاند.
استیو هاوکینک در توصیف تلاش دانشمندان فیزیک برای ارائۀ "نظریۀ همهچیز" معتقد است ارائۀ چنین نظریهای بهنظر ناممکن است. وی در کتاب خواندنی "طرح بزرگ[1]" پس از توصیف برخی از کاندیداهای احتمالی برای این نظریه میگوید شاید هر کدام از نظریههای فیزیک همان تکههای منفصلِ نظریۀ همهچیز باشند که باید مثل لحاف چهلتکه به هم دوخته، تا یکپارچه شوند.
اهمیت تخیل انسان، رویابافی، هنر، داستان، و تصویرسازیهایی از این دست نیز در همین است. در واقع، واقعیتها چیزی جز همین تصویرهای ذهنی ما نیستند. این گزاره بهمعنای نفی واقعیتهای بیرونی نیست. هاوکینگ در همان کتاب "طرح بزرگ" خود به زیبایی این مساله را توصیف میکند؛ وی میگوید ما واقعیتها را به شکل مدلها/ فرضیهها یا نظریههایی در نظر میگیریم و چیزهایی را به آن نسبت میدهیم. اگر مدل یا نظریۀ ما واقعیت بیرونی را بهخوبی توصیف، و رفتار آن را پیشبینی کند ما آن را به واقعیت بیرونی نسبت میدهیم. در غیر این صورت، آن را دور میریزیم. در واقع، ما جهان بیرونی را به واسطۀ همین الگوهای ذهنیمان، و البته بر اساس چند و چون تعاملمان با آن، درک و توصیف میکنیم. همین دیدگاه را دانشمندان علوم شناختی نیز تکرار میکنند.
این مقدمه را گفتم تا در ادامه اثری از اسلاوی ژیژک به نام "وحشت از اشکهای واقعی: کریستف کیسلوفسکی بین نظریه و مابعد نظریه" را معرفی کنم که یک فیلسوف و منتقد هنری و سینماست. البته در این یادداشت کوتاه نه میتوانم و نه میخواهم همه دیدگاههای ژیژک در این اثر را معرفی کنم. وی در این کتاب، کریستف کیسلوفسکی، مستندساز لهستانی را معرفی میکند که از ساخت فیلمهای مستند به فیلمهای داستانی روی آورد. دقیقا به دلایل همین کوچ اشاره میکنم که به مباحث مطرح شده در مقدمۀ ما هم مربوط است.
اسلاوی ژیژک مینویسد برترین شکافی که سببساز دوخت میشود شکافی هستیشناختی است، تَرکی در بطن خود واقعیت: "کل" واقعیت نمیتواند به عنوان واقعیت ادراک شود/ پذیرفته شود، از این رو بهایی که باید بپردازیم تا خود را به صورتی "بهنجار" در بطن واقعیت جای بدهیم این است که چیزی باید از آن طرد شود: این خلا ناشی از واپسرانی ازلی باید توسط خیالپردازی شبحگون پر شود – "دوخته شود" و این شکاف درست به هستۀ آثار کیسلوفسکی راه یافته است.
دقیقا وفاداری به امر واقعی بود که کیسلوفسکی را واداشت تا دست از رئالیسم مستند بردارد. – در بعضی جاها آدمی با چیزی رویاروی میشود که واقعیتر از خود واقعیت است.
در آغاز این یادداشت به نکتههایی دربارۀ واقعیت و تصویر ما از آن اشاره شد اما دیدگاههای ژیژک و بخصوص کیسلوفسکی در توصیف واقعیتهای محیطی در نوع خود جالب توجه است. این دیدگاه در آثار لاکان، دلوز و بسیاری از دانشمندان دیگر نیز با تفاوتهایی حضور دارد که توجه به آنها میتواند مفید باشد.
ژیژک در ادامه مینویسد نقطۀ شروع کیسلوفسکی همان نقطۀ شروع همۀ اهالی سینما در کشورهای سوسیالیستی بود: تفاوت فاحش بین واقعیت اجتماعی ملالآور و آن تصویر روشن و امیدوارانهای که رسانههای رسمیِ به شدت سانسور شده را پر کرده است. نخستین واکنش به این امر که، در لهستان، واقعیت اجتماعی "بازنمایی نمیشد"، به گفتۀ کیسلوفسکی، البته حرکت در جهت بازنمایی زندگی واقعی به صورتی قانعکننده و با تمامی ملال و پیچیدگیاش – خلاصه، یک رویکرد مستند اصیل – بود:
"ضرورتی بود، نیازی بود به توضیح جهان - چیزی که برای ما خیلی هیجانانگیز بود. جهان کمونیست توضیح داده بود که چگونه قرار است باشد، نه این که واقعاً چگونه است ... اگر چیزی توصیف نشده بود پس رسما وجود نداشت. به طوری که وقتی ما شروع کردیم به توصیف آن، دوباره به زندگی بازش گرداندیم."
ژِیژک به فیلم "بیمارستان (1977)" مستندی از کیسلوفسکی اشاره میکند که در آن دوربین جراحیهای ارتوپدی را در یک شیفت ۳۲ ساعته تعقیب میکند. ابزارها و وسایل در دست جراحان از کار میافتند، بارها و بارها برق قطع میشود و آنها با کمبود اصلیترین مواد مواجه میشوند؛ اما پزشکان، ساعتهای متمادی و با شکیبایی به کار خود ادامه میدهند. ....
در واقع این چیزی است که دیدگاه حاکم بر لهستان کمونیست و دیگر کشورهای سوسیالیستی و توتالیتر از هنرمندان در سینمای مستند میخواهد تا وقایع اجتماعی را توصیف کنند.
ژیژک مینویسد اما سپس، تجربۀ مخالف از راه میرسد، تجربهای که به بهترین شکل در شعاری متبلور شده است که برای تبلیغ یک فیلم هالیوودی به کار گرفته شد: "آنقدر واقعی است که نمیتواند چیزی جز یک داستان باشد!" در ریشهایترین سطح میتوان امر واقعیِ تجربۀ ذهنی را تنها در هیئت یک داستان تجسم کرد. در نزدیکیهای پایان فیلم مستند "نخستین عشق (1974)" که در آن دوربین یک زوج جوانِ غیرمزدوج را از بارداریِ دختر تا عروسیِ آن دو و تولد بچه تعقیب میکند، پدر را در حالی میبینیم که نوزاد را روی دست گرفته و گریه میکند. کیسلوفسکی با اشاره به "وحشت از اشکهای واقعی" در برابر وقاحت این گونه فضولیهای بیجا در زندگی خصوصی دیگران واکنش نشان میدهد. بدینترتیب، تصمیم او به ترک سینمای مستند و روی آوردن به سینمای داستانی در ریشهایترین سطح آن، یک تصمیم اخلاقی بود.
کیسلوفسکی (نقل در ژیژک) میگوید:
همه چیز را نمیتوان توضیح داد. این مشکل بزرگ فیلم مستند است. مستند خودش را گویی در دام خودش گرفتار میکند... دارم فیلمی دربارۀ عشق میسازم اما نمیتوانم وارد اتاق خوابی شوم که آدمهای واقعی خصوصیترین لحظات خود را در آن میگذرانند.... من در دوران مستندسازی متوجه شدم که هر چه میخواهم به یک فرد نزدیکتر شوم چیزهای بیشتری که نظر من را جلب کرده بودند روی خود را پنهان میکنند.
احتمالاً به این دلیل بود که رو به فیلمهای داستانی آوردم. در آنجا هیچ مشکلی نیست. تنها چیزی که احتیاج دارم زوجی در اتاق خوابشان است، همین و همین. البته ممکن است پیدا کردن بازیگر زنی که مایل به درآوردن پیراهناش باشد مشکل باشد. اما بالاخره یکی پیدا میشود که مایل به این کار باشد.... حتا میتوانم مقداری گلیسیرین بخرم، چند قطره در چشم بازیگر زن بریزم و بیدرنگ اشکاش را در بیاورم. من چندین بار موفق شدم از اشکهای واقعی فیلم بگیرم. این کار به کلی فرق میکند. اما حالا گلیسیرین در مشت من است. من از اشکهای واقعی میترسم. در واقع اصلا نمیدانم که حق این را داشتم که از آن اشکها فیلمبرداری کنم یا نه. در اینجور مواقع احساس کسی را دارم که سر از منطقهای در آورده که در واقع منطقۀ ممنوع است. دلیل اصلی این که من از مستند فرار کردم همین بود."
پرسش بزرگ این است که تصویرهای ما، مقالههای ما، نوشتهها و افکار ما، یعنی آن چه که در ظاهر، گفته و شنیده میشود، و حتا کنشها و رفتارهای روزمرۀ ما که به چشم دیگران میآید تا چه حد همۀ آن چیزی است که به نظر میآید؟! همین پرسش، در سوی خواننده و شنونده و بیننده به نحوی دیگر مطرح است.
اریک کندل در کتاب "در جستجوی حافظه" میگوید اگر هدف ما از پژوهشها و تلاشهای علمی صرفا کشف واقعیت باشد، پس باید خوشحال باشیم که اگر دیگران زودتر آن را کشف کنند. اما واقعیت این است که همۀ ما دوست داریم اولین نفری باشیم که چیزها را کشف میکند. و یا رومن رولان در رمان چهار جلدی ژان کریستف مینویسد: از وحشت سکته خواهیم کرد اگر بدانیم در قلب قدیسان روحانی چه میگذرد؟!
در نمایشنامه کوتاه موشها اثر هاینر مولر که پاسخ مولر به "نمایشنامه آموزشیِ" اقدامات انجام شده اثر برشت است، گروه کر (که از موضوع منحصر به فرد مبارزه طبقاتی انقلابی سخن میگوید) میپرسد "انسان چیست؟" و پاسخ آن این است: ما نمیدانیم انسان کیست یا چیست. تنها میدانیم که "دشمن" کیست، تنها میدانیم که چه کسی را باید فرو کوبیم، له کنیم تا انسان طراز نوین ظهور کند. هر چند کریستوفسکی به لحاظ ایدئولوژیک نقطه مقابل مولر است اما این در نهایت پاسخ او نیز هست: همه تحسینهای اُمانیستیِ رقتانگیز از انسان چیزی نیست جز بیتوجهیِ وقیحانه به تابلوی "عبور ممنوع!" تنها کار درستی که باید انجام داد عبارت است از فاصله گرفتن از قلمرو خلوت خصوصی فردی، خلوت خصوصی خیالی - تنها کاری که میتوان کرد این است که خطی دور این عناصر حساس، که گواه بر شخصی بودگیِ یک انسان است، بکشیم، و در نشان دادن آنها به اشارتی قناعت کنیم.
وی در جایی از فروید نقل میکند که "مساله آن چیزی نیست که در حین انجام کارهای دیگر، کارهای عادی، فکر ما را به خود مشغول میکند: بلکه آن چیزی است که در "حین انجام آن کار" فکر ما را به خود مشغول میکند." ... "چیز دیگر" که خود عمل را تداوم میبخشد، همان خمیرمایۀ خیالپردازی، معمولا یک جزئیتِ "منحرفانه" است که در توصیف زیر به خوبی روشن است:
در تابستان سال ۲۰۰۳، پوستر تبلیغاتیِ آزارندهای در همۀ شهرهای بزرگ آلمان به نمایش درآمد: این پوستر دختر هجده نوزده ساله را در حالت نشسته نشان میداد که در دست راستش ریموت کنترلِ تلویزیون بود و با نگاهی حاکی از رضا و در عین حال اغواگر به بینندگان چشم دوخته بود. دامناش پاهای اندکی باز شدهاش را کاملاً نپوشانده بود و بخشی از بدن او پیدا بود. روی این عکسِ بسیار بزرگ نوشته شده بود: "من را بخرید!" خب، این پوستر چه چیزی را تبلیغ می کرد؟ در بررسی دقیقتر آشکار شد که ابدا هیچ ربطی به سکسوالیته ندارد: میکوشید تا جوانان را تشویق کند که وارد بازار بورس شده سهم بخرند. ایهامی که این پوستر تاثیرگذاریاش را از آن میگرفت این بود که نخستین دریافت، که بنا بر آن ما بینندگان برای خرید خود او (ظاهراً برای منظورهای جنسی) احضار میشدیم، توسط پیام "حقیقی" کنار نهاده میشد: دخترک همان کسی است که میخرد، نه کسی که به فروش گذاشته شده باشد. البته تاثیرگذاریِ پوستر استوار بر آن "سوءتفاهم" جنسی اولیهای بود که، هر چند بعدا کنار نهاده میشد، اما طنیناش همچنان برقرار میماند، حتا وقتی که معنای "حقیقی" را تشخیص دادیم. سکسوالیته در روانکاوی یعنی همین؛ نه آخرین نقطه ارجاع، بلکه راه فرعیِ سوء تفاهم اولیهای که طنیناش برقرار میماند حتی پس از آن که معنای "حقیقی"، معنای غیرجنسی، آن را دریافتیم. (266-267)
میتوان خیالپردازی و استدلال کرد که "طنین" کدام صدا و تصویر در ذهن و جسم افراد و نهادهای یک حرفه یا جامعه برجسته است که روابط حرفهای و کاریشان نسبت به یکدیگر از نظر حسی و عاطفی، رابطهشان با متن و نوشتۀ هم، کتاب و مقالۀ هم، و حتا نسبت به کم و کیف کار و رفتارِ علمی و حرفهای و عادیِ خودشان جز آن است که انتظار میرود؟
در واقع ترکیبی از طنین همین خیالها و صداهای درونی و بیرونی، و کم و کیفشان است که تعیینکننده است.
مطالعۀ خیالها و طنینهای فرعی نه فقط در شناخت کم و کیف رفتارهای شناختی، حسی و حرکتی اهمیت دارد و موجب ارتقای کم و کیف آن میشود بلکه موجد انواع مطالعات بینرشتهای و رشتههای ترکیبی پربار و ثمری خواهد بود که متاسفانه شکاف آن در کشور ما برجسته است. ارتقای کم و کیف آموزش و پژوهش در همۀ رشتهها و نیز اصلاح بسیاری از نابسامانیهای رفتاری در هر جامعه نیازمند چنین رویکردی است.
بر اساس نظر کیسلوفسکی با ادبیات و تخیل میتوان این دسته از واقعیتهای پیدا و پنهان را به مراتب بهتر و کاملتر از فیلمهای مستند شبیهسازی کرد. واقعیتهای پنهانی که کمتوجهی به آنها سبب شده است نظام ارتباط بین فردی و بین حرفهای در تمامی سطوح شکافهای بسیاری داشته باشد که نیازمند دوخت و دوز است.
محسنی، حمید (۱۴۰۰) . « دوخت و دوز شکافها در روابط بین فردی و بینحرفهای». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 55، 16بهمن ۱۴۰۰.
منابع
آرنت، هانا (1392). میان گذشته و آینده. ترجمۀ سعید مقدم. تهران: نشر دات.
ژیژک، اسلاوی (1395). وحشت از اشکهای واقعی؛ کریستف کیسلوفسکی بین نظریه و مابعد نظریه. ترجمه فتاح محمدی، زنجان، نشر هزارۀ سوم.
کندل، اریک (1392) در جستوجوی حافظه: پیدایش دانش نوین ذهن. ترجمه سلامت رنجبر. تهران: آگه.
--------------------------------------------------
[1] . هاوکینگ، استیو؛ ملودینو، لئونارد (۱۳۸۹). طرح بزرگ. ترجمه سارا ایزدیار و علی هادیان. تهران: انتشارات نازیار
از جمید محسنی برای ادامه اندیشه ورزی هایش و نوشتن در لیزنا سپاسگزارم.
این بار با نگاهی فلسفی به تبیین یک پرسش مهم بر مبنای دو اثر از ژیژک و کریستو کیشلوفسکی می پردازد:
از جمله این پرسش که "طنین" کدام صدا و تصویر در ذهن و جسم افراد و نهادهای یک حرفه یا جامعه برجسته است که روابط حرفهای و کاریشان نسبت به یکدیگر از نظر حسی و عاطفی، رابطهشان با متن و نوشتۀ هم، کتاب و مقالۀ هم، و حتا نسبت به کم و کیف رفتارِ علمی، حرفهای، و عادیِ خودشان جز آن است که انتظار میرود؟!
به باور من، شکاف میان ذهنیت ها و طرحواره های شناختی افراد بزرگترین عامل در جدایی و انحراف اندیشه هاست. البته وجود اختلاف فکر و اختلاف سلیقه امری طبیعی است اما چنانچه از حدی افزونتر شود و شکل غیرمنطقی یابد، آسیب زاست. سوء تفاهم ها هم از همین ناشی می شود. پیامها هم به همین ترتیب، سوء تعبیر می شود. نمونه آن، پوستر مورد اشاره در آلمان است.
محسنی از زبان اندیشمندان این نکته را برجسته می کند که واقعیت همه آن چیزی نیست که بسادگی قابل درک باشد. واقعیت می تواند چند لایه باشد.
پرسش دوم محسنی این است:
پرسش بزرگ این است که تصویرهای ما، مقالههای ما، نوشتهها و افکار ما، یعنی آن چه که در ظاهر، گفته و شنیده میشود، و حتا کنشها و رفتارهای روزمرۀ ما که به چشم دیگران میآید تا چه حد همۀ آن چیزی است که به نظر میآید؟! همین پرسش، در سوی این خواننده و شنونده و بیننده به نحوی دیگر مطرح است.
از دیدگاه من، می توان نتیجه گرفت که هنگام خواندن و اندیشه ورزی، باید به معناها و مفاهیم دیگری که احتمال می رود در پس یک جمله یا نوشته باشد توجه کرد تا هرچه بیشتر شکاف میان خود و واقعیت را کاهش داد.