داخلی
»مطالب کتابداری
»گاهی دور گاهی نزدیک
(لیزنا: گاهی دور گاهی نزدیک ۲۳9): نسرین رضائی، دانشجوی کارشناسی علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه قم: «سه شنبهها با موری» فیلمی به کارگردانی«میک جکسون» و برگرفته از رمانی با همین نام نوشته «میچ آلبوم» است. داستان از این قرار است که «میچ آلبوم» که روزنامه نگار و گزارشگر ورزشی است پس از شانزده سال استاد مورد علاقه خود «موری شوارتز» را که در طول این سالها بخاطر مشغلههای زندگی فراموش کرده است را در تلویزیون میبیند. موری بیمار است و روزهای پایانی عمر خود را میگذراند، میچ پس از مدتی بالاخره تصمیم می گیرد تا به ملاقات موری برود و این دیدار ها که در روزهای سه شنبه هر هفته اتفاق می افتد، به زندگی میچ رنگ و بو و معنایی تازه میبخشد.
این خلاصه خیلی کوتاهی از کتاب سه شنبهها با موری نوشته میچ آلبوم است. البته من این کتاب را مطالعه نکردهام(هرچند که پیر بایار در کتاب چگونه در مورد کتاب هایی که نخوانده ایم حرف بزنیم این حق را به من می دهد که در مورد کتابی که نخوانده ام حرف بزنم!) اما از نقدهایی که به آن شده است آگاهم شاید همه نقدها به این کتاب و قلم میچ آلبوم وارد باشد، شاید به گفته همان منتقدان کتاب سه شنبهها با موری از ارزش ادبی تهی باشد و... اما نمیتوان از دیگر ارزشهای آن چشم پوشید.اگر گفته شود سالهاست که از ساخت این فیلم میگذرد و نقد و بررسی آن بیات و از دهن افتاده است، حرفی درست اما ظالمانه است. گرچه من سواد نقد و بررسی یک فیلم را ندارم و صد البته قصدش را نیز هم.
صحبتی که میخواهم آغاز کنم در مورد فیلم «سه شنبهها با موری» است. فیلمی که شاید بخاطر جادوی صنعت سینما اینچنین تأثیرگذار شده باشد؛ که اگر به این دلیل هم باشد من را کاملا شگفت زده کرد. اصلا از فیلمهای خارجی توقع احساس آن هم در این سطح و در این موضوع را نداشتم. البته که رابطه مریدی و مرادی برای ما با وجود مولانا جلال الدین محمد بلخی و شمس تبریزی آشناست اما تماشای این رابطه در یک فیلم غربی! در یک کلمه حیرت آور بود. اگر بگویم از دقایق اول تا آخر فیلم گریستم دروغ نگفتهام. اصلا از همان لحظهای که موری از ماشین به زمین افتاد (بخاطر بیماری و بی حس شدن پاهایش) گریه کردم. من دوست دارم تمامی استادان را با اقتدار ببینم، درست مثل اولین روزهایشان. موری که فقط موری نبود، موری استاد بود درست مثل تمام استادهای روی زمین.
معمولا فیلمی را که تماشا میکنید، کتابی را که میخوانید و از آن لذت میبرید را به دیگران معرفی میکنید؟! آیا تا به حال شده است در معرفی کردن فیلم و کتابی به دیگران دچار دوگانگی شوید؟! این حس اینگونه است که از طرفی دوست داری همه دنیا این فیلم را ببینند، این کتاب را بخوانند و از طرفی دیگر دوست نداری هیچ کسی غیر از تو آن را دیده یا خوانده باشد و آن برای همیشه گنج تو باقی بماند.این فیلم برای من همینگونه بود. بسیار با خود کلنجار رفتم که در موردش صحبت کنم آن هم نه فقط بهخاطر فیلم بهخاطر مفاهیم و احساسات و خاطراتی که فیلم برایم تداعی نمود.
اصولا فیلمها و رمانهای خارجی را دوست ندارم به همان دلیل بی احساسی و سردی فضاهای داستانشان حتی در روابط احساسیشان، فیلمهای ساخته شده از روی رمانها را که هیچ! اینگونه فیلمها به اصل و حس داستان وفادار نمیمانند. اما بعضی از فیلمها هستند که بعد از دیدنشان میگویی اصل این کجاست؟ اگر این فیلم با این قدرت از مفاهیم، یک اقتباس کوتاهی از آن کتاب است، خود کتابش چه کولاکی کرده است؟! برای معرفی هر فیلم و کتابی هم باید دلیل متقاعد و متمایز کنندهای در آن بیابیم؛ من برای این معرفی عنوان: «موری زندگی خود را بیابید...» را میگذارم. پیشنهاد اولم این است که کتاب سه شنبهها با موری را بخوانید. پیشنهاد دومم: فیلم سه شنبهها با موری را هم تماشا کنید.
اولین دلیلم برای معرفی؛ فیلمنامه و داستان بسیار قوی و بازی بازیگران آن است. کم نیستند چنین فیلمهایی؛ پس دلیل مهمترم را برایتان خواهم گفت. گمان میکنم کسانی که تاکنون این فیلم را تماشا کردهاند از دیدن این فیلم لذت برده و در طول تماشا عشق، دوستی، محبت، انسانیت، ترس،بخشش، زندگی کردن، مردن، و... را حس کردهاند. اما تمام این حسها برای من دو برابر بود. در تمام طول فیلم مشغول کلنجار رفتن با احساسم بودم. اگر در یک جمله کوتاه بخواهم این فیلم را توصیف کنم فقط میگویم: «فیلم سنگینی بود!» انگار به پای هر احساسم وزنهای سنگین باشد ولی به همان میزان هم حس رهایی داشتم!
از شما سوالی دارم تا به حال شده هنگام تماشای فیلمی خودتان را غرق در دنیای آن فیلم وگویی خودتان را بینید؟! این برای من انگار زندگیای بود که تجربهاش میکردم درست مثل «شنبهها با طالعی» که داشتیم. شنبههایی که هرچه بیشتر داشتیم انگار کمترین داشتهمان میشد.
دکتر عبدالحسین طالعی، متولد سال 1340 در دزفول، نویسنده، ویراستار و عضو هیأت علمی گروه علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه قم که سه سال افتخار این را داشتم که دانشجویشان باشم همان موری زندگی من است. برای من موری بسیار بسیار شبیه استاد طالعی بود. من در طول فیلم میچ بودم. با تمام حسهایی که نسبت به موری داشت، احترام، خجالت، محبت حتی احساس گناه و...
فیلم شروع شد. میچ بسیار سرگرم روز مرگیهایش بود، سرگرم زندگیاش. در تلویزیون استادش را دید که از بیماریاش صحبت میکرد. احساسات میچ نسبت به استادش موری، با احساس گناه آغاز شد، از نگاه میچ با بازی خوب هنک آزارایا است که میگویم آغاز شد، گرچه آن احساس دوست داشتن قدیمی پنهان شده در زیر گَرد روزگار هم بود اما تمام حسش گناه و عذاب وجدان بود، سرزنش خود که استادش را در طی شانزده سال فراموش کرده است. انگار فیلم را متوقف کرده به کلاسهای آخرم ترم رفته باشم. استاد طالعی پس از کوباندن ما (که البته خودمانیم همیشه رک و روراست حقیقت را میگفتند، هرچقدر هم که تلخ. این بار هم بحث این بود که ما اصلا دانشجو نیستیم! برویم و ماستمان را کیسه کنیم) سوالی پرسیده و ما را با وجدانمان درگیر کرده است:
«-این مبحث توی یکی دو جلسه جمع نمیشود حداقل دوسال زمان میخواهد، برای یک جلسه بحث را شروع کنم یا دوسال؟»
انتخاب به دست خودمان افتاد. ترم آخر بودیم و دیگر تمام میشد کدام دو سال آخر؟! شروع به حساب کتاب در ذهنم کردم چه بگویم؟ جو حاضر مرا به انتخاب دوسال میکشید اما... سکوت من بود یا استاد که به درازا کشید؟!
میچ اما به روزی رفته بود که به استادش قول داده بود ارتباطش را با او قطع نکند و احساس گناه میکرد و من حس میکردم تمام بار احساس گناه میچ را روی شانههایم!
میچ در توصیف استادش گفت:« او فقط یک استاد برای من نیست!» در جواب گفتم: «برای من هم! اما میچ موری برای تو چیست؟!» موری نمونه کامل یک انسان عجیب و غریب بود برایم البته تا قبل از آشنایی با استاد طالعی.
عذاب وجدان میچ او را پس از دو دلیهایش روانه راه کرد. میگویم عذاب وجدان چون در نگاه میچ پررنگترین حس بود حتی در آغوشی که استادش بعد از شانزده سال با مهر بر روی وی باز کرد. نگاه آشنا و صدایش هنگام گفتن تویی! به میچ که یعنی شناختمت ای دانشجوی بی وفا! هم در این حس بی تأثیر نبود.
هنگام دروغ گفتن به موری در سر میز که به او گفت هیچ عوض نشده ای در حالی که لرزش دستهایش را هنگام لیوان برداشتن میدید، نگاههای زنده، مهربان و زیرکانه جک لمون، که به موری جان داده بود ستودنی و استادانه بود.
اولین بار در دیدار اولشان و بر سر همین میز دلم میخواست گردن میچ را بشکنم! بله درست است واقعا دلم میخواست میتوانستم گردنش را بشکنم! این حس دقیقا وقتی به وجود آمد که میچ از روی معذب بودن و بی میلی، ترحم، خجالت، عذاب وجدان و ... در جواب به موری که میگفت پس از شنیدن بیماریاش بسیاری به ملاقاتش میآیند؛ گفت: «حالا دیگر واقعا محبوب شدی!» شاید بگویید خب مگر چه گفت؟ چه شد؟! در جواب میگویم هنوز داستان هم پیش نرفته بود. هنوز موری را هم نشناخته بودم. اما من فقط استاد طالعی را میدیدم و میچ جوان را! ترمهای اول همینقدر کم لطف، همینقدر ...، رفتن به کلاس استاد طالعی برایم هم جذابیت داشت بخاطر خودشان و حرفهای مفیدشان اما همانقدر هم به اجبار میرفتم بخاطر واحد درسیای که با ایشان داشتیم "صنعت چاپ و نشر!" یاد آوریاش هم برایم خسته کننده است حتی با اینکه با ایشان این درس قابل تحملتر شده بود. سر کلاس هایشان همینقدر معذب، همینقدر بی میل مینشستم و البته یکی در میان از امر پیچاندن هم غافل نمیشدم! اما وقتی این ترم آخر برای تعطیل شدن کلاسمان با استاد طالعی حرص میخوردم، ناراحت میشدم، به کلاس جبرانی فکر میکردم، متوجه تغییرها بودم کاملا. از آن جهت این جمله حالا دیگر واقعا محبوب شده ای برایم مثل پُتکی آمد بر فرق سرم!
از جریان فیلم غافل شدم مگرنه؟! فیلم همینقدر برایم طول کشید. دوست نداشتم تمام شود. دوباره به جریان فیلم بر میگردم. میچ بالاخره با هر زحمتی که بود برای سر زدن به استادش هر سهشنبه میرفت. کم کم آن گرد سالها فاصله از چشمان میچ کنار میرفت و من برای این رابطه استاد شاگردیشان ذوق میکردم. اصلا استادی که اجازه بحث و گفتگو با خودش را بدهد، راه زندگی را نشانت دهد از استادان بهشتی است تمام.
موری دیالوگ بسیار دلنشینی (برای دانشجویان کم تلاش) و حرص دربیاری ( برای داشجویان پرتلاش) داشت اینکه « مگر دوم شدن چه عیبی دارد؟» به همین سادگی! میچ با آن نگاهش حتما میگفت ای! استاد کجای کاری دنیا روی همین اول و دوم شدن میچرخد! من هم به یاد بال بال زدنم برای ارائه کلاسیام (برای درسی دیگر) میافتم که چنگی به دلم نزد و استاد گفتند عیب ندارد مهم نیست این هم مثل بقیه ارائههایت! البته در هنگام تماشای این فیلم حسم را فراموش کرده و غرق غرور بودم که استادم تفکراتش جهانی بوده است!
هر حرکت و نگاه و جمله موری مرا به به فکر وا میداشت. هم درسهای موری هم اینکه دنبال معادل همان حسها و همان نگاه و گفتار در استاد طالعی بودم. مثلا سکوت و علاقه به سکوت موری مرا به زمانهایی میبرد که استاد ساکت میشدند، به خیره شدنهایشان از پنجره به بیرون همراه با آهی که میکشیدند، از قطعا هایی که سبب این آه بودند چیزی نمیدانم، شاید ایشان از هربار حضور در کلاس بیانگیزه ما ناراحت میشدند، شاید این بیعلاقگی ما دانشجویان بالهای آموزگاری و ذوق و تلاششان را میچید و... با این حال ایشان همواره بودند. هرچقدر که ما در باغ نبودیم ایشان بودند، هرچقدر که ما دانشجو نبودیم، استاد بودند! یکبار هم حدیثی را روی تخته نوشته بودند، تا از ایشان خواستیم به ما پندی بدهند برگشتند سمت تخته و گفتند: « آ.... بیا همین، همین حدیث: (لو سکت الجاهل ما اختلف الناس) این پند برای همه زندگیتان بس است!».
موری نه تنها انسان، بلکه استاد جالبی هم بود به دانشجویانی که بیعلاقه در حال درس خواندن بودند توصیه کرد کتاب را کنار بگذارید( حتما میگویید چه استاد خوبی!) چیز جدیدی در آن پیدا نمیکنید. به یاد استاد طالعی افتادم که میگفتند اینهمه دانشگاه و میز و صندلی برای چیست؟! چه تغییری به وجود آورده است؟! این کلاسها را بدهند به زوجهای جوان برای شروع زندگی کار مفیدتری انجام دادهاند!
شباهتها بسیار هستند اما اگر بگویم که دنبال تفاوت میان موری و استاد طالعی نمیگشتم که ماجرا برایم جالبتر و رقابتیتر شود دروغ گفتهام. از تفاوتها هم دیالوگ موری که مهمترین تفاوت است را انتخاب میکنم: «عشق همیشه برنده است!»
میچ عزیز که برایت سوال پیش آمد: «اگر عشق همیشه پیروز است پس مشکل ما چیست؟!» این سوال را قطعا استاد طالعی بدین سان پاسخ خواهند گفت: عقل که نباشد جان در عذاب است! ای امان که «عقل را تعطیل نکنید، در زندگی دینی، فردی، اجتماعی، علمی! اصلا تمام مشکلاتی که بر سر انسان میآید از بی عقلیهایی است که کم انجام نمیدهد! احساس خوب است اما در سایه عقل».
موری هم چون استاد طالعی به دنبال مفاهیم و خلق آن بود. اصلا علت اینهمه شباهت، اینهمه احساسم به فیلم و موری هم همین بود. علت تفاوتشان هم.
برای من تماشای این فیلم انگار کلاس درسی دوباره بود. یاد آوری اینکه ما موج نیستیم قسمتی از اقیانوسیم اقیانوس بیکرانی به نام زندگی!
اصلا دوست ندارم به پایان برسم پس فقط از زبان میچ میپرسم: «آیا تا به حال آموزگار خاصی داشتهای، کسی که هر چه میآموخت را یاد نمیگرفتی، ولی او تدریس را رها نمیکرد؟!»
بسیارعالی بود
سپاس
راستش خیلی لذت بردم این که کوچکترین حرکات ما معلمان از نگاه این دانشجویان چموش بدور نیست هر چند ما غافلیم آنها حاذقند. خوش به سعادت همکارم جناب آقای طالعی عزیز که اینقدر تاثیرگذارند
در پناه خدا باشید.
خدا به همه اساتید گروه کتابداری دانشگاه قم سلامتی، عزت ، آبرو ،سربلندی، عمری دراز و دلی شاد عنایت کنند،حتی آنهایی که آن زمان با تجربه نداشته خود ظلم کردند در حق دانشجو.
فیلم رو ندیدم
و استاد طالعی، تکرارنشدنی است ...
امیدوارم همیشه سلامت باشه
برای کسی که فیلم را دیده باشد یا کتاب را خوانده باشد و استاد طالعی را هم بشناسد این نوشته تمامی ندارد. باید 10 بار خواند و لذت برد. من هم مثل خیلی دیگر از دانشجویان دانشگاه قم موری زندگی ام استاد طالعی بوده و هست. خدا حفظشان کند