کد خبر: 45550
تاریخ انتشار: شنبه, 27 فروردين 1401 - 13:55

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

محمود دولت‌آبادی و درد جستجو و گفتگوی آگاهانه

منبع : لیزنا
حمید محسنی
محمود دولت‌آبادی و درد جستجو و گفتگوی آگاهانه

حمید محسنی مدیر نشر کتابدار: کلا به من‌ می‌گویی دنبال چی هستی؟

کریما گفت: باز کردن گره،‌ ذهن‌ آدمیزاد در هر دوره‌ای از عمر به چند تا گیر و گره دچار می‌شود که‌ می‌خواهد آنها را باز کند. تا به حال ذهن‌ تو در جایی، روی مورد خاصی قفل نکرده؟ شاید قفل کرده و تو‌ متوجهش نبودی، محلش نگذاشتی! به صرافت بازکردنش نیفتاده‌ای احتمالا!

مردی گفت: ها، بله ...چرا ... گیر پیدا کرده‌ام، یک شب! سهراب‌کشان؛ آن شب سهراب‌کشان..... دچار خوف شدم مبادا ملک پا که می‌کوبد زمین‌ نعره بزند که چرا جای تربت پسرم را به من‌ نشان نمی‌دهند! ... مردم‌ می‌فهمیدند ملک چه می‌گوید. آرام اشک‌ می‌ریختند که‌ ملک نقل را تمام‌ کرد ...دیدم که ملک پروان پیر شده، به واقع پیر شد آن شب. .... بغضم‌ ترکید بی‌اختیار و زدم بیرون از در.‌ نمی‌خواستم‌ نعره‌هایم را ملک‌ بشنود.

...  در پایان داستان ملک‌ پروان می‌رود به جایی در بالای تپه‌ای در آن‌ سوی آمل که می‌گویند تربت فرزندش است با چهار نفر دیگر. "دیگر نمی‌توان دانست نفسی در سینه مرد و رمقی در جان و در تن او باقی مانده برای گریستن؛ که اگر باقی مانده بود بر آن‌ تپه و در آن شب، در زیر ستاره‌باران آن‌ آسمان چه حظ‌و‌حالی می‌توانست داشته باشد هرای گریه‌های انباشته یک‌ عمر در سینه و در سر! اما دانسته‌ نیست. نمی‌دانم. هنوز نمی‌دانم و گمانی هم‌ نمی‌برم.... دوست‌ ندارم آن مرد، بغض‌ناگسسته از دنیا رفته باشد؛ نه!"

"اسب‌ها؛ اسب‌ها از کنار یکدیگر" از محمود دولت‌آبادی روایت مصیبتی است که در تاریخ ما ایرانیان سهراب‌کشان نام دارد. پدر نمی‌خواهد بفهمد و باور کند که دارد فرزندش را می‌کشد! شاید می‌داند و می‌دانیم؛ اما آگاهانه از کنار درد و اندوه و بی‌چارگی هم رد می‌شویم؛

و البته روایت نوعی جستجو و گفتگویی است آگاهانه که کم از رنج و عذاب ندارد اما رازگشاست و راه‌گشا: جستجوی دوستان و فرزندان و خاطره آنها که گم شدند و تربت‌شان نامعلوم! و گفتگوی کریما با "مردی"، و همین‌ گفتگوست که بین‌شان اعتماد و دوستی می‌آورد! بین آدم‌هایی که از هم دورند. و این کار و کارکرد هنرمند و هنرش هست که با صبر و تحمل هنرش را خلق می‌کند و آن دیگری را، که خودش باشد یا هنرش و همه چیزهای بین این دو را؛ هم‌ مردی را و ملک‌ پروان را، و نیز خود کریما را،‌ هنرمند و هنرش را:

دو اسب، رخ در رخ چنان که نام‌های پدر و پسر بر یال هر اسب کنده شده بود. حیرانی. ناگهان وجد. دور خود چرخید روی یک‌ پا در آن اتاق تنگ و سپس افتاد بر نهالی پهن‌شده‌اش بیخ دیوار و از خود پرسید "واقعا؟ واقعا کار دست من بود؟" دقایقی گذشت تا بتواند پلک‌ بگشاید و خیره بماند به آن سقف کوتاه و دست‌هایش را از بیخ شانه بکشاند بالا و فکر کند می‌تواند سرانگشت‌هایش را برساند به سطح سقف و بر آن بساید یا بخواهد چیزی را در فضا بجوید و در مشت بگیرد. آن شب چگونه صبح شد برای کریما، خودش هم‌ نتوانست و نمی‌توانست کلامی در چگونگی آن لحظات-آنات بر زبان‌ بیاورد اگر گوش شنوایی هم‌ می‌بود. مردی هم که سراغ کریما آمد نتوانست چیزی از آن‌ احوال به زبان آورد. وجد را می‌توان حس کرد اگر رخ کند، اما بیان‌ نه. پس وقتی ذره‌بین را می‌داد به مردی تا نگاه کند به نقش‌های روی سطح ریگ، گفت "اتفاقی بود. کاملا اتفاقی. خودش اتفاق افتاد." مردی، بعد از چندی که انگار سحر شده بود از ناباوری، تکه‌سنگ و ذره‌بین همچنان به دست‌ها دور شانه کریما چرخید، از او گذشت و شوخی-جدی، انگار با خود، شرم‌زده گفت " چه بد می‌شد اگر آن شبی زده بودمت!" و نگفت با کارد. لحظاتی گذشت تا به زبان‌آورد "تو هنر داری، واقعا هنر داری!"

بیرون رفتند با قرار شب، بعد از پایان ساعت کار کریما در خیابان‌لاله‌زار.

"چرا مثل پیرمردها راه می‌روی آق‌کریم؟"

"گاهی .... گاهی بله، پیش می‌آید."

مردی او را از کمرگاه خیابان‌گذرانید و در پیاده‌رو، بازویش را که رها می‌کرد، گفت "لق می‌زنی! چرا؟ از کار سخت؟"

"نه! بوی رنگ و مکان بسته! اما از آن نیست!"

"پس چی؟"

"ناامید می‌شوم. گاهی ناامید می‌شوم در وقت‌های پیر شدن. از نوع خودم بیزار می‌شوم!"

"تو‌ حال ملاجت خوب است؟ داریم می‌رویم خبرهای خوب ببریم برای ملک‌ پروان! از تو! ممنون تو می‌شود!"

دیگر حرفی زده نشد تا پیاده‌رو خیابان را بگذرند و برسند میدان توپخانه.‌ کریما که دچاریِ خود را داشت و نمی‌توانست بغرنجی‌های ذهن خود را بگشاید، نه فقط برای مردی که برای خودش هم. فقط حس می‌کرد وقت‌هایی جمع می‌شود، جمع و جمع‌تر، مثل تکه‌چرمی در آفتاب. حالا هم یکسره خود را دور و بیگانه می‌دید با آن اثری که ساخته بود، و با هر واکنشی که ممکن بود ملک‌ پروان بروز بدهد؛....

گویی رنج عظیم آوار شده بر ملک‌ پروان نیز تحمل‌پذیرتر شد پس از دیدن سنگ‌مهره و نقش ظریف روی آن:
کاش یک‌ چراغ‌قوه می‌بود بتابد روی سطح مهره، اما انگار نیازی نبود و ملک‌ عمق ریز‌خط‌ها و دو نقش را خوانده بود و حالا با دل انگشت‌ها نم‌ کنج چشم‌ها را می‌گرفت با زمزمه "دو اسپ اندر دشت ..." و آغوش گشود سوی کریما که او به زانو شد، در آغوش ملک‌ جای گرفت و گفت: " اتفاقی بود، خودش اتفاق افتاد!" ملک خود را واگرفت و نشست و گفت "نیت شما بوده" و کریما آرام‌ گرفت از شرم‌ تحسین ملک که مردی گفت: "جای مهره میان بازوبند شماست. حالا اجازه بدهید بازوبند را باز کنم و باز ببندم." مردی چنان کرد در حالی که ملک پروان مثل یک اسب رام آرام مانده بود. بعد از آن بود که ....

نثر دولت‌آبادی در این اثر امروزی است اما طولانی و گویا نشانی از دور و دوردست‌ها نیز دارد! دور و نزدیکی که به امروز ما و الان ما، به تن ما وصل است. پاراگراف‌ها گاهی در حد و اندازه یک فصل است؛ شاید به این دلیل که روزنی نیست. نفس خواننده گاهی بند می‌آید. فضا رعب‌آور، و سنگین است؛ و دوستان دور از هم، هر یک در اتاقی کوچک و بی‌روزن؛ و در انتظار دشنه، و شاید خبری و دوستانی که به هم نمی‌رسند. جنس زن در زندگی گم شده است، و نیز زندگی.
کریما و همه آدم‌ها در این داستان در جستجوی گمشده‌ای هستند که بخشی از خودشان است و زندگی؛ زندگی و خودی که زود جوانمرگ می‌شود یا پیر.

"و حالا که پیرانه‌سر می‌نمود فکر می‌کرد آدمیزاد پیش از عقاید و مرام‌هایش به دنیا می‌آید‌. پس آن‌چه در مرحب برایش جذاب جلوه کرده بود،‌ چیزی ورای باورهای احتمالی بود، بلکه همه آن‌چه بود که خوانده می‌شود مرحب و در نظر کریما یک آن بود که گم شده بود و خود نمی‌دانست حضور عبوری آن عیاروار چابک جای کدام‌ گم‌شده‌ای را پر کرده بود در خاطره او؟ جای چه کسی بود که "او را هم‌ پیدا نکردم و نشد که او هم‌ پیدایم کند؟ به خوابم آمد.‌ همچنان‌جلد و چابک. لباس خوش‌ریختی تنش بود که در بیداری تنش ندیده بودم، هرگز." ...

"... برگشت به اتاقش کریما و فکر کرد رهایی در پی گرفتن کاری‌ست که دم‌دست دارد که مَثَل بود کار امروز را به فردا مگذار.‌ سوهان‌کاری ریگ به‌قواره، بعد سمباده درشت و سپس نرم و از آن پس دست بردن به کنده‌کاری خطوط مویین که از پشت آن عینک ذره‌بین ممکن‌ می‌شد. در کار هم می‌شد فکر کند به چند و چون تپه‌ای در بالادست ...."

 

محسنی، حمید. « محمود دولت‌آبادی و درد جستجو و گفتگوی آگاهانه». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره ۶4 ، ۲7 فروردین ۱۴۰۱.