داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار: دشوار است تحمل رنج عزیزان و مرگشان. اصلن دیدن رنجها و گفتوشنید درباره آنها رنج دارد. برخی درد و رنجشان را پیوند میدهند به کار و باری بزرگتر تا سرود زیبای زندگی باشد، و مقدس. کم و کیف همین سرود هستی و بودن است که زندگی و حتا نیستی آن را خواستنی و دلپذیر میکند. دلآزاری داستانها و روایتهای حزنآور، و قصه غصههای خستگی و شکست عالم و آدم نیز همگی دلپذیریهای آشکار و پنهانی دارد که از جمله آنها خود زیبایی و هنر روایت است، زیبایی نهفته در عظمت تلاشها و روح و جسم انسانهاست، زیبایی مهارتهای در اوج است، و زیبایی آگاهی است، حتا اگر درباره چیزی دهشتناک و گاه مرگ باشد؛ و شاید هم مرگی زیبا که آفرینشگر نوع دیگری از بودن است از جنس تصویر؛ جسمی در درون انسانها که وزن و بارش متغیر است: گاهی سوارش هستی و زمانی سوارت هست. سواری میدهد و میگیرد.
عزیزان زیادی را از دست دادیم در این چند سال که نمیخواهم صدایشان کنم. اما جملهای از پدرم را یادآوری میکنم که چند روز قبل از مرگش گفت تا دلآرامشی باشد: زمانی میرسد که نفَس هم "کلوار" است یا "کلبار". معنای لفظی کلوار در مازنی همان کولهبار است که در این بافت به معنای بار سنگینی است که آرزو داری به زمین بگذاری، نه از سر ناامیدی بلکه برای سبکباری. البته سبکبار زیستن و رفتن راه و رسمهای زیادی دارد. احساس بیوزنی و سبکباری را میگویم. باری سنگین اما بیوزن؛ کولهبار است اما کلوار نیست!
کاوه گلستان شاید یکی از این سبکباران باشد. حداقل خواندن روایتهایی درباره او چنین حسی را در من ایجاد کرد؛ بخش زیادی از زندگی حرفهای کاوه این بود که مواجهه مرگ و زندگی در انسانها را مستند کند. گویی در تعقیب مرگ بود اما سرشار از شور، انرژی و زندگی. عکسهای گاه منحصربفردش در مجموعه سهگانه روسپی (شهر نو)، کارگران، و مجنون نیز روایت جنبههای خشن و ناخواسته زندگی بود که نباید میبود؛ نمایش متحرک زگیل مرگ بر تن زندگان. زشتی، سنگینی و خستگیهایی که باید از تنها بهدر رود، رتوش شود، حذف شود. شاید تنها راه همین است که بخشی از وزن و بار آن به دیگران منتقل شود تا بلکه کمتر و کمتر شود. عکسهای کاوه همین را منتقل میکرد.
کاوه در آستانه دهه پنجم زندگیاش بود که مثل یک نور از مرگ پیشی گرفت: فشرده شد به هسته زندگی؛ به تکینگی آغازین به قول دانشمندان فیزیک. خواهر کاوه، لیلی گلستان میگوید "مرگ در نگاه کاوه خیلی عجیب بود. انگار مرگ را در کنار خودش میدید و خیلی بیمحابا با آن مواجه میشد. در حالی که کاوه از لحاظ جسمی آدم خیلی حساسی بود. هر وقت میخواستند ازش برای آزمایشی خون بگیرند غش میکرد. اصلا نمیتوانست خون ببیند؛ ما همه بالای سرش میایستادیم و باهاش حرف میزدیم تا سوزن را در دستش فرو کنند. حالا یک آدمی که نمیتوانست خون خودش را ببیند این قدر توی جنگ خون دید و مرگ دید. البته خودش در کتابش حرف قشنگی زده؛ این که من همه اینها را از پشت دوربین میبینم. من فکر میکنم نمیتوانسته بدون دوربین جنازهها را ببیند و باید دوربین را بینخودش و آن واقعیت تلخ حائل میکرد. دوربین به کاوه کمک میکرد که راحتتر ببیند. به عنوان عکس ببیند نه به عنوان یک فاجعه." البته باید تاکید شود که کاوه در چند قدمی میدان نبرد بود که عکاسی میکرد. در یکی از همین میدانهای جنگی نیز کشته شد. به عبارت دیگر، کاوه قبل از دوربین همه این صحنهها را میدید و آنها را لمس میکرد؛ خون و جنگ نیز کاوه را لمس میکرد، حتمن. در همه این موارد، حتا بدون دوربین، این تصویر ذهنی افراد است که آنها را به چنین میدانی میکشاند. در خود میدانها نیز تصویر ذهنی افراد است که پیش از دوربین به چیزهایی توجه میکند؛ و به چیزهایی نه، یا کمتر. خود دوربین هم در خدمت آن تصویر است. همین تصویرهاست که در زندگی همه ما مانع دیدن جنبههایی از وجودمان، مشاهده دیگران و مرگ و زندگیشان نیز میشود؛ و برعکس، چیزهایی را برجسته میکند؛ درست یا نادرست؛ در هر حال، چیزهایی را از محیط انتزاع میکنیم که یقینا همه واقعیتها نیست بلکه انعکاسی است از تکهتکههای زندگی یا زندگی تکتکه، دیدگاهها و باورهای ما، آرزوهای ما، و حتا ضعف و توان فنی و مهارتیمان، و ابزارهایمان (در این مورد دوربین عکاسی). همه اینها پیشرانها و پیشتازهای تصویری است: تصویرهای حسی، حرکتی، عاطفی، شناختی؛ همه جسممان است با داشتهها و نیازهایی که در ترکیب با محیط بلافصلاش در تصویرهای جسمی و ذهنیمان منعکس شده است و از آنجا در عکسها و تصویرهامان، ذهنی و فیزیکی، فشرده میشود: معجونی از آدمها و چیزها در ما و سپس حضورش در آن بیرون؛ نوعی قرینه هستی، که ما و دیگران میتوانیم در آن خیره شویم. عصارهای از بودن، هستی و زندگی که میتواند بارها و بارها زنده شود!
یاد صحنه داستانی از چارلز دیکنز افتادم که ژیل دلوز در کتاب انتقادی و بالینی آن را به زیبایی شرح میدهد:
آدم رذلی که همه از او بیزارند در آستانه مرگ است، ناگهان کسانی که از او مراقبت میکنند به کوچکترین نشانه زندگی در این مرد محتضر اشتیاق، احترام و حتا علاقه نشان میدهند. دیکنز مینویسد: "هیچ کس کوچکترین احترامی برای این مرد قائل نیست. او در نظر آنها همیشه مایه احتراز، ظن و بیزاری بوده است؛ اما حالا بارقه حیات درون او به طرز عجیبی از خود او جدا شده است، و آنها علاقهای عمیق به آن دارند، شاید به این خاطر که این خود زندگی است، و آنها زندهاند و باید بمیرند؛" وقتی دیگر بار جان میگیرد، نجاتدهندگانش سردتر میشوند و دوباره تمام زمختی و رذالتش را باز مییاید. اما دلوز شرح میدهد بین زندگی و مرگ او لحظهای هست که هیچ نیست جز لحظه یک زندگی در حال بازی با مرگ. زندگی فرد جایش را به یک حیات غیرشخصی و با حال تکین داده است که یک رخداد ناب را مستقل از رویدادهای زندگی درونی و بیرونی آزاد میکند، .... یک زندگی از جنس درونماندگاری ناب، خنثی، فراسوی خیر و شر ..... مثل کودکانخردسالی که سرشار از زندگی درونماندگارند که توانایی محض است و حتا سعادتی است میان رنجها و ضعفهایشان."
"بودن با دوربین؛ کاوه گلستان: زندگی، آثار، مرگ" از جمله کتابهایی بود که اتفاقی روی میزم دیدم و یکنفس تا پایان خواندم. چیزی شبیه صحنهها و خوشیهای یههویی! در برنامه خواندنم نبود. اما از همان کتابهایی که ناغافل میبینم و میخوانمشان. معمولا در فضای خالی بین دو کار، موقع مطالعه، استراحت یا گپ و گفتم با رزیتا اینها را کنارش میبینم. تورقشان میکنم؛ گاهی چند صفحهاش را میخوانم. برخی هم باید تمام شود. این یکی را صبح جمعه کنار تختم دیدم. هفت صبح بود که بلند شدم. مثل همیشه رفتم هال. یک چایی خوردم تا مرحله دوم خواب آغاز شود؛ خوابی کوتاه روی مبل تا روشن شوم. رزیتا هم آن روبرو دارد چیزی میخواند یا مینویسد. گاهی جمعهها تا دم ظهر میخوابم. اما دست زدن به برخی از همین کتابها باعث میشود وقت خواب عقب و عقبتر برود. معمولا دنبال بهانهام که کتاب را رها کنم و بخوابم. مثلن نقطهای از متن که ادامهاش در خواب باشد! گاهی میروم فصل سوم، ششم، آخر، یا اول، که شده نزدیکهای ظهر. تنها چند صفحه اول و اون وسطها را نخواندم. بعدش خواستم لالا کنم که نشد با چند خطی که نوشتم! آخرش این شد.
درباره خانواده گلستان، و به طور خاص کاوه گلستان است. کاوه را عمدتا به عنوان یک عکاس خبری و اجتماعی میشناسند. اما تعدادی فیلم اجتماعی مستند هم دارد. عکسهای او از انقلاب ۵۷، شهر نو، کارگران، گروههای معترض و حاشیههای اجتماع و نیز عکاسی در جنگهای مختلف خاورمیانه شاید بیشتر از بقیه خودش و دیگران معروف است. در جنگ ایران و عراق و بعدها جنگ نیروهای ائتلاف با صدام نیز در خط مقدم جبهه بود. در سن ۵۱ سالگی و به عنوان عضوی از یک گروه خبر بیبیسی قرار بود از جبهه نبردی در عراق عکاسی کند و خبر بگیرد که در تله یک میدان مین جادهای افتاد و در جا پر کشید.
کتاب "بودن با دوربین" نتیجه گفتگوی حبیبه جعفریان است با افرادی که با کاوه کم و بیش ارتباط داشتند؛ ترکیبی مختصر و مفید که نشان از زاویه دیدهای مختلف درباره کاوه هم دارد. اهمیت زاویه دید در هنر عکاسی و دیگر هنرها و کار و زندگی هم برجسته است. در این گفتگوها زاویه دید خود کاوه و تاثیرش بر عکاسی او، و همکنشیاش با دیگران، چیزها، زندگی و محیطهای گوناگون نیز از نگاه دیگران تا حدی مطرح شد.
گفتگو با مادر، خواهر و همسر کاوه از نظر معرفی فضای حسی، عاطفی، آموزشی، خانوادگی و اجتماعی کار و زندگی کاوه اهمیت دارد. البته با این توضیح مهم که همسرش، هنگامه گلستان (جلالی)، همکار کاوه در عکاسی هم بوده است. توصیفهای هنگامه گلستان از کاوه و زندگی خانوادگی و کاریاش با او بسیار جالب توجه است. توصیفهای وی درباره فضای حسی، عاطفی و آموزشی مرتبط با خودش قبل از ازدواج با کاوه نیز مهم و خواندنی است. از اینجهت که در مواردی شبیه رابطه کاوه با پدرش است؛ یک زندگی نسبتا مرفه اما سرشار از تنشهای حسی و عاطفی که ناشی از اختلاف فکری فرزندان و والدینشان است و تاثیر احتمالی آن بر ذهن و جسم و کار و زندگی. مادر کاوه تا حد زیادی خلا عاطفی ناشی از اختلاف عمیقاش با پدر، ابراهیم گلستان، را پر میکند؛ یک رابطه زیبا و دوستداشتنی خواندنی؛ هر چند کوتاه.
رابطه عاطفی کاوه و هنگامه، همسرش هم خواندنی و زیباست.توصیف لیلی گلستان، خواهر کاوه، از جهتهای مختلف مهم است. زیرا زاویه دید دیگری است نسبت به زندگی کاوه در پیوند با خودش، مادر، پدر، و دیگران. و اینکه تا چه حد رابطه پدر با پسرش میتواند متفاوت باشد با همان پدر و دخترش؛ و همین تفاوت رابطه بین مادر و پسر و دخترش.
توصیف هنگامه گلستان (جلالی) از دیسیپلین خاص پدر و مادرش قبل از ازدواج با کاوه و بعدها زندگیاش با او در نوع خود خواندنی است. او مینویسد که چگونه هر دو، خودش و کاوه، از فضای خانوادهشان ناراضی بودند. خانه بزرگشان در یوسفآباد و منطقه خوب تهران بود. اما نزدیکی همانجا منطقهای بود به نام "تهدره" که مردمشان آلونکنشین بودند. در همان سن شش سالگی تشخیص میدادم که فرقمان با آنها فقط این است که من توی این خانه دنیا آمدهام. میتوانست برعکس باشد. میگوید مرحمت خانم، مادر ۹ تا بچه و دوستم قهرمان زندگی من بود. اصلا زبانشان را بلد نبودم، هیچی نداشتند، دعوا، کتککاری، فقر، اما همیشه دمبک میزدند و خوشحال بودند. دعواهاشان سر جاش بود. شاید به کتککاری هم میکشید. ولی همین برایم جذاب بود. اینکه مجبور نبودی همهاش خودت را کنترل کنی که فلان جور باشی. فلان کار را نکنی جلو مردم. .... من را که بچه بودم میبردند پیش روانشناس. میگفتند یک مرضی دارد، با بچههای خوب و تمیز نمیتواند بگردد. یک بار هم سر همین ماجرا زخم سر گرفتم. بچههایی که زیاد توی جوب و کثافت بودند اینطوری میشدند. چارهاش هم این بود که میبردندمان بیمارستان، سرمان را از ته میزدند، دواگلی هم میمالیدند. ۱۰ روز من توی زیرزمین خانهمان قرنطینه بودم. غذایم را هم توی سینی برایم میآوردند همانجا. میگفتند این مریضی بچهگداهاست. هم واگیردار است، هم زشت است کسی بفهمد دختر ما این مرض را گرفته.
شرح مشاهداتش از اینها و محیطهای بزرگتر اجتماعی، کوچه و خیابان، دانشگاه و غیره از اینجهت مهم است که تا حدی برخی از بنیانهای انقلاب ۵۷ و حال و هوای آن زمان را ترسیم میکند. از این جهت هم مهم است و خواندنی که بعدها کاوه و او با هم دوست، همسر، و همکار بودند، و باهمبودنها و نبودنهای زیادی داشتند؛ دو چشم عکاس، آرمانگرا و تحولخواه که این فضاها را میدیدند و ثبت میکردند.
بر اساس همین نگاه اجتماعی و اعتراضی بود که کاوه متهورانه از روسپیهای شهر نو عکاسی کرد که ظاهرا هیچ مستند تصویری دیگری از آن وجود ندارد. عکسهای دیگر او نیز همین ویژگیهای افشاگرانه تلخ را دارد. این تصویرها زبان توصیف اجتماع و انسانهایی بود که کمتر دیده میشدند. هنگامه جلالی نقل میکند معصومه سیحون در پارک فرح نمایشگاهی گذاشته بود که اگر کسی میخواست، میتوانست عکسهایش را بیاورد آنجا. یک روز قرار بود خود فرح هم بیاید بازدید و ما فکر کردیم بهترین فرصت است برای این که عکسهای کاوه را ببریم آنجا نمایش بدهیم و از خودمان دفاع کنیم. فرح آن روز آمد. عکسها را دید. عصبانی شد. کاوه را صدا کرد، گفت: تو چرا این قدر دید سیاهی داری؟ اینهمه چیزهای خوب تو این مملکت هست، تو رفتی گیر دادی به روسپیها و روانیها و شهر نو؟ بعدا برایمان پیغام فرستادند که علیاحضرت دستور فرمودهاند شما بیایید شش تا کتاب درباره کاشیکاریهای ایران در بیاورید، بروید عکاسی کنید و اینها. که ما نرفتیم و کار را دادند به یک عکاس کانادایی به نام رولف بنی. اسم کتاب هم شد پل فیروزه با چاپ و نشر عالی. کاوه ولی پدر این عکاس بیچاره را در آورد. هر جا میرسید مینوشت، آقا خودش را کشته رفته از تربچه عکس گرفته - بین عکسهای کتاب چند تایی هم از بازارچه تجریش و سبزیفروشهایش بود"
"نمیدانم چرا فکر میکنم او را دیدهام یا فکر میکنم او را خوب میشناسم و اینحق را دارم که مثل آدمی که او را دیده و باهاش نشست و برخاست داشته دربارهاش حرف بزنم و بنویسم. مانی حقیقی میگفت "همه درباره کاوه همین حس را دارند. همه فکر میکنند او را خیلی خوب میشناختهاند یا کاوه به مقدار زیادی آن چیزی است که آنها حس کردهاند یا دیدهاند". شاید این خاصیت آدمهایی است که از یک حدی عجیبترند یا گرمترند یا نمیدانم یک "تری" نسبت به دیگران دارند.... در واقع من اولین بار وقتی کاوه را دیدم که مرده بود.... این آدم نمیگذاشت او را نبینی. انگار انگشت میکرد توی چشمت. عکسهایش همین کار را باهات میکرد، کلمههایش همینطور. اصلا اولین چیزی از او که مرا میخکوب کرد یک جمله بود: "میتوانی نگاه نکنی! میتوانی مثل قاتلها صورتت را بپوشانی، اما جلو حقیقت را نمیتوانی بگیری!" ... در اینجمله ارادهای بود که تو را وادار میکرد برگردی و توی صورت گویندهاش زل بزنی و ببینی دقیقا چه میخواهد؟ حرف حسابش چیست؟ و چرا به خودش اجازه میدهد این طور بیچون و چرا پرتت کند وسط چیزی که شاید اصلا دلت نمیخواسته ببینی و همیشه ترجیح دادهای به قول بهمن جلالی با احترامات فائقه از کنارش رد شوی. در واقع ترجیح دادهای مثل بچه آدم زندگیات را بکنی. اینها بخشی از مقدمه حبیبه جعفریان است درباره کاوه.
چند جای متن بغض کردم و اشک ریختم؛ مصیبتی بود سخت. گرچه هر عکس کاوه مصیبتی داشت: مصیبت عکس و عکاسی، هر دو. مادرش، فخری گلستان میگوید بعد از مرگ کاوه سفالگری را کنار گذاشتم. تا شش ماه. چند تا از بچهها زنگ زدند که برایشان چیزی درست کنم. نوهام که نگران بود گفت: "چرا نشستی؟ برایشان درست کن خب." فهمیدم که لیلی نگران من است، به طور غیرمستقیم میخواهد کمکم کند. میدانستم دست به گِل که بزنم منفجر میشوم و همینطور هم شد؛ دست به گِل که زدم منفجر شدم؛ یک ساعت گریه کردم و نعره کشیدم، بغضم تمام نمیشد. بعد به خودم گفتم این گِلی که به دست گرفتی برای این است که احساساتت را روی آن منتقل کنی. تو مادر هستی و بچهات را از دست دادهای؛ همین را بساز! بعد شروع کردم، یک مجسمه قهوهای درست کردم که یک مادر است که دستش را به سرش گرفته، فریاد میزند و قلبش هم سوراخ است و بعد کلی کبوتر درست کردم و یک نمایشگاه بزرگ دادم. تا مدتها که اینچیزها را درست میکردم احساس میکردم کاوه کنار من است و حتا از او نظر میپرسیدم..... فقط گاهی دلم برای صورتش تنگ میشود. این زندگی من است.
محسنی، حمید (1400 ). « نفس هم کولهباری میشود گاه!». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 20. 26 تیر 1400.
------------------------------------------------------------------
منابع
جعفریان، حبیبه (۱۳۹۲). بودن با دوربین؛ کاوه گلستان: زندگی، آثار، مرگ. تهران: انتشارات حرفه هنرمند.
دلوز، ژیل. انتقادی و بالینی (۱۳۹۶). ترجمه زهره اکسیری، پیمان غلامی و ایمانگنجی. تهران: نشر بان.
درود بر حمید محسنی و سپاس برای نوشته هایی که در لیزنا می گذاری
از خواندن این نوشته هم لذت بردم و خود را هم احساس با تو یافتم. با سبک گیرایی مرگ را توصیف کرده ای و با گلستانها همراه شده ای.