کد خبر: 41675
تاریخ انتشار: شنبه, 27 ارديبهشت 1399 - 09:33

داخلی

»

برگ سپید

تحفه‌ای از سبلان باب طبع مردم آلپ؛

معرفی و نقد کتاب «کوه مرا صدا زد»

منبع : لیزنا
علی تکلو
معرفی و نقد کتاب «کوه مرا صدا زد»

معرفی نویسنده

محمدرضا بایرامی داستان‌نویس، داور و دبیر هیئت علمی جایزه ادبی جلال آل‌احمد که برای داستان‌هایش نامزد و برنده جوایز مختلف داخلی و خارجی شده است. بایرامی متولد ۱۳۴۴ در روستای لاطران حواشیِ دامنه‌های سبلان است. در شش‌هفت‌سالگی، روستایش در استان اردبیل را به قصد تهران تنها می‌گذارد و ادامه زندگی را از سال ۱۳۵۱ به‌اتفاق خانواده، در کرج می‌گذراند.

سال دوم دبیرستان اولین قصه‌اش را برای برنامه قصه‌نویسی رادیو فرستاد. خواندن و نقدکردن قصه‌اش از رادیو چنان تشویقش کرد که از همان سال نویسندگی را جدی گرفت و با رادیو و مطبوعات به‌پیش رفت. همکاری با برخی گاهنامه‌های حوزه‌ هنری، گام بعدی او در حرفه‌ای‌شدنش بود.

تمام دوران سربازی را در مناطق عملیاتی دهلران به‌سر برد و حال‌وهوای آن میدان، بستری فراهم کرد تا با تمرکز بر ادبیات جنگ قلم‌فرسایی کند و درون‌مایه داستان‌هایش را از زندگی و طبیعت روستای زادگاهش الهام گیرد. عمده داستان‌هایش برای نوجوانان نوشته؛ ولی آثار برجسته‌‌ای نیز برای بزرگسالان دارد؛ نظیر مردگان باغ سبز و لم‌یزرع. کوه مرا صدا زد رمانی از بایرامی است که هم به‌زبان آلمانی ترجمه شد و هم توانست جایزه «کبرای آبی» سوئیس را از آن خود کند.

انتشار اولین کتاب بایرامی با عنوان «مرغ مهربان ننه مهتاب» در سال 1367 بود. پس از آن بایرامی ده‌ها عنوان کتاب دیگر منتشر کرد و در سال ۱۳۷۹ موفق به دریافت جایزه جهانی «کبرای آبی» و «خرس طلایی» از کشور سوئیس؛ و در سال 1382 موفق به دریافت جایزه شهید حبیب غنی‌پور و در سال ۱۳۸۳ موفق به دریافت جایزه قلم‌زرین برای رمان «پل‌ معلق» شد.

پیش‌تر رمان پل معلق به آدرس لینک در ستون برگ سپید لیزنا منتشر شده است.

معرفي کتاب

مجموعه کتاب‏های «قصه‏های سبلان» داستان‏های بلندی از زندگی مردمان منطقه سبلان است که با نام «کوه مرا صدا می‏زند»، «بر لبه‏ی پرتگاه »، «در ییلاق» به لحاظ مضمونی پیوستگی خاصی به هم دارند. حضور پررنگ شخصیت اصلی و راوی متن یعنی جلال که به بیان آداب، رسوم و ضرب‌المثل‏های رایج بین مردم این منطقه می‏پردازد؛ هم چنین نقش مذهب در زندگی؛ بیان رنج‏ها، تلاش‏ها و کشمکش‏های مردم این خطه با طبیعت و هم زیستی‏شان با حیوان؛ سه کتاب مذکور را به سه‌گانه‏ای تبدیل کرده که نشان از تجربه‏ زیستی نویسنده‏ای دارد که خود از دل همین مردمان برخواسته و بزرگ شده است.

کتاب «کوه مرا صدا ‏زد» که در سال 1372 توسط سوره مهر به بازار کتاب راه یافت، نه تنها در سال‏های بعد، به چاپ ششم رسید بلکه به زبان آلمانی ترجمه شد و جایزه‌های متعددی چون جایزه «مار عینکی آبی» را نیز از آن خود کرد.

سه‌گانه‌ی بایرامی شرح‌حال کودکی بعد از مرگ پدرش است که با قبول کارهای کوچک و بزرگ سعی دارد به مادر ثابت کند که می‌تواند مسئولیت خانواده را بر عهده بگیرد. او در طول زمان روایت، آبدیده و پخته می‏شود تا از مرحله‏ی نوجوانی به مرحله مردانگی گذار کند.

این کتاب توسط مترجم برجسته آلمانی، «یوتا هیمل رایش» به‌زبان آلمانی با عنوان «جلال همچنان می‌تازد» ترجمه شده و ترجمه آن درخور توجه منتقدان و مطبوعات آلمانی زبان قرار گرفته و جایزه‌ای از محافل ادبی سوییس را نیز برای مترجم فراهم آورده است.

داستان درباره نوجوانى به نام «جلال» است که در دهکده‏‌ای در کوه‌های سبلان زندگی می‌کند. جلال با اسب خود «قاشقا» به‏ دهکده همسایه می‌رود تا برای پدر بیمارش حکیم بیاورد. به توصیه ‏حکیم، عمو اسحق پدر را برای معالجه به شهر می‌‏برد؛ اما حکیم و پزشکان شهر نمی‏‌توانند پدر را نجات دهند و او می‌‏میرد. جلال ‏تصمیم می‌گیرد بنا به توصیه پدر جای خالی او را در خانواده پر کند. یکی از روزها، وقتی عمو اسحق برای گرفتن «کبک» به کوهستان‏ می‌‏رود، جلال که نتوانسته رضایت او را جلب کند، پنهانی به دنبالش‏ روانه می‌‏شود. در بین راه عمو متوجه حضور جلال شده و از سردلسوزی او را هم با خود همراه می‏‌کند.

آن‌ها موفق می‌‏شوند در کوهستان کبکی را شکار کنند. وقتی عمو اسحق به دنبال کبک دیگری می‌‏رود، گرفتار بهمن می‏‌شود. جلال ‏عمو را نجات می‌دهد و به دهکده باز می‌گرداند. عمواسحق جریان را برای مادر جلال تعریف می‌‏کند، او باور می‌کند که پسرش دیگر می‌تواند کارهای مردانه خانه را انجام دهد.

تحليل کتاب

نمای نزدیک: «کوه مرا صدا زد» به عنوان اولین کتاب از سه‌گانه قصه‌های سبلان، یکی از موفق‌ترین و جذاب‌ترین این کتاب‌ها نیز بوده است. محمدرضا بایرامی در این داستان، به تلاش جلال برای سرپا نگه داشتن ستون‌های زندگی خانواده‌اش بعد از مرگ پدر می‌پردازد؛ تلاشی که شاید بتوان شکل نمادین آن را در هنگام سرسره‌بازی با بچه‌ها مشاهده کرد. ردپای این تمثیل‌ها، نماد‌ها و نشانه‌ها را در همه‌جای داستان بایرامی می‌توان سراغ گرفت؛ از جمله قارقار کلاغ در لحظه بازگشت پدر و عمو اسحق از شهر که نشانه‌ای از عدم بهبودی پدر است و یا بی‌تابی و دودو زدن چشم‌های قاشقا و شیهه کشیدنش که از مرگ او خبر می‌دهد. بایرامی برخلاف بسیاری از نویسندگانی که به داستان‌های روستایی روی می‌آورند، تنها به برداشت سطحی و ارائه مطالب کلی از این شیوه زندگی نمی‌پردازد. داستان‌های او به خاطر پرداخت دقیق جزئیات زندگی در طبیعت و به دور از تکنولوژی، می‌تواند دایره‌المعارفی کامل از روابط، مشاغل، و فرهنگ روستایی باشد. در داستان او زندگی همواره جریان دارد و نویسنده از حرکات و رفتارهای هیچ‌کدام از آدم‌های روستا در پشت‌بام خانه‌ها و یا کنار آسیاب و یا توصیف بو‌ها و شکل و شمایل خانه‌ها، به بهانه پرداختن به موضوع اصلی داستان، غافل نمی‌شود. بخش حمله گرگ به جلال و حکیم در کوهستان برفی، یکی از پرتعلیق‌ترین بخش‌های داستان است و دیالوگ‌هایی که در فاصله میان این ترس و تلاش برای غلبه بر آن میان آن‌ها شکل می‌گیرد، از هنرمندانه‌ترین و قوی‌ترین دیالوگ‌های داستان است، دیالوگ‌هایی که از سخت‌ترین فضا برای شخصیت‌پردازی بهره می‌گیرند. ضمن اینکه در «کوه مرا صدا زد» همه توصیفات وظیفه مهمی در پیشبرد داستان برعهده دارند؛ مثلا توصیف فضای خانه و روابط جلال با مادر و خواهرش در جزئی‌ترین رفتار‌ها از جمله روشن نکردن چراغ اتاق، کاملا معرف اندوه آن‌ها و شرایط روحیشان است. «کوه مرا صدازد» داستانی است درباره قبول مسئولیت، اما نویسنده با گذاشتن بار سنگین مرد بودن بر دوش قهرمان نوجوان خود، مانع از میل او به کودکی و سرسره‌بازی نمی‌شود. چرا که داستان او درهم آمیزی زیبایی از واقعیت و خیال است.

چارلزلینس مایر: «جلال برای زندگی‌اش می‌تازد» [کوه مرا صدا زد]، با تصاویر و زبان ساده خود، به ما کمک می‌کند تا متوجه چیزهایی بشویم که از فرهنگ ما دوره شده است: اساطیر مذهبی، تفکر، چگونگی خداپرستی و ارتباط با او. همچنین، این کتاب با بیان خیلی ساده‌ای که از زندگی روزمره، از یکی از دهکده‌های دور کوهپایه‌ای ایران دارد، گویی دستاوردهای فرهنگ معاصر ما را که وابستگی روزمره به آن داریم، کوچک می‌کند و به یادمان می‌اندازد که از طبیعت دور شده‌ایم. محمدرضا بایرامی، نویسنده‌ای است که مخاطب، از‌‌‌ همان اول، با هیجان و خرسندی به داستان او گوش می‌دهد و کسی است که آدم را به داخل قصه می‌کشد؛ قبل از آنکه خواننده بفهمد و سوال کند که نویسنده چرا و برای چه کسانی، و با چه هدفی، روایت می‌کند. و امروزه، موضوع مهم و مناسبت‌داری که نمی‌توان از آن صرف نظر کرد، واسطه شدن بین تمدن‌ها و ارتباط دادن آن‌ها به همدیگر است.

از متن کتاب

«خدایا به جز تو، به هیچ‌کس امیدی نیست. خودت به فریادمان برس! من شفای این مرد را از تو می‏خواهم. ای خدا. ای خدای پیر من، ای خدایی که میخ چوبی را نقره‌ای کردی!...»(ص33/ کتاب اول)

نویسنده هم چنین از باورهای جمعی می‏گوید و این‏که چطور مذهب در تمامی رفتار و اعمال انسانی جایگاهی خاص دارد.

«یاد حرف ننه‏ام می‏افتم؛ وقتی که درباره‏ی آخر‏‏ الزمان حرف می‏زد و می‏گفت که چه طور کوه‏ها از جا کنده می‏شوند و از هر طرف آب‏ها راه می‏افتند و همه‌چیز به هم می‏ریزد. آیا حالا هم آخر الزمان شده است؟»(ص67/ کتاب سوم)

« دایی صابر نگاهی به افق می‏اندازد و سر گوسفند را به طرف قبله راست می‏کند.»(ص76/ کتاب سوم)

«عمو اسحق آماده خیز برداشتن می‌شود. حس می‌کنم که تمام کوهستان چشم شده و دارد می‌پایدش. تور، توی هوا به پرواز درمی‌آید، اما به کبک نمی‌رسد. چرا که زیر کبک خالی می‌شود و توده‌ای از برف پایین می‌ریزد و کبک به پرواز درمی‌آید. پیشانی برفی، ترک برداشته. هول هولکی داد می‌زنم: «مواظب باش عمو اسحق!... بهمن عمو اسحق!» (صفحه ۹۸)

«دوباره صدا بلندتر از قبل به گوش می‌رسد و چیزی نمی‏گذرد که شبح اسب در تاریکی شکل می‏گیرد. یک راست دارد می‏آید به طرف من. چوب را که می‏برم بالای سرم، یک دفعه قاشقا را می‏بینم که به تاخت دارد نزدیک می‏شود. بابا روی زین بلند شده و شلاق را دور سرش می‏چرخاند. اسب‏های دیگر همه عقب مانده‏اند.»(ص103)

 

منابع

وب‌سایت انتشارات سوره مهر. معرفی محمدرضا بایرامی. بازیابی شده در 20 اردیبهشت 1399 به آدرس لینک.

وب‌سایت ویکی ادبیات. مدخل محمدرضا بایرامی. بازیابی شده در 25 اردیبهشت 1399 به آدرس لینک.

مشخصات کتاب:

بایرامی، محمدرضا. کوه مرا صدا زد/ تهران: انتشارات سوره‌ مهر، ۱۳72.

درباره نویسنده این متن:

علی تکلو. دانشجوی مقطع کارشناسی ارشد علم اطلاعات و دانش‌شناسی دانشگاه شهید بهشتی.

برچسب ها :