داخلی
»برگ سپید
درباره نويسنده
ژوزه ساراماگو در 16 نوامبر سال 1922 در شمال لیسبون در خانوادهاي کشاورز به دنيا آمد. «ساراماگو» نام علفی وحشی است که در آن دوران خوراک فقیران بوده است.در دوران دبستان، دانشآموز خوبي بود و موفق شد سال سوم و چهارم را در يک سال بگذراند. پس از طي اين دوره، او تحصیلات دبیرستانی خود را برای امرار معاش و به دلیل مشکلات اقتصادی خانوادهاش نیمه تمام گذاشت و به مدرسه فنی رفت. او در این مدرسه زبان فرانسه را نیز آموخت و به شغلهای مختلفی نظیر آهنگری، مکانیکی و کارگری پرداخت.
در سال ۱۹۴۷ اولین رمان خود را که «پنجره» نامیده بود، برای بازاریابی بهتر و جذب مخاطب بیشتر، به پیشنهاد ناشر با عنوان «سرزمین گناه» منتشر کرد. او به مدت ۱۹ سال، یعنی تا سال ۱۹۶۶ از صحنه ادبیات پرتغال غایب بود.
او در این مدت در یک شرکت انتشاراتی با سمت مدیریت شروع به کار کرد که باعث آشنایی و رفاقت با برخی از مهمترین نویسندگان پرتغالی آن زمان شد. او در اوقات فراغت برای افزایش درآمد خانواده و البته بیشتر به خاطر علاقهاش، به ترجمه گذرانید. در سال ۱۹۶۶ با چاپ کتاب شعر «اشعار محتمل» به عرصه ادبیات بازگشت.
از جمله آثار وی شاید شادمانی (کتاب شعر)، از این جهان و آن دیگری و چمدان مسافر (دو مجموعه مقالات)، مبانی نقاشی و خطاطی، بالتازار و بلیموندا، بلم سنگی، تاریخ محاصره لیسبون، انجیل به روایت عیسی مسیح، کوری، همه نامها، دخمه، غار، همزاد، بینایی، وقفه در مرگ، سفر فیل، دفتر یادداشت و ...
با انتشار کتاب بالتازار و بلیموندا در سال ۱۹۸۲و ترجمه آن به انگلیسی در سال ۱۹۸۸ شهرت به سراغ او آمد (رمانی تاریخی که به انحطاط دربار پرتغال در قرن شانزدهم میپردازد) .رمان «بالتازار و بلیموندا» در سال ۱۹۹۰ توسط آهنگساز ایتالیایی «آریو کورجی» بهصورت اپرا درآمد و با نام «بلیموندا» به روی صحنه رفت.
اثر جنجالی ساراماگوا «انجیل به روایت عیسی مسیح» بود که در سال 1992 منتشر شد. وزیر کشور پرتغال نام ساراماگو را از فهرست نامزدهای «جایزه ادبی اروپا» حذف کرد. چرا که آنرا توهینی به کاتولیکهای پرتغال میدانست و معتقد بود موجب تفرقهافکنی در کشور شده است. ساراماگو به نشانه اعتراض با همسر اسپانیایی خود پرتغال را ترک و به لانساروت، جزیره ای آتشفشانی از جزایر قناری به تبعیدی خودخواسته رفت که بعدها اين کدورت برطرف شد و به پرتغال بازگشت.
ساراماگو در سال ۱۹۹۵ و در سن ۷۳ سالگی، رمان «کوری» و در سال ۱۹۹۷، رمان «همه نامها» را منتشر کرد .ساراماگو در سال ۱۹۹۵، برنده جایزه «کامو» شد. او که بارها نامزد جایزه نوبل ادبیات شده بود، سرانجام در سال ۱۹۹۸، در ۷۶ سالگی توانست جایزه «نوبل» ادبیات را از آن خود و کشورش کند. ساراماگو نامدارترین شخصیت ادبی پرتغال و نخستين نويسنده از اين کشور 10 ميليوني است که به معتبرترين جايزه ادبي جهان دست يافت.
و بالاخره اینکه ساراماگو چند روز قبل از مرگش در روز جمعه هجدهم ژوئن 2010، تاریخ مرگ خود را پیش بینی و آن را در وبلاگش اعلام کرده بود!
درباره کتاب
پشت چراغ قرمز، رانندهی اتومبيلی ناگهان كور میشود.كوری عجيبی که همه چيز را سفيد میبيند (برخلاف کوری معمولی که همهجا را سیاه میبینند). مردديگری شاید از روی دلسوزی بهاصرار او را به خانهاش میرساند و میگوید اگر بخواهد میتواند تا برگشتن همسرش نزدش بماند، اما مرد کور از ترس دزدیده شدن وسایل به دلیل شرایط خاصش، تشکر کرد. غافل از اینکه آن مرد اتومبيلش را میدزد (درسته که کلاً کار مرد دزدی ماشین بوده، ولی در آن لحظه هیچ قصد بدی جز کمک به مرد کور را نداشت و فکر دزدیدن ماشین به ناگاه به ذهنش رسید، یعنی همان انسان در موقعیت، و به قول ساراماگو طبق واکنش شرطی شخصیت خود عمل کرده است). همسر مرد کور او را نزد چشم پزشك میبرد، در چشم پزشکی با وجود چند بیمار از جمله پیرمردی که چشم بند سیاه بر یک چشم داشت، دختری با عینک دودی، پسرکی لوچ با مادرش و... به دلیل وضعیت اضطراریاش خارج از نوبت نزد دکتر رفتند که باعث اعتراض بیماران شد. پیرمردی که چشم بند سیاه داشت، سعی در آرام کردن افراد کرد. دکتر پس از معاینات دقیق، با تعجب گفت که این نوع کوری با هیچ منطق پزشکی قابل توجیه نیست و درادامه چشم پزشک، دزد اتومبيل و تمام افرادی که به نحوی با مرد کور اول یا با هم در ارتباط بودند (افراد حاضر در چشم پزشکی)، دچار کوری سفید شدند.
دزد ماشین دچار عذاب وجدان شد. با وجود افکار وحشتناک و مرور آنچه که بر مرد کور گذشته بود و برای اینکه گیر پلیس نیفتد، سعی داشت با دقت رانندگی کند، ولی ترس از کور شدن با وجود اطمینان از اینکه کوری مسری نیست، آرام و قرار را از او گرفته بود. به ناچار ماشین را در گوشهای پارک کرد و هنوز چند قدمی از ماشین فاصله نگرفته بود که کور شد. از قضا پلیسی از روی انساندوستی بدون اینکه بداند قصد کمک به یک دزد را دارد، او را به منزلش رساند. همسرش نیز ابتدا فکر کرد که او را هنگام دزدی گرفتهاند و برای بازرسی منزل آمدهاند. هرچند که فقط ماشین میدزدید و در خانه نمیشد پنهانش کرد و بعد متوجه شد که او کور شده است.
دختری که عینک دودی داشت و دچار ورم ملتحمه بود، برای خرید قطرهای که چشم پزشک تجویز کرده بود، به داروخانه رفت و اعتنایی به حرف فروشنده داروخانه که حیف است چشمهایت پشت عینک دودی پنهان باشد، نکرد. او یک خودفروش بود و اعتقاد داشت عینک به او جذابیت خاصی میدهد و توجه مردان را به خود جلب میکند. دخترک همانروز با مردی که آشنای دیرینهاش بود، قرار ملاقات داشت. او آن روز در شرایط نامناسبی کور شد و فکر میکرد کوری تاوان خودفروشیاش است و پلیسی در نهایت بیاحترامی به خاطر شرایطش او را به منزل نزد پدر و مادرش برد.
چشمپزشک پس از معاینه آخرین مریضش یعنی پیرمردی که چشمبند سیاه داشت، دوباره سراغ پرونده مرد کور رفت و با همکارش درباره مرد جوانی که بیدلیل و بدون هیچ ضایعه یا نقص مادرزادی دچار کوری سفید شده است، مشورت کرد و به این نتیجه رسیدند که شاید ناشناسایی یا کوری روانی باشد (ناتوانی در شناخت اشیاء به دلیل اختلال مغزی). در نهایت تصمیم گرفتند که با هم معاینهاش کنند. آن شب دکتر سراغ کتابهایش رفت تا بیشتر مطالعه کند، ولی نه تنها به نتیجهای نرسید، درست زمانی که خواست کتابها را در قفسه بگذارد به ناگاه کور شد و صبح در جواب صبح بخیر عشقِ من همسرش، گفت: تردید دارم خیلی هم بخیر باشد. دکتر اعتقاد داشت که شاید این کوری نوعی فاجعه ملی باشد و باید مقامات بهداشت را مطلع کند.
چشم پزشک مسئولين بهداشت را از طریق رئیس بیمارستانی که در آن کار میکرد، مطلع ساخت. وزارت بهداشت پس از دریافت نام و آدرس افرادی که در مطب بودند، ضمن تشکر از سرعت عمل چشم پزشک در اطلاعرسانی، با احترام از او خواستند تا رسیدن آمبولانس برای انتقالشان در منزل بماند. همسر دکتر چمدانی از لباسهای خود و همسرش را برداشت، بدون اینکه او متوجه شود و در اعتراض راننده آمبولانس که فقط اجازه دارد دکتر را ببرد، مدعی شد که همین الان کور شده است؛ فقط برای اینکه نزد همسرش باشد و بتواند کمکش کند.او تنها کسی است که تا انتهای داستان بیناست!
در این رمان از این بیماری به نام«ابلیس سفید» نام برده شده است. مسئولين کشوربرای جلوگيری از سرايت بیماری، علت شناسی آن وپیامدهای اجتماعی و سیاسیاش، كورها و افراد مشکوک به این نوع کوری را در ساختمان یک تيمارستان متروکه قرنطينه کردند که سربازانی در آنجا نگهبانی میدادند.
اولین افرادی که وارد قرنطینه شدند، دکتر و همسرش بودند. وضعیت بهداشت و نظافت ساختمان اصلاً مناسب نبود. افراد کور ديگري در فاصله کمي به آنجا آورده شدند: مردي که اول کور شد، مردي که ماشين دزديده بود و دختري که عينک دودي به چشم داشت و سعي در آرام کردن پسرک لوچ که بيقرار مادرش بود، را داشت. همزمان صدايي از بلندگو بلند شد که ضمن تأسف دولت از بحران پيش آمده و حمايت از ملت براي جلوگيري از شيوع بيماري و پيدا کردن راه علاج آن، يکسري قوانين را يادآور شد. از جمله اينکه ته مانده غذا بايد به همراه قاشق و چنگال و کانتينرهاي حمل غذا که قابل اشتعال هستند، در حياط ساختمان سوزانده شوند. در صورت عدم مهار آتشسوزي، مأموران آتشنشاني دخالتي نخواهند کرد و يا در صورت بروز بيماري و مرگ و مير منتظر کمک از بيرون نباشند!
دختري که عينک دودي به چشم داشت، صداي دکتر را که ميگفت راهي براي خروج از اينجا نيست، مگر درمان بيماري پيدا شود، شناخت. مرد دزد، مردي که اول کور شده بود، را مسئول بدبختيشان ميدانست و در جواب دکتر که پرسيد شما کي هستيد؟ گفت: کمک کردم که مرد کور را به خانهاش برسانم و مرد کور گفت: ولی از موقعيتم سوءاستفاده کرد و ماشينم را دزديد و کتککاري کردند. دکتر به کمک همسرش آنها را دعوت به آرامش کردند.
پسرک لوچ نياز به رفع حاجت داشت و همه با هم با راهنمايي همسر دکتر در صفي به راه افتادند که مرد دزد ضربهاي از پاشنه کفش دختري که عينک دودي داشت، روي ران خود به دليل دستدرازي به او دريافت کرد و این باعث خونريزي شديد شد (باز هم سوء استفاده از موقعيت). با وجود تلاش دکتر و همسرش در بستن زخم، به دليل عدم امکانات پزشکي و نبود آنتي بيوتيک، زخم عفونت کرد. مرد دزد با وجود اينکه ميدانست سربازان به تقاضاي دکتر براي دريافت آنتي بيوتيک، جواب رد دادند ولي با اميد به اينکه اگر وضعيتش را ببينند، حتماً کمکش خواهند کرد، با زحمت به بيرون از ساختمان رفت که هدف گلوله سربازان قرار گرفت. او متوجه شده بود که همسر دکتر ميبيند.
در اين فاصله افراد کور ديگري به قرنطينه منتقل شدند.
راننده تاکسي، دو افسر پليس (که يکي دزد و ديگري دختري که عينک دودي داشت، را به منزلشان رسانده بودند)، فروشنده داروخانه، همسر مردي که اول کور شدو مستخدمه هتل. و به همين ترتيب افراد کور ديگري نيز وارد قرنطينه شدند. با شنيدن صداي عدهاي افراد شرور، همسر دکتر گفت: جهنم موعود از حالا شروع ميشود. با ورود اين گروه جوي ناآرام در قرنطينه حکمفرما شده بود. اينکه تا چند روز آينده، چه در انتظارشان خواهد بود و چگونه ميتوانند مسأله غذا و بهداشت را حل کنند، برايشان وحشتآور بود. همسر دکتر نقش محوری و قهرمان داستان را دارد، با وجدان بیدار به افراد کور کمک و درگیریهای آنها را مدیریت میکند. هرچند در جاهایی دیدن رنج دیگران، قحطی، گرسنگی، سکوت و تن دادن افراد در مقابل زور توان تحمل را از او میگیرد. در واقع او از نوعی آگاهی درد میکشید.
بيحرمتي به افراد کور در هنگام تحويل غذا، کشتن آدمهاي بيدفاع بدون ذرهاي عاطفه و وجدان انساني و اخلاقي، نبود غذاي کافي، عدم بهداشت و نظافت، بيعدالتي در تقسيم غذا بين خودشان که ناشي از عدم درک متقابل، خودخواهي و عدم رعايت حقوق ديگران است، عدم ساماندهي به مشکلات هر بخش، بي اعتمادي، عدم رعايت نظافت و کتککاري افراد، تنها بخشي از مشکلات وحشتناک و ديوانهکنندهاي بود که افراد کور در قرنطينه با آن مواجه بودند.
با آخرين گروه 200 نفري افراد کور، پيرمردي که چشمبند سياه داشت، نيز با آنها بود که در يک اتفاق کاملاً تصادفي وارد همان بخشي شد که دکتر و تمام بيماران مطب بودند. او يک راديو داشت که تصميم گرفتند براي شنيدن اخبار از آن استفاده کنند.
و به اين ترتيب اپيدمي کوري سفيد عامه مردم را گريبانگير کرد. بينظمي تمام شهر را گرفته بود، ماشينها در خيابانها رها شده بودند، تصادفات رانندگي در نتيجه کور شدن رانندگان، سقوط و آتش گرفتن هواپيماها به دليل کور شدن خلبانان افزايش يافت و ديگر؛ کنفرانسها و کنگرههاي پزشکي کارساز نبود و پيامدش، وقت تلف کردن و کوري ناگهاني افراد شرکت کننده در آن بود. در اين ميان فقط رسانههاي گروهي فرصت تهيه گزارش از خوش شانسي يا بدشانسي افراد در موقعيتهاي گوناگون را غنيمت ميشمردند.
فضاي قرنطينه تهوعآور بود. در اين ميان عدهاي افراد شرور و مسلح به هفت تيرو ميلههاي فلزي کنده شده از تختها کنترل غذا را به عهده گرفتند و به قول ساراماگو کور به کور زد و غذا را در ازاي دريافت پول و اشياء قيمتي تحويل ميدادند(آنهم به صورت کاملاً ناعادلانه). تازه به آن هم اکتفا نکردند و رذالت و پستي را به جايي رساندند که در ازاي غذا خواستار تجاوز به زنان شدند. در ابتدا همه (چه زن و چه مرد) به شدت معترض شدند ولي در نهايت تنها براي تأمين نياز اوليهشان يعني گرسنگي، تسليم خواستههاي کثيفشان شدند! يعني ديگر معرفت، اخلاق، غيرت، شرف و هر آنچه که انسانيت انسان را ميتواند به اثبات برساند، رنگ باخت و بيمعني شد.
همسر دکترکه خود هم قربانی تجاوز بود،رئیس افراد شرور را با يک قيچی میكشدکه باعث میشود بقیه افراد شرور موضعی تدافعی بگيرند و خود را در بخش خودشان که پر از مواد غذايی است، محبوس كنند.بعضي از افراد کور از کشتن سردسته افراد شرور ناراضي بودند، چون مهم نبود به چه بهايي! تحمل گرسنگي را نداشتند. در جايي از کتاب آمده است: «فقط چشم بعضي از اين بازداشت شدهها نيست که کور است، شعورشان را هم پردهاي از مه گرفته است.» که اين جمله براي توصيف اين افراد حق مطلب را به طور کامل ادا کرده است. بعضي هم راضي بودند، چون شجاعت آن فرد را تضميني براي حفظ حيا و غيرت باقيماندهشان میدانستند. كورها با مشکل کمبود غذا مواجه میشوند و چشم پزشک، همسراو و چندنفردیگر تصميم میگيرند براي گرفتن غذا به افراد شرور حمله کنند که با کشته شدن دو نفر، حملهشان ناموفق میماند وباز هم يک زن، با استفاده از فندک و به آتش کشيدن تختهايي که افراد شرور جلوي در ورودي گذاشته بودند، آنها را به کام مرگ ميکشاند. آتش تمام ساختمان را فرا ميگيرد و افراد قرنطينه از آن خارج شده و وارد شهر میشوند.
تمام شهر را زباله و بوی تعفن فرا گرفته بود، برق، آب، گاز قطع بود، بانکها ورشکست شده يا به عبارتي نظام بانکي فرو پاشيده بود، همه کور شده بودند و خانههایشان را گم کرده بودند.همسر دکتر با همراهانش يعنيدکتر، مرد كور اولی، همسر مرد كور اولی، دختری با عينک دودی، پسرک لوچ و پيرمردی که چشم بند سیاه داشت، در شهر به راه افتادند. او که از یک انباری برای همراهانش غذا تهیه کرده بود موقع برگشت نزد آنها راه را گم، و مستأصل شروع به گریه میکند که سگی با لیس زدن اشکهایش او را آرام میکند و سپس از روی تابلوی وسط شهر راهش را پیدا میکند و آن سگ (معروف به سگ اشکی) نیز با او همراه میشود. بعد از غذا کمی استراحت کرده و به منزل دختری که عینک دودی داشت، رفتند. دختر وقتی خانه را خالی از پدر و مادر دید، به شدت گریست و از خانم همسایهشان شنید که پدر و مادرش را نیز به دلیل کوری منتقل کردهاند. آن شب همانجا استراحت کردند و فردا تصمیم گرفتند که با هم باشند تا شاید بتوانند زنده بمانند و همسر دکتر به دلیل بیناییاش راهنمای آنها باشد به قول کتاب یک پادشاه بینا در سرزمین کورها. و در نهایت به منزل دکتر و همسرش میرسند و احساس آرامش میکنند و... .
نقد کتاب
در طول خواندن رمان، گاهی وحشت تمام وجودم را فرامیگرفت طوری که توان ادامه خواندن را نداشتم. گاهی هم برای بدبختیها و زجرهایی که افراد کور متحمل میشدند، بی اختیار اشک میریختم و هر لحظه خدا را به خاطر نعمت دیدن و صدالبته تمام نعمتهایش شکرگزار بودم و ملتمسانه از خدا آروزی سلامتی برای همه را داشتم و اینکه هیچ جامعهای دچار بحرانهایی از این دست نشود که شخصیت حیوانی افرادی تا اینحد ظهور و بروز کند و از طرفی شخصیت انسانی افرادی دیگر له شود، ولی باز هم یک نیروی شاید جادویی من را تشویق به خواندن ادامه رمان میکرد و به طور کلی باید بگویم که بعید به نظر میرسد کسی این رمان را بخواند و تحت تأثیر آن قرار نگیرید، درگیرش نشود و تا مدتها به آن فکر نکند. بعد خواندن این رمان شاید بیشتر شکرگزار نعمت دیدن باشیم و دنیا و زیباییهایش را با نگاه متفاوتتری ببینیم، درک بهتری نسبت به هم داشته باشیم و سعی کنیم روحیه همکاری، اعتماد، کمک بدون توقع و مشارکت اجتماعی را در خودمان تقویت کنیم و در یک جمله: «اگر نمیتوانیم مانند انسانها زندگی کنیم، لااقل سعی کنیم مانند حیوانات زندگی نکنیم».جمله همسر چشم پزشک که میشود گفت پیام او به عنوان قهرمان داستان است، جملهای که در عین سادگی، قانون زندگی است.
به نظر من نکات مذهبی بیان شده در این رمان نسبت به رمانهای دیگر یا حداقل رمانهایی که من خواندهام، بیشتر بوده و به نوعی نشان دهنده مشترکات مذهبی ادیان است. دلیل محکم برای این ادعا موقع حمل محتاطانه جسد خانم همسایهِ دختری که عینک دودی داشت، است که گفته درد پس از مرگ شدیدتر است که این در هنگام تشییع و تدفین پیکر افراد در اسلام نیز رعایت میشود.
به لحاظ ساختار داستان و نحوه نگارش، نویسنده سبکی خاص و شگفتانگیز دارد. مکانها و شخصیتهای داستان اسم خاص و مشخصی ندارند و افراد را بر اساس نقش اجتماعیشان، معرفی میکند. مانند: مرد کور، چشم پزشک، همسر چشم پزشک، دختری که عینک دودی داشت و ... .
ساراماگو از میان علائم نگارشی تنها از نقطه و ویرگول استفاده کرده است. گفتگو میان شخصیتهای داستان را تنها با ويرگول از هم جدا ميکندو مشخص نمیکند که کدام جمله را چه کسی گفته است که نثرش را کمی دشوار کرده است. از تمثیل، استعاره و تشبیه هم زیاد استفاده کرده است. شاید کور شدن چشم پزشک هم استعارهای باشد در مورد افراد دانایی که قادر به دیدن (تشخیص) مشکلات و دردهای اجتماعی و پیامدهایش برای افراد جامعه هستند ولی متأسفانه نمیخواهند که ببینند و برای همین ارزشهای انسانی کمرنگ و در جاهایی از بین میرود. تشبیه جالب دستگاه اسکنر به اتاقک اعتراف کلیسا، فشنگهای هفتتیر به عصای سلطنت،زیر دست و پا ماندن افراد کور هنگام خروج از ساختمان تیمارستان به دوندهی دوی ماراتونی که در سه متری خط پایان مرد یا چه سود از انتظار کفش مرده (کفشهایی که مرده را با آن دفن میکردند، از جنس مقوا بود) و ... .
این سبک نوشتاری ساراماگو سرگشتگی و بیهویتی آدمهای رمان و یا بهتر بگویم این زمانه را بهتر نشان میدهد.
بسیاری از فضاها تخیلی است. نویسنده آنچنان تصاویر و جزئیات اتفاقاتی که برای افراد نابینا رخ ميدهد،را شرح دادهو به عبارتی تخیل نویسنده در تصویر کردن چیزها آنقدر قوی و ماهرانه است که خواننده باور میکند در آن فضا قرار گرفته است.مثلاً زمان تحویل غذا، درگیریهایی که با هم پیدا میکنند و آن جاهایی که فضای داستان چندشآور و وحشتناک میشود، خواننده را به همان حالت چندشآوری میرساندو از طرف دیگر وقتی به خود میآید، شکرگذار میشود که جای آنها نیست و با بیان ارتباطات و تعاملی که بین افراد هست، میخواهد نشان دهد که چقدر شکافها عمیقتر، مشکلات فاجعهآمیزتر و بیمهری انسانها نسبت به هم بیشتراست،وقتی جامعهای دچار بحران میشود. در این شرایط هر کسی برای منافع خودش میجنگد و به نوعی یک نقدی به شرایط و نابسامانی اخلاقی و فساد در جامعه را دارد و نوعی بیاعتمادی که بین انسانهاست. در یک بخش هم نقدی سیاسی – اجتماعی نسبت به شرایط حاد مردم و عدم اهمیت دولت نسبت به سرنوشتشان، ارتباط دولت با مردم، نوع رفتار مأمورین دولت (کاملاً برخلاف قوانین انسانی) و وعدههای دروغینشاندارد، مانند: تأمیندکتر، دارو وکنترل کوری که شکاف بین این دو قشر را به خوبی نشان میدهد.
ساراماگو انتقادی هم به دنیای مدرن و امروزی دارد (زمان انتشار کتاب که در آستانه قرن بیستم است). یعنی جامعه شهری پیشرفته با وجود اینهمه امکانات، فناوریها و تکنولوژیها از تأمین حتی نیازهای اولیه انسان (غذا و بهداشت) هنگام بروز بحران عاجز و ناتوان است و به یکباره زندگی اجتماعی افراد دچار اختلال شده و ارزشهای انسانی از بین میرود و جامعه به لحاظ اجتماعی، فرهنگی و سیاسی دچار آسیببهای وحشتناکی میشود.
از طرفی داستان عشق حقیقی ورمانتیک را نیز بیان کرده که گذشت زمان نتوانسته کم رنگش کند (عشق همسر دکتر که فقط برای اینکه همراه همسرش باشد و به او کمک کند، مدعی شد کور شده و شاهد وقایع تلخ و زجرآور میشود و حتی به ناچار تن به خفت میدهد).
اشاره نویسنده به کوری سفید در واقع بیانگر این جمله از کتابش است که: «اين كوري واقعي نيست، تمثيلي است. كور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسانها عقل داريم و عاقلانه رفتار نميكنيم...». یعنی کوری، به معنای ندیدن چشم نیست، بلکه کوری روحی و روانی و بصیرت باطنی آدمهاست، کوری در برابر واقعیتهای زندگی یعنی انسانیت، اخلاق و ... و در واقع فراموشی انسانها نسبت به انسان بودن و انسان ماندن است و با بیان جنبههای انتقادی زندگی انسانها مانند: بیرغبتی انسانها نسبت به حقوقشان، اطاعت کورکورانه، سکوت در برابر فشارهای اجتماعی و زورگویی افراد و زیر پا گذاشتن ارزشهای انسانی و اخلاقی در واقع به نوعی میخواهد چرخش انسانها را به سمت حیوانیت و از دست دادن وجدان و اصول اخلاقی و حرکت به سمت نفرت و شهوت ولاابالیگری نهفتهاي که در وجود انسانهاست و ميتواند در يک شرايط چالشي بروز پیدا کند، را نشان دهد.
ساراماگو تأكيد بر اين حقيقت دارد كه اعمال انساني در «موقعيت» معنا ميشود و ملاك منطقي براي قضاوت وجود ندارد، زيرا موقعيت انسان ثابت نيست و در تحول دائمي است. مثل دزد ماشین که از ابتدا قصدش دزدی نبوده ولی وقتی در شرایط خاصش قرار گرفت، دزدی کرد و یا زمانی که همسر دکتر پذیرفت تن به خواسته افراد شرور دهد، ناخودآگاه در پس ذهنم به یاد قیچیاش افتادم و با خود فکر میکردم که حتماً از آن استفاده خواهد کرد، ولی وقتی که درگیر افکار متفاوت برای سنجش رفتارش بودم با یادآوری جمله ساراماگو به این نتیجه رسیدم که دقیقاً درست است (البته از نظر خودم) اعمال، رفتار، کردار و حتی گفتار انسان در شرایط و موقعیتهای متفاوت سنجیده میشود و ثابت نیست. در نهاد و ضمیر انسان صفات بد و خوب نهادینه شدهاند و وقتی در شرایط خاص آن صفت قرار بگیرند حتماً خودشان را نشان خواهند داد.
قهرمان داستان یک زن (همسر چشم پزشک) است که نقش محوری و نجات بخش دارد،او با وجدانی بیدار و آگاهانه سعی در بهبود وضعیت افراد کور داشته است و در داستان جایی که پس از کشتن سردسته افراد شرور توسط همسر دکتر، حمله افراد کور به بخش افراد شرور ناموفق بود، باز هم یک زن آن بخش را به آتش میکشد، پس،میشود گفت نویسنده نگاه مثبت و ویژهای نسبت به زنها داشته و آنها را برجستهتر نشان داده است.
تکرار مطالب (پیام دولت در قرنطینه)، توصیفها خصوصاً بعد از خروج از قرنطینه (ماشینها، آشغالها، دستگاههای خودپرداز، اجساد مرگان و ...) در بعضی موارد بیش از اندازه بوده است که خواننده منتظر تمام شدن آنها و پیگیری ادامه رمان است.
درباره فیلم
فیلمی براساس رمان کوری از کارگردان برزیلی، فرناندو مریلس، ساخته شدهاست. شصتویکمین جشنواره فیلم کن نیز با این فیلم گشایش یافت.
در این فیلم بازیگرانی چون جولیان مور، مارک روفالو، دنی گلوور و گائل گارسیا برنال ایفای نقش کردهاند. جولیان مور در فیلم کوری نقش اصلی را ایفا میکند،یعنی تنها کسی است که در شهر قدرت بینایی دارد.
گروههایی از نابینایان به ویژه در ایالات متحده، از این فیلم انتفاد کردهاند. از جمله فدراسیون ملی نابینایان آمریکا در بیانیهی خود اشاره کرده: «فیلم "کوری" کلیشههای نادرست رایج دربارهی نابینایان را تقویت میکند؛ کلیشههایی از این قبیل که نابینایان به خودشان اهمیت نمیدهند و دائماً سر ناسازگاری دارند.» ساراماگو در پاسخ به این اعتراضها گفت: «این کتاب یک بیماری همهگیر را تصور میکند که باعث میشود آدمها چیزی جز نور سفید و تار نبینند و در نهایت، به فروپاشی نظم یک شهر میانجامد. وی این اعتراضها را نمایشی از فرومایگی بر مبنای مسئلهای کاملاً بیپایه خواند».
فیلم کوری چندان در اقتباس به متن اصلی ساراماگو وفادار نیست و تنها چند جمله کوتاه از دیالوگهای فیلم با استناد کامل به رمان ساراماگو ساخته شده است که مهمترین مورد از این بین، جملهی جولین مور(زن پزشک) به یک نابینا است: صورتت را هرگز فراموش نمیکنم .
فیلم هرگز نتوانسته است به روند محکم و غافلگیرانهی ساراماگو دست یابد و این شاید قدرت ادبیات در پرداخت به جزئیات و نکات ریزی است که شخصیتپردازی را استحکام میبخشد چیزی که لنز دوربین چنان قدرتی ندارد. ولی با استفاده از صحنهپردازی و رخدادهای کتاب، طراحی صحنه و نورپردازی، بازی محکم جولین مورو استفاده از موسیقی تلخ (از نظر مفهومی)، توانسته حسی مشابه آنچه پس از مطالعه خود رمان احساس میکند، را به مخاطب انتقال دهد.
منابع
مروری بر زندگی خصوصی ژوزه ساراماگو، برترین پرتال خبری سبک زندگی، آبان 1394. به آدرس:
http://www.bartarinha.ir (بیوگرافی ساراماگو)
ویکیپدیا، دانشنامه آزاد به آدرس: https://fa.wikipedia.org/wiki (اطلاعات فیلم)
مشخصات اثر
ژوزه ساراماگوا. کوری. ترجمه مینو مشیری. تهران. نشر علم، 1378.
مشخصات نويسنده متن
فرشته مهدي خواه، دانشجوي کارشناسي ارشد مدیریت اطلاعات دانشگاه شهيد بهشتي، کارمند مرکز موسیقی صدا و سیمای تهران. عاشق خانوادهام هستم و بودن در کنارشان بزرگترین دلخوشی من است و گاهی به موسیقی گوش میدهم و به لطف استاد عزیزم جناب دکتر زین العابدینی بعد از مدتها دوری از کتاب و کتابخوانی رمان کوری را خواندم.
پیشتر این کتاب با معرفی زهرا شمسین به آدرس (لینک) در برگ سپید منتشر شده است.
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.